گنجور

حاشیه‌گذاری‌های مهدی ابراهیمی

مهدی ابراهیمی


مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲:

گذشت بر منِ مسکین و با رقیبان گفت
دریغ عاشقِ مسکینِ من چه جانی (داد)
"حافظ"
(تا) بر دلش از غُصّه غُباری ننشیند
(ای) سیلِ سرشک از عقبِ نامه روان باش"
نهیبی در هیبت و بیم به آوازِ (ای ی)
اگر پشتِ پایِ هر به سلامت رفتن و رسیدنی به آبِ‌دل‌‌ و تاس ی پیوند باشد، او سر‌ و چشم و دست را به تمنّا و چشم‌داشت در راهَ ش می نهد. هر گاه پایِ گامِ آن شیرین‌کارِ شهرآشوب در رفت و آمد باشد او به محکم‌کاری چشمِ تر‌دامنی را به ترفند و مَکر از آستینِ پرگارِ چاره‌اش به شُعبده بیرون می کشد.
دَستانَ ش بنگرید؛
تمامِ مُلاحظه و سفارش اش در آن است تا غُبارِ غُصه ای بر دامن و دلِ یارش ننشیند و چَشم در کوشش حدّی از تر‌دامنی را به غایتِ همت رعایت کند که هر دیده ی بی نظری حیران شود، هر جا که پایِ رفتن در چین ی به گام باشد آن یارِ عزیز پایِ (حرفِ تا و چین ی را به لا) نیز در دلِ شعر و لبه ی دامنِ یارَش در کار می کشد و آب روان ی به اشک در رفعِ غُبار اندر سلام و سلامتی ش را نیز هم به میان می آورد.
(تا به دامن) ننشیند ز نسیمت (گردی)
سیل خیز از (نظرم) رهگذری نیست که نیست
"حافظ"
اگر فرض بگذاریم که او خود را حافظِ یار بداند و دل نگرانیش پاکدامنی یارَ ش باشد، با توجه به اینکه رهگذری از یار نمانده که به اشکِ چشمِ حافظِ نازنین نمی نخورده باشد، امّا بهتر آن است که یار نیز همدلی و همراهی نموده و لبه ی دامنِ خود را به قولِ گیلکها (لایی- تایی) زده تا گردی از نسیم بر دامنِ پاکَ ش  ننشیند و نزدیک به یقین تمام این دل نگرانیها از سرِ حسادت بوده و اندک خطری  هم به خاطرِ رَخت و پَخت یار!!؟
چشمِ تردامن اگر فاش نکردی رازم"
ّباز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش"
بازآی_دوباره آی
بازآی_چون پرنده شکاری آی
بازآی_ به چهره و گشاده آی
باز آی_ پوشیده نیآی
ای سیلِ سرشک؛ ایّ ی به فرمان در غایتِ دوری چشم از نظر

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

اگرچه مرغِ (زیرک) بود حافظ (در هواداری)
به (تیرِ غمزه) صیدش کرد (چشمِ آن کمان ابرو)
"حافظ"
چشمِ پُر نیرنگِ او هر بار به نظّاره و شیوه ای راهِ دلِ عشاق می زند.
این بار در خُمار به آواز و نازِ لحن.
شیوه ای می کند آن نرگسِ فتّان که مپرس"
به قولِ آن صاحب‌ِ نظر در پی‌افکنیِ چشم و شرابَ ش همین بس که (راهِ دلِ عشاق) می زند در شبِ چله‌ای به شیدایی‌ و پیدایی.
(تیری) که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
(تا) (باز) چه تدبیر کند رایِ صوابت"
تمامِ مسئله آن جاست؛
صحبتِ تیر و کمان است، فصل فصلِ پرواز است، آن‌ جا که شکار خلاصه جانِ خود را به تمنّا و زیرکی در اوجِ چله می نهد در چله ی تابستان، تیرماه، تا آن کمان‌ابرو، باز به تایِ ابروانَ ش به (نوا)یی به سود و به سویَ ش بَرد یا پَرد.
ما با تو چو تیرِ راست گشتیم/ با ما تو هنوز چون کمانی"
از زیرکی تیرِ ناوکَ ش را دوباره و چندباره به سویَ ش جهت می دهد در نظّاره ای به جانَ ش.
لطفی کن و (بازآ) که خرابم ز عتابت"
از قدیم تیرماهِ هر تابستان کبوتران را جهت برتری به طاقِ آسمان می زدند.
تیرماه ماهِ پرواز است
فصلِ شکار تا دلِ شکارچی.
حافظ مَکُن آهنگِ او"
کمانِ جانَ ش در چله ی ماست
جانِ ما نیز در چله ی اوست
جلدِ جلد

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۴:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲:

لُطف‌ها کردی بُتا
(تا) کی اندر (دامِ وصل) آرم تذروی خوش خرام
در کمینم وانتظارِ وقتِ فرصت می کنم
"حافظ"
در شورَ ش سُرخی شَواله‌ای ست که دامنِ جانَ ش گرفته است.
مرغ یک پا دارد و امّا آن تَذَروِ خوش‌خرام که به بال و پرَ ش می‌نازد با همان یک پا به دام و دانه می‌افتد! آن‌جا که بَند و رَسن ی به تا و به چَم در راه و کارَ ش می‌نهند و در کمین‌ِ وقت، فرصتِ نظّاره می‌کشند و می‌افتند. انگار یک جایِ کار می‌لنگد، چشم‌انتظاری که خود خیره و افسون‌زده ی آن شکار می‌گردد و در (تا)یِ نهاده اش می‌افتد، او انتظارِ آن اندری را می‌کشد که در راهَ ش نهاده، در عینِ حالی که (بِپا) و (حافظَ) ش بوده، (دامِ وصل) ی نیز در پی‌اش افکنده و به آن‌ی در خیرگی مفتونِ نگاهِ خیال‌انگیزَش گشته است، شکار در رنگ‌آمیزی و ناز، بی‌خیال، ترفندی در آستین به روزِ مبادا نگه داشته است؟!
این‌جا‌ پَند و رسن ی به کیِ زمان در کار است.
آن رفتنِ خوشش بین وان گامِ آرمیده
"حافظ"
بماند آن به باد رفتن در ناهمواری هایِ راه به (با) و به (تا) و صدایِ زوزه ی (وَزَ) ش در وَزیدن
(با) {ص(با)} {(اُ)ف(تا)(ن)} و {خیز(ا)(ن)} می‌روم (تا) کویِ دوست
(وَز) {رفیق(ا)(نِ)} ره {(ا)ستمد(ا)دِ} همت می‌کنم"
شَواله-زبانه آتش
___
کو پیکِ صبح؟
تخفیفِ زحمت
می‌کنم"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۰۲:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴:

چشمِ من در پیِ آن قافله بس آب کشید
تا به گوشِ دلم آوازِ درا باز آمد
"حافظ"
جنابِ سایه ی عزیز که عمرَ ش به سایه رفت چنین می فرماید:
در نسخه ی یازده (و پانزده) چنین آمده است:
چشمِ من در (رهِ) آن قافله ی (راه) بماند. و در نسخه ی شانزده چنین است:
چشمِ من در (پیِ) آن قافله بس (آه) کشید. شاید صورتِ اصلی چنین بوده باشد:
چشمِ من در (پیِ) آن قافله بس (راه) کشید
" حافظ به سعی سایه"
اگر جسارتی نباشد همان تصحیح آخرین بهترین و حافظانه ترین نگرش را راه می نُماید.
بنگرید:
(چشمِ من) (در پیِ آن قافله) (بس آب کشید)
"حافظ"
1): چشمِ من در پیِ انتظارِ آن قافله سفید شد. (پاکِ پاک)، سیاهی و نورِ چشم از سو و سویِ چشمَ م رَخت بست. چون یعقوب در سوگِ یوسف از فرطِ گریه و بی قراری.
2): ز بس چشمِ من در انتظارِ آمدنِ غافله ی یار از چاهِ چشمه ی چشمَ م به دَلو آب کشید که خُشکید. رَنگِ چشم و رُخَ م گواهی اش.
خونِ دل عکس برون می دهد از رُخسارم"
دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت/از دیده‌ام که دمبدمش کار شست و شوست"
سرم ز دست بشد چَشم از انتظار بسوخت/در آرزویِ سر و چشمِ مجلس آرایی"
گریه آبی به رُخِ سوختگان (باز) آورد
ناله فریادرسِ عاشقِ مسکین (آمد)
"حافظ"
اکنون نیز در رهِ انتظار هر دو برداشت به یادگار برای مان مانده است:
چشمم آب نمیخوره"
چشمم سفید شد" (ز انتظار)
بماند آن گُشایشِ گریه که درِ پریشانی و انتظار را به رویِ چهره اش(باز) و همدستان و هم داستانِ نوایِ ناله ی نایَ ش به دادَ ش ( آمد)ه و آبِ رنگی نیز به رُخِ نازنینَ ش (داد)ه است.
چشمم به رویِ ساقی و گوشم به قولِ چنگ/فالی به چشم و گوش درین باب می زدم
هرچند کان آرامِ دل دانم نبخشد کامِ دل
نقشِ خیالی می کشم فالِ دوامی می زنم"
*(دری که به باز... رفت)
*(پی ایی که به آب رفت)
در گیلان به نور و روشنایی چشم"سو" و به سیاهی و مردمکِ چشم" نی نی" می گویند.

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰:

ماییم و (آستانه ی) عشق و (سرِ نیاز)
(تا) خوابِ خوش که را بَرد اندر کنارِ دوست
"حافظ"
این آشنارویی و گریزرنگی او بس مسحور کننده است، پریخانه ی پُر نقشِ ذهنَ ش هزار آینه و تو در توست، چون رنگین کمانی به هر نظر از رنگی به رنگی می غلتد و می لغزد.
در نوازشِ قلمی به دَستانَ ش آن گونه می تراود که اپتدا و انتهایی بر او فرض نیست.
1): ما سرِ نیاز با چشم باز بر آستانه دوست داریم تا چه کسی در کنار او درخواب ناز آرمیده باشد.
حافظ از دولتِ عشقِ تو سلیمانی شد
یعنی از وصلِ تواَش نیست بجز باد به دست"
و این بار سرِ نیاز در آستانه و درگاهَ ش به چشمانِ بسته، پُر خَم، تا کمر تا نیز هم.
2):بی گمان آستانه ی هر در و درگاهی در خَم ی است و کمانی و در آستانه چشمه ی عشقَ ش به گمانَ م آن کمان رنگین تر.
آن آفریدگارِ سخن در خِم اندر خَمی پایِ سر و چَشم را به پیش می کشد در تایی.
آستانه ی عشق و سرِ نیاز"
تعبیری بس رازآلود و افسون گر.
در و درگاهی به خم که هر نیازمندی به ناچار از سرِ نیاز در تایِ خمَ ش می افتد
تایی و خیالی و کناری و محالی.
سرِ پیوندِ تو تنها نه دلِ حافظ راست
کیست آن (کش) سرِ پیوندِ تو در خاطر نیست
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

عاشقان کشتگانِ معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز"
چون پرنیان، صبحِ روشن، آینه می ماند او.
روال و رسمَ ش آن گونه بود که گنج به غایتِ وسواس در پرده و پنهان باشد، اِلّا گنجِ غمَ ش. که از برقِ تیرِ چشمِ مستِ بیمارَ ش سر و سَرّی و بلکه رنگ و رخُ ی داشته، و آن جا تر در تنه خاکی هر دو شان سیم و زری بود. آن نازنین قلم در گُشایشِ بندی ترفندی فرموده است؛
هنگامِ تنگدستی در عیش کوش و مستی/ کاین کیمیایِ هستی قارون کند گدا را"
در تنگدستیِ جان، رُخ و روح از غایتِ حرمان تا بدان حد رنجور می گردند که آب و رنگی در جویِ شان نی ماند و از این روست که عاشقانَ ش در زردی و سُرخی طلایِ ناب اند. او در گرماگرمِ مهرَش به طعنه و شکوه می فرماید؛
از کیمیایِ مهرِ تو زر گشت روی من
آری به یُمنِ لطفِ شما خاک زر شود"
و اما ناب ترین رُخِ زر، یک دو پیمانه فزون تر، آن جا که زر و زرکَش از لبِ آبگونَ ش تر و گلگون می گردند. کیمیایی که جهانَ ش در رگِ تاک و لبِ یار نهاده و در جانِ خُم و پیِ اهلِ فَنَ ش نیز هم.
گُشایشی که به یُمنِ آن کاسه ی مهر رنگی به رُخی افزاید و بل آبِ رویی.
گره ای که به دَستانِ افسون گرِ مهر به چنگِ تای تاک افتاده است.
در سفالِ خُم نگر زراب می"
در اوجِ عشق و تَمَنا از قلمَ ش این گونه‌ می کهنه می تراود:
گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حُکم بر ستاره کنم"
بماند آن ( گنجِ روانَ)ش در گذرِ افسوس
افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶:

صبا تو نکهتِ آن زلفِ مشکبو داری
به یادگار (بمانی) که بویِ او داری"
بماند آن قرار و آرامَش که در نوازشِ قلمی به دَستان و یادگار در بندَ ش کرد

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶:

که گر بدو رسی از شرم سر فرو داری"
در نوازشِ قلمی به طرفةالعین افقِ زمان و مکان در گاهَ ش پیدا و چون ستاره ای سوسو می زند.
پنهانی "شبَ" ش در "غلامان ماه رو" به برکتِ آن "دمَ" پیدا و دیدنی و از زبانِ آن مونسِ جان شنیدنی ست.
اقلَ ش این جا
مه را به چَشمِ دل می بینند
به چشم سر پر از چاه و چاله است
یکی چه زنخدانش.
(دم) از ممالکِ خوبی چو (آفتاب) زدن
تو را (رسد) که (غلامانِ ماه رو) داری"
خالِ مِشکین که بدان عارضِ گندمگون است
سرِّ آن دانه که شد رهزنِ آدم با اوست"
در رهزنی ش به از این که آسمانِ شب در نقابُ و غلامِ تو (با)شد به آن دانه ی دل و کمرِ دوتا در رسیدن به کُنه آن چهِ زنخدانش؟

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

من این مرقّعِ رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیرِ باده فروشش به جرعه ای نخرید

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

من این مرقّعِ رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیرِ باده فروشش به جرعه ای نخرید

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲:

از شوقِ آن (حریم) ندارد (سرِ) حجاز
(گردِ) (بیت الحرامِ خُم) (حافظ)
گر نمیرد به (سر) بپوید (باز)
حافظ
معنی ظاهری
اگر عمر حافظ کفاف دهد و خدا بخواهد ورق بر می گردد و بار دیگر حافظ گرد خُم شراب و در بیت الحرام میخانه با سر طواف خواهد کرد
یکی از رسومی که از قدیم برایمان بجا مانده ریختن آب پشتِ مسافر است"سفر سلامت" در قدیم مسافرت بدینگونه نبود. خطرهای زیادی در کَمین بود که کَفَش خارِ مُغیلان و حدّش جان باختن بود و مسافرین، اندکی قبلِ سفر از اقوام و دوستان و آشنایان حلالیتی می طلبیدند" (آه) از این {ر(اه)}که در وی خطری نیست که نیست" امّا یکی از این سفرها که بر هر مسلمان مُتَمَکِنی واجب می گردد، حج است که خود آن مناسکی دارد، یکی از آن آداب اظهار بندگی کردن و احرام بستن و عدم خون ریزی و رو به قبله نهادن و در سعیِ مروه و صفا کوشیدن و (گردیدن) هفت باره بر بیت الله الحرامِ(چهار گوش) بوده و هست.
"اِحرام چه (بند)یم چو آن قبله نه اینجاست/در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت"
آن نازنین سرِ رفتن در این راهِ بی باز گشت را دارد(سروده ی ایّام جوانی) امّا این سفر آدابِ خود را دارد، او پس از اِحرام قصد (خونِ دخترِ رز) را دارد ( بیت الحلالِ خُم) و چقدر در این سعی و صفا می تواند بکوشد و در سرِ آن از سر و تن خود محافظت بکند(حافظ) و با چه توان مندی قصد هفت بار گردیدن(طواف) بر آن بیت الحرامِ خُم(هفت خط جام) را دارد و اگر عمر یاری بکند این گردیدن را با پا طی نمی کند بلکه با سر می رود که "چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست" و کمتر کسی  پس از این کوشیدن(صفا= هفت خط کشیدن) توان طی کردن مروه را داشته. "چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد" "که گر به پای درآیم به در برند به دوشم"
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد/عارفان را همه در شربِ مدام اندازد/ چه مستی است ندانم که رو به ما آورد/که بود ساقی و این باده از کجا آورد/ ازین افیون که ساقی در می افگند/ حریفان را نه سر ماند و نه دستار/ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت/این نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست
حافظ
ساقیان لاابالی در طواف/هوشِ میخوارانِ مجلس برده‌اند/جرعه‌ای خوردیم و، کار از دست رفت/تا چه بی هوشانه در می کرده‌اند؟/ما به یک شربت چنین بی خود شدیم/دیگران چندین قدح چون خورده اند؟
سعدی
خیز و در کاسه ی زر آبِ طربناک انداز/
پیشتر زانکه شود کاسه ی سر خاک انداز
بس که در پرده (چنگ) گفت سخن/
ببُرش موی(تا) (نموید) باز
« إِنَّ اللَّهَ یُبَاهِی بِالطَّائِفِینَ » ؛
« خداوند به طواف کنندگان مباهات می کند . »
"ساقی به جام عدل بده باده"
قبولِ حق
مرا به کشتیِ باده در افکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و در آب انداز
حافظ

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۴:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهایِ یاران زد
حافظ
1.خط: فاصلۀ میان دو نقطه.
2.خط: آنچه دو نقطه را به هم وصل کند. بیرونی در التفهیم گوید: دایره چیست ؟ شکلی است بر سطحی که گردبرگرد او خطی بودکه نام او محیط است و دور نیز خوانند و بمیان او نقطه ای است که او را مرکز گویند. و همه خطهای راست که از مرکز بیرون آیند و بمحیط رسند همچند یکدیگر باشند راست . (التفهیم بیرونی ص هشت). سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوریکه فاصله ٔ هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه ٔ مرکزی مساوی بود.
با این توضیح هر رشته ای را جهت گره زدن باید بین دو دست تاباند و گرد و دایره کرد حتا اگر این "رشته" رشته ی جدا افتاده و پراکنده ای از یاران در مجلسی باشند، و آن شاعرِ ساحر می فرماید که: نگارش وقتی بی رونقی و پراکندگی و پریشانی و  نابسامانی و پژمانی و جدا افتادگی را در آن مجلس بعینه می بیند، علّت آن پاشیدگی  یاران شاید گره ای بود که خود یار در ابروان داشت و دامنه ی آن گره تا چین پیشانیِ یار هم کشیده شده بود ، پس او تشخیص و مداوایی مقرر می فرماید در آن لحظه یار بر می خیزد و گره ای که بر ابروان و پیشانی داشته(وا) کرده و در نقطه ی(مرکزِ) مجلس قرار گرفته و یاران گرداگرد او حلقه زده و به دست افشانی و پاکوبی پرداخته، پس یار با نگاهِ رو به بالایی در ابروان و چین پیشانی خود علّت کسادی و بی رونقی مجلس را بعینه دیده و سپس آن (چین) و(تاها) را از 《دو تا》(تای=ابرو) 《وا》 و بر (دلهایِ) یاران می زند. چگونه؟ وقتی که یاران دور تا دور این مرکز و نقطه(یار) گرد و حلقه و دایره می زنند و به دست افشانی و پاکوبی می پردازند، در واقع هنرِ یار دایره کردن این پریشانان و پاشیدگان به دور خود بود. و حافظ نازنین می فرماید که {نگار(م)} گره را از خم ابروی خود وا کرد و با آن {تا} با همگان 《تا》 کرد و آنها گرد قد و ابروی او شدند و این {نقطه=یار} تنها استثنائی ست که می تواند در میان (دایره) به (پا)خیزد (تا) آن خطوط دورش کنند و دایره گردند.(به پرگار دگر)
"گشادِ کارِ مشتاقان در آن ابرویِ دلبند است/خدارا یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی"
حافظ
حافظ به سعی سایه: به جای (ابرو)   "گره بگشود از (گیسو) و بر دلهای یاران زد"
اینچنین او به مانند باربد و نگیسا و بامشاد با چشم و ابرو و گیسوی نگارِ خود دلِ یاران را در درازنای تاریخ بهم گره می زند.
"به چشم و ابرویِ جانان سپرده ام دل و جان/بیا بیا و تماشایِ طاق و منظر کن"
"چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلفِ جانان است/ مباد این جمع را یارب غم از بادِ پریشانی"
حافظ
پراکنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان گروه
فردوسی

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵:

تو که (چراغ) نبینی، به(چراغ) چه بینی
سعدی
(تا) سحرِ (چشمِ) یار چه (بازی) کند که (باز)
حافظ
از آغاز (قرار) بر این بود؟
"و اوّل کلمه بود" و آن کلمه نزد شاعرِ ساحرِ ما بود :
"(تا) سحرِ چشمِ یار چه(بازی) کند که (باز) بنیاد (بر) (کرشمه ی جادو) نهاده ایم"
این ترکیب خود عینِ کرشمه ی جادو می ماند، ذهن و زبان حافظ شنونده
را خیره و مفتون می کند.
چشمِ آن نازنین خیره و ناظرِ یک بازی  کرشمه ی جادویِ( چراغِ سبزِ) یار باز مانده، که آن نشانِ(چراغ) عینِ(تا) کردن می ماند. و او خود چشم انتظارِ بازی زندگی.
"در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود/ از گوشه ای برون آی ای کوکبِ هدایت"
با وجود اینکه چشمی خون افشان دارد از دستِ آن کمان ابرو (باز) به راه باد می نهد چراغِ روشنِ چشم را، با اینکه "دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم"
یا:
"دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس"
با این حال این (بازی) را خوش دارد که چراغش را (باز) به چشمِ آن کمان ابرو و باد بسپارد.
براستی که غمزه و کرشمه ی آن جادو بنیادش بخواهد برد و اگر احیای آن ساقی شکر لبِ سرمست نبود، چگونه از این تخته بند تن خلاصی می یافت.
"لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم"
چه ها که از آن چراغ ندیده و چه لحظه  از عمر که پشت آن چراغ عمر نباخته:
چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلف جانان است/ما و چراغِ چشم و ره انتظارِ دوست/ مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد/ چراغِ روی ترا شمع گشت پروانه
با اینکه یار به کرّات او را چشم و چراغ همه شیرین سخنان دانسته از او می پرسد که:
گفتی که (حافظا) دلِ سرگشته ات کجاست؟
(در) (حلقه) هایِ آن خمِ  گیسو نهاده ایم
حافظ
از حیایِ لبِ شیرینِ تو ای چشمه ی نوش
غرقِ آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
حافظ


 
 

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹:

فرق است از آبِ خضر که ظلمات جایِ او است
تا آبِ ما که منبعش "الله اکبر" است
حافظ
شاید در نگاهِ اوّل منظور شاعر از این ابیات اشاره به آبشخور و سرچشمه ی آبِ رکنی از کوههای الله اکبر باشد، امّا از  شاعری که در تمام عمرِ گُهربار خود تنها چهار صد و اندی غزل گفته و به طرز‌ِ وسواس گونه ای در حال تصحیح دیوان خود برآمده و استادِ بی همتای  ایهام بوده فقط همین یک معنی بر می آید؟
 او که خیالِ خود را "فرشِ بهارستان" و بافته ی همکاران را "بوریا"، و خود را زر دوز و زمرّد تراش و "مانی" را نسخه بردار کلکِ مشکینش دانسته و یا اثرِ قلم خود را تنها یادگارِ این گنبد دوّار می داند، یک طنز و شیطنتی در قالبِ ایهام در این ابیات برایمان به یادگار بجا نگذاشته؟ درست است که او دلبستگی فوق العاده ای به خیام داشته، ولی زندگی سعدی وار که در ژنهای همه ی ما به یادگار مانده بزرگترین آرزوی او نبوده؟ که به هر تقدیر از طی کردن این نوع زندگی محروم بوده او مانند خیام می داند که پیوندِ عمر بسته به موئیست و "فردا که ازین دیرِ فنا در گذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم" امّا زندگی به او پا نمی دهد که آن طور که دوست دارد زندگی کند، یا آن نازنین را راضی نمی کند،زندگی به او مجالِ خوش باشی و فربهی نمی دهد میلش اینست که به تیر هر مژه شکاری گیرد و عمرِ خویش را صرف(گُل) و باده کند، امّا از مقامِ بلندِ خود نیز آگاه است او عمرِ نازنین خود را صرف شانه زدن سرِ زلفِ سخن می کند و خود را شاعر ساحر می داند و خود بیشتر از هر کسی   از اهمیت لحظه های زندگی واقف امّا چه می شود کرد زندگی با او سرِ تا کردن ندارد و او را به این نتیجه می رساند که :
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
 بهتر آنست که من خاطرِ خود خوش دارم"
امّا می تواند؟
شاید یکی از دل (خشی) ها و پناه گاهای او همین دیوانِ او که آن هم
از سرِ ناچاری و روزگارِ دون همیشه در رهنِ میکدها بوده، وحشتش گرو نستاندن دفترِ شعر و خرقه ی پشمینش  از برای باده است.
حتماً او مُهر خود را بر روی این ابیات و تارکِ دنیا زده است.
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد:  الله اکبر ،  ز دشت
فردوسی
فرق است از آبِ خضر که ظلمات جایِ اوست
تا آبِ ما که منبعش "الله اکبر" است
حافظ
البتّه که او به شاهنامه و فردوسی بزرگ نگاه عمیق داشته، روایت جدا شدن خضر از اسکندر و یافتن آبِ زندگی میان تاریکی  و آن الله اکبر گفتن فردوسی بزرگ برایش الهام شده امّا او دواینچی ست سیراب نمی گردد پس در این گنبدِ مینا روایت کوتاهِ خود را برایمان به یادگار می گذارد.
آن نازنین(حافظ) با (جام جمی) در دست (الله اکبر) گویان تنه ی آبِ زندگی خود را به ابیاتِ فردوسی بزرگ و خضر و همه ی ما شانه به شانه زده و زندگی را حواله به تقدیر کرده و به سلامتی همه ما می نوشد، و خود و دیوانش را برایمان جاودانه می گذارد و می گذرد
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
حافظ
"بزن روشن شی " چون منبعش الله و اکبر است.

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴:

تو بدین "نازکی و سرکشی" ای شمعِ چگل
لایقِ بندگیِ خواجه جلال الدّینی
حافظ
نازک اندام ناخوشی می کرد
بدلگامی و سرکشی می کرد
سعدی
مثال گیلانی: (هم لاغری داره هم سرکشی)

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:

ما (با توایم)و(با تو نه ایم) اینت بلعجب
(در) (حلقه)ایم (با تو) و چون (حلقه) بر (دریم)
سعدی
شد(حلقه) (قامت)من(تا)بعد از این رقیبت
زین(در)دگر نراند(ما)را به هیچ(بابی)
حافظ
(تا)شدم(حلقه)(به گوش)(در)(میخانهِ عشق)
هر(دم)آید(غمی) از نو به مبارک(بادم)
حافظ
(تا)
از موقعه ای که( حلقه )به گوش (در) میخانه(عشق)شدم هر لحظه( غمی)  از نو به سراغم می آید(معنای ظاهری شعر)واما چقدر جناب حافظ با کلمات طنازی می کند؟
( تا)شدن به معنای خم شدن(حلقه) و یا کلون (در) که تکه آهنی بودشبیه قلب که با حرارت خم می شد و روی در می نشاندند تا هر کسی اگر قرار بود وارد خانه ای می شد توسط این حلقه که بر در می کوبیدند اهل خانه را هوشیار کند که خواهانی خواستار ورود بدان خانه است.
جناب حافظ می فرماید که من از تاب و تب و غم عشق یار مثل آهنی بودم که از فرط غم یار نازک ونحیف شدم وسپس در کوره (دم) عشق حلقه کامل شدم و بر (در) یار نشسته ام و اگر کسی یا(رقیبی) قصد ورود به (در)(دل)یار بکند باید اول  دست بر این(حلق دل او)زده  وبکوبد تا بتواند  به دل یار نفوذ بکند ودر واقع این حلقه شبیه قلب وارونه بود وشبیه دل بود در حقیقت حافظ می گوید که دل ما وخود ما حلقه شدیم آن هم با (دم وغصه کوره یار) و زودتر ازهمه بر( در )یار نشسته ایم و بر (در ) یار جا گرفته ایم.
 زیبایی کار در اینجاست که شکل
ظاهری (م) و(غ) هم که حروف تشکیل دهنده (غم ) است هم خمیده و خم ( تا) شده است.
در واقع می فرماید که یار با وی(جفا ) کرد و (تا ) نکرده وبرای خم کردن پیکر وجان و دل او از هیچ کوششی فروگذار نکرده و در واقع غم یار (کوره ) شد
ویار در این کوره (دمیده)تا اینکه او (تا) شد وخمیده شد و  قلب (حافظ) بر (در) یار نشسته زیبایی کار این است که
حافظ نازنین از نام خود هم کمال  استفاده را کرده حافظ(به معنی نگهبان ومحافظ)یعنی خود او محافظ یار شده   و این مهم با دم عشق خود یار به انجام رسیده  وسر آخر کلمه (مبارکبادم) باز آن جواهر ساز  کلمه ای انتخاب کرد که تشکیل شده بود ازمبارک و (باد) و (دم )
حدیثِ مدّعیان و خیالِ همکاران
همان حکایتِ زر دوز و بوریاباف است
خموش حافظ و این نکته هایِ چون زرِ سرخ
نگاه دار که قلّاب شهر صرّاف است
حافظ
 

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸:

سر مکش حافظ ز (آهِ) نیمشب
(تا)چو صبحت(آینه)(رخشان)کنند
حافظ عروسِ طبعِ مرا(جلوه)آرزوست
(آیینه ای)ندارم از آن( آه) می کشم
(مهرِ) تو (عکسی) بر ما نیفگند
(آیینه)رویا(آه) از دلت(آه)
(آه)کز طعنه ی بدخو(اه) ندیدم (رویت)
نیست چون (آینه ام) (روی) ز (آهن) چه کنم
حافظ
1: هنوز هم برای پاک کردن و صیقلی کردن آینه ها از (آه) استفاده می کنیم و ضرب المثل هم داریم که دلت رو باهاش صاف کن(رابطه ی آه و آینه)
2: رابطه (سر) در کشیدن (آه) و رو به آسمان برداشتن و خواستن آرزویی یا کشیدن نفرینی که مخاطبش (خدا=آسمان) باشد با حرف (تا) و (تا شدن شکلی) به معنای خم و قوس  شدن و (تا) نکردن یار با حافظ
که در این صورت (سر) (حافظ= عاشق)  رو به زمین و مانند کمان و تای
شکلیست و او از این تا نکردن یار با او خیالی شده و سر به آسمان می کشد و آه و  ناله اش سر به آسمان برداشته تا با معجزه آسمان یار از این کدری و کدورت با او دست بر دارد
یارب کجاست محرمِ رازی که یک زمان
دل شرحِ آن دهد که چه گفت و {چ(ها)} شنید
از {(دیده خونِ دل همه بر رویِ)(ما) رود}
(بر رویِ ما ز دیده چه گویم){چ(ها)} (رود)
شیر در بادیه ی عشقِ تو {روب(اه)} شود
(آه) ازین{ر(اه)} که در وی خطری نیست که نیست
تُرکِ ما سویِ کس نمی نگرد
(آه) از این{کبریا} و{ج(اه)} و جلال
{(مهرِ) تو (عکسی)} بر ما نیفگند
آیینه رویا(آه)از دلت(آه)
حافظ
 تا چه اندازه حروف و کلمات در دست آن نازنین موم است؟ (حافظ) با(دوبار آه کشیدن )از اعماقِ جان و تن و دل خود در (آیینه ی رویِ) یار خواهان آن است که وی دستی بر(روی= آینه) و (چشمِ سرش) کشیده تا(دلش)که با (حافظش= عاشق) (تار و کدر شده) پاک و صاف و نرم تر   گردد، تا او را بهتر ببیند. در اینجا دیدن دو طرفه است
(آینه و چهره= عکس چهره در مردُمک) "باز به پرگارِ دگر"
(آه) کز {(طع)نه ی} {بدخو(اه)} {ندی(دم)} (رویت)
نیست چون {(آ)ینه ام} (روی) ز {(آه)ن} 《چه》 کنم
 حافظ
شاید آه دمیدن  پس از آه کشیدن در آینه برعکس آه نوشتن( آ)، چون (چه)نوشتن در دمیدن باشد.
(رویِ) {(جا)(نا)ن} طلبی {(آ)ینه} (را) {(قا)بل} {(سا)ز}
{ور(نه)} هرگز گل و نسرین {ن(دمد)} ز{(آه)ن} و (روی) 
{ص(با)}《بگو》که{چ(ها)}بر(سرم) {(در)ین(غمِ) عشق}
{ز(آتشِ دلِ سوزان)}و{(دودِ《آه} (رسید)
حافظ

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵:

ز نقشبندِ قضا هست امیدِ آن (حافظ)
که 《همچو سرو》 به (دستم نگار) 《باز》 آید
حافظ
معنی ظاهری :ای حافظ قطع امیدمکن می توان این امید را داشت که سرانجام ،روزی یارِ همچون سَروَم را باعنایت پروردگار به دست آورم
امّا چگونه(حافظ؟) نازنین نگارِ همچون سروش را به (مانند سرو؟) (باز؟) دوباره بدست می آورد؟
شاید به مانند (بازِ شکارئی) که بر (سر و دیده ی) (درخت سرو=حافظ) آشیان می کند و به راستی در این میان شکار کیست؟
زینجا به آشیانِ وفا می فرستمت
حافظ

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸:

ز درِ آشتی در آی؟
برخاست بوی گل
حافظ
شاید این (رسم) خیلی کُهن باشد که آن اَبَر مردِ نازنین با انگشتِ اشاره ی ماهِ آسمان چشمِ ما را بدان رهنمون می سازد( داسِ مهِ نو=تا) در این فصلِ (بهار) با من "ز درِ آشتی درآی" و گوشه ی ابرویی به من بنمای تا بر آسمان فخر و مباهات بفروشم"ای نوبهارِ ماهرخِ فرخندهِ فالِ من" پس از این نمود و دولتِ {ماهِ نو} (تو) در {طاقِ } آسمانِ شبِ من(تا) آن {دو (تا)} غلامِ کمترین (با)شند" (تا) آسمان ز (حلقه) بگوشانِ ما شود"{(تا=حلقه)(آسمانِ شب=طاق و غلامِ سیاهِ حلقه بگوش)} و بهانه ی سر گردانی آن نازنین(حافظ) در آسمان، چشمِ سر گردانی او در ابروی پری رویان زمینی ست. یا سرنوشت و تقدیرِ آسمانی من دیدنِ رویِ تویِ فرشته خوست. 
دیدنِ رویِ ترا دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشمِ جهان بینِ من است
حافظ
و اگر این(ابروان) تو با من سرِ (تا) شدن نه، بلکه سرِ (تا) کردن داشته باشد دلِ مسکین من دیگر گونه می گردد.
در(چینِ.....) زلفش (ای) دلِ مسکین چگونه ای
کاشفته گفت بادِ صبا شرحِ حالِ تو
حافظ
و طنازی و شیرینی ماجرا در این است که او با چشمِ سر  به دنبالِ آن (تایِ ) ابروان می گردد(کو؟)
(کو؟) مژده ای ز مقدمِ{(ع)ید}وصال تو
(تا) پیش بخت روم تهنیت کنان
حافظ
"دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم"؟
"عشوه ای فرمای(تا) من طبع را موزون کنم"
یا
(کو؟) عشوه ای ز (ابروی) همچون (هلالِ) تو
حافظ
"کدام در بزنم چاره از کجا جویم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو"
 و چه میشود که:
"پیشِ پایی به (چراغِ) تو ببینم چه شود"؟
ای پری رُخسار
مطبوع تر ز نقشِ تو صورت (نبست باز)
طغرا نویس ابروی مشکین مثالِ تو
حافظ
تو که (چراغ) نبینی به چراغ چه بینی
سعدی
تــو دوردســتِ امیــدی و پــایِ مـن خسته است
(چـراغِ چشمِ تو) (سبز) است و راهِ من بسته است
فریدون مشیری
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با منِ حزین روا نباشد
ملک الشعرای بهار
پس:
برخاست بویِ گل
ز درِ آشتی در آی
حافظ


 

 
  

 

مهدی ابراهیمی در ‫۶ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰:

گه چون نسیم با گل (رازِ نهفته) گفتن
گه سرِ عشقبازی از بلبلان شنیدن
سحر (بلبل) ح(کا)یت (با) ص(با) کرد
که عشق روی گل (با) (ما) چ (ها) کرد
حافظ
چ ها چ ها چ ها چ ها چ ها چ ها
(چهچه=صدای بلبل)

 

۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode