گنجور

 
همام تبریزی

ای خواب که می‌بینمت از بهر خیالی

حیف است که با دیده تو را نیست وصالی

از رهگذر خواب توان دید خیالت

در آرزوی خواب شدم همچو خیالی

راضی‌ست به دیدار خیالی ز جمالت

آن دیده که با روی تواش بود مجالی

در یاد توام روز و شبم فکر تو باشد

یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی

ای آب حیات از لب من دور چرایی

فریاد که از تشنه دریغ است زلالی

از غم چو هلالی شده‌ام تا که ندیدم

ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی

دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا

کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی

کی لایق وصل تو بود مثل همامی

عمری گذرانیده به سودای محالی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode