گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برگ بی برگی

برگ بی برگی


برگ بی برگی در ‫۹ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند

نه هرکه آینه سازد سکندری داند

غزل در باره انسانهایی ست که چیزهایی درباره عرفان و یا حتی تدین و دینداری شنیده اند و بوسیله مشابه سازی هایِ مقلدانه قصدِ تظاهر به بزرگی و گداییِ تایید از مردم را دارند، آنان از اطلاقِ نام و عنوان هایِ پرطمطراق به خود ابایی نداشته و از دست بوسیِ بیچارگانِ ناآگاه شاد گشته، امر بر آنان مشتبه می گردد که واقعأ به درجاتی رسیده اند، پس اجازه این دستبوسی و تایید را به مردم می دهند و از القابی چون استاد و علامه استقبال نموده، ظاهر و حتی سر و ریش و دستار را نیز شبیهِ بزرگان و رندانِ حقیقی  می آرایند.

چهره برافروختن کنایه از جدیت در راهِ عاشقی ست و حافظ می‌فرماید فقط این نیست که گلگون کردنِ چهره موجبِ دل بردن از معشوق شود، عاشق بایستی شروطِ دیگری را نیز دارا باشد تا این دلبری محقق شود، در مصراع دوم ادامه میدهد ممکن است چنین شخصی بتواند با تقلید و دانشِ ذهنیِ خود آیینه دلش را تا حدودی نیز صیقل دهد اما بدلیلِ اینکه از سکندری و فنونِ آیینه ساختن آگاهی ندارد خیلی زود این آیینه دل بار دیگر زنگار بسته و به حالِ اول باز می گردد، اسکندر در ادبیات عارفانه نمادِ انسانی ست که در پیِ آبِ حیات می گشته است تا همچون خضر جاودانه شود، اما در عالمِ واقع اسکندرِ مقدونی که ظاهرأ در آیینه ساختن نیز تبحر داشته در جستجویِ آبِ حیاتی بوده است تا بتواند از مرگ بگریزد و به همین دلیل جنگهایِ بزرگ و کشورگشایی هایِ همراه با ویرانی و کشتارِ بسیاری را در جهان براه انداخت ، محقق و فیلسوفِ معاصر دکتر دینانی او را سفاکی خونریز معرفی می کند که بزرگانِ ادبِ پارسی از فردوسی و نظامی تا حافظ و دیگران فرض را بر جستجویِ اسکندر برایِ آبِ حیاتِ حقیقی گذاشته و بصورتِ نمادین از نامِ او در آثارِ خود بهره برده اند تا منظور و مقصودِ اصلیِ خود را بیان کنند، پس‌ حافظ می‌فرماید کسی که از علمِ آیینه ساختن بی بهره است دلِ صیقلی اش بزودی بارِ دیگر زنگ زده و آنچه از وی برجای می ماند فقط ادایِ رندان و بزرگان است و نه حقیقتِ آنان.

نه هرکه طرفِ کُله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیینِ سروری داند

امروزه نیز در  برخی اقوام، بزرگِ آن قوم ظاهری متفاوت را برای خود برگزیده و در جمع می‌نشیند که در گذشته برگردانیدنِ لبه کلاه و یا کنج نهادنِ آن بر سر بوده است تا تازه واردین بدانند مهترِ قوم کیست، حافظ در ادامه بیت قبل می فرماید اگر کسی ادایِ بزرگی را در آورده و فقط از سروری ظاهرِ آنان را تقلید کند و تند و تیز در جمع بنشیند به خودیِ خود بزرگ و سرور نخواهد شد، بلکه مقبولیتِ این بزرگی در گروِ ملزوماتِ دیگری می باشد، یعنی آن شخص باید از رسم و راهِ سروری و کلاه داری یا پادشاهی نیز باخبر باشد، در غزلی دیگر فرموده است:

تکیه بر جایِ بزرگان نتوان زد به گزاف/مگر اسبابِ بزرگی همه آماده کنی

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

که دوست خود روشِ بنده پروری داند

حافظ ادامه می دهد چنین انسانی با ویژگیِ ذکر شده که تا حدودی نیز آهنِ دل را بصورتِ ناقص صیقل زده است بندگیِ خداوند را بشرطِ دریافتِ مزدِ تایید و توجه از دیگران انجام می دهد یعنی می خواهد مردم او را به عنوانِ مرجع ببینند، به او احترام گذاشته و از او شیوه بندگی را سؤال کنند ، حافظ وی  را از اینگونه بندگی برحذر می دارد در مصراع دوم می‌فرماید اگر در راهِ عاشقی و بندگی صادقی بدونِ نیاز به جلوه گری، صیقل زدنِ آیینه دل را ادامه بده و بدان که او خود روشِ بنده پروری و اعطایِ عزت و احترام به آیینه سازان را بخوبی می داند، مولانا در مثنوی دفترِ پنجم  می‌فرماید:

ترکِ معشوقی کن و کن عاشقی/ ای گمان برده که خوب و فایقی 

ای که در معنی ز شب خامش تری/ گفتِ خود را چند جویی مشتری

و در دفتر سوم می فرماید:

گر نباشی نامدار اندر بلاد/ گُم نه ای الله اعلم بالعباد

و در غزلِ ۴۰۴ می فرماید؛

همه آهنگِ لقا کن،‌خموش و صید رها کن/ به خموشیت میسر شود این صیدِ وحوشت 

تو دهان را چو ببندی، خمُشی را بپسندی/ کشش و جذبِ ندیمان نگذارند خموشت

غلامِ همتِ آن رندِ عافیت سوزم

که در گدا صفتی کیمیاگری داند

حافظ ادامه میدهد اما سکندری و تبحر در آیینه سازی همتی بلند می طلبد و کارِ پیوسته که عاشقِ حقیقی رندانه عافیت یا  مصلحت اندیشی را بسوزاند و بی باکانه در آتش برود و او مرید و غلامِ چنین همتی می باشد، آیینه سازانِ عافیت طلب در بزنگاه هایِ آزمون و انتخاب، مصلحت اندیشی را پیشه خود نموده و در نتیجه از ادامه کارِ زنگار زدایی از آهنِ دل باز می مانند، اما رندانِ حقیقی که آیینِ سروری را می دانند و به رسم و راهِ کلاه داری آگاهند گدا صفتی یعنی فقر را پیشه خود نموده، نسبت به اصلِ خدایی خود مسکین و فقیرِ مطلق می گردند که این گداصفتی سرانجام موجبِ کسبِ علمِ کیمیاگری شده، همانندِ رندی چون حافظ وجودِ مسِ خود را به طلایِ ناب و دل را به آیینه ای بی نظیر مبدل می کنند.

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگر نه هر که تو ببینی ستمگری داند

وفا وعهد همان آموختنِ علمِ کیمیا گری و آیینه سازی ست، یعنی وفای به عهدِ الست که تنها کارِ نیکو و اصلیِ انسان در این جهان است که اگر انسان چنین علومی را از بزرگانی چون حافظ و مولانا بیاموزد کاری به حق انجام داده است وگرنه همانطور که قرآن نیز ب دفعات به این امر صحه می گذارد از ستمکاران خواهد بود که در وهله اول بر خود ستم نموده است و متأسفانه بیشتر ما انسانها این کار را بخوبی می دانیم و از عهده آن بر می آییم.

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه ای، شیوه پری داند

دلِ دیوانه یعنی دلِ عاشقی که انسان در هنگام ورود به این جهان داشته است و حافظ می‌فرماید انسان آنقدر بر این ستمکاریِ خود پافشاری می کند که سرانجام این دلِ دیوانه و عاشق را به چیزهای این جهانی می بازد درحالیکه نمی داند چنین کاری کارِ آدمی زاده نیست، بلکه این کاری ست که شیوه جن و پری بوده و شانِ انسانی بسیار بالاتر از قرار دادنِ عنوان و اعتبارهای عاریتی و توهمی در مرکز و دلِ خود می باشد.

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

هزار در اینجا نمادِ کثرت بوده و حافظ قصدِ آن دارد تا نکاتِ ظریفِ بسیاری را که ریشه تمامیِ مشکلات انسان است برای ما بیان کند، سؤال اینجاست که چرا کسی که قلندری و درویشی یا فقرِ عارفانه را نمی داند مویِ سرِ خود را به شیوه قلندران می‌تراشد، آیا این فقط تقلیدی ست کور از رندان و درویشان یا فلسفه دیگری هم دارد، ذاتِ انسان که از جنسِ خداوند است بنا بر اصلی تغییر ناپذیر همواره میلِ بازگشت به اصلِ خود را دارد و هر انسانی به این نکته واقف است که راهِ درست برای رسیدنِ به اصلِ خداییِ خود همان راهی ست که رندان و قلندرانِ حقیقی برگزیده اند، آنان نسبت به هر چیزِ بیرونی بی نیاز شده اند تا به ذاتِ حقیقیِ خود که از جنسِ این جهان نیست فقیر گردند و این کار ساده ای نیست، مرارت و رنجهایِ بسیاری را باید متحمل شوند تا به قلندری برسند اما انسانی که ناخودآگاه می داند قلندران به حقیقتِ زندگی دست یافته اند بدونِ آنکه بخواهد آستینِ همت را بالا زده و با طیِ طریقِ در منازلِ درویشی به چنین مراتبی دست یابند، با شبیه سازیِ ظاهرِ خود به آنان و با حفظِ توهماتِ ذهنی تصویری معنوی از خود ساخته و چون خویشتن را فریب می دهد گمان می برد مردم نیز فریبِ او را خورده و بدینوسیله برای خود تایید و اعتباریِ ساختگی کسب می کند، این نیازمندی به تاییدِ دیگران همان پندارِ کمال و برتری طلبی ست که در اشکالِ گوناگون انسان را به قهقرا می برد، امروز هم می بینیم کسی که از هنر  حقیقی عاری ست نحوه پوششِ و موی سرِ خود را متفاوت از مردمِ عادی می آراید اما هنرمندانِ واقعی که خود را بی نیاز از تاییدِ دیگران می‌بینند از این کار پرهیز نموده و با ظاهری همچون مردمِ عادیِ کوچه و بازار زندگی می کننک، موارد ذکر شده ممکن است یک یا چندتایی از آن نکته هایِ ظریفِ باریکتر از مو باشد و البته که مواردِ بسیار دیگری نیز هستند که از چشمِ بزرگی چون حافظ پوشیده نیستند اما ما آنها را نمی بینیم.

مدارِ نقطه بینش زِ خالِ توست مرا

که قدرِ گوهرِ یک دانه جوهری داند

حافظ نقطه بینش و مرکزیتِ مدارِ جهان بینی بر مبنایِ بینشِ خداوند را که می تواند اینچنین تشخیصی داشته باشد از خالِ حضرتِ دوست می داند، خال در اینجا نشانی ست که خداوند بر چهره همه انسان‌ها قرار داد است، یعنی هر انسانی با بینشِ خدایی به رخسارِ دیگری بنگرد نشانِ خداوند را در وی دیده و او را همچون سایرِ انسان ها  سایه یا امتدادِ خداوند تشخیص می دهد،

سوادِ لوحِ بینش را عزیز از بهرِ آن دارم

که جان را نسخه ای باشد ز لوحِ خالِ هندویت

در مصراع دوم می‌فرماید تعدادِ معدودی قلندرانه همچون یک گوهر شناسِ حرفه ای قدرِ این خال و گوهرِ یک دانه را دانسته و در این مدتِ کوتاهِ عمر در جهانِ مادی بینشِ خود به جهان را حولِ محورِ این خال تنظیم می کنند که بزرگانی همچون مولانا و عطار و حافظ از آن جمله هستند، حافظ این خال را گوهری یک دانه می خواند یعنی با اینکه همه انسان‌ها از این خال بهرمند هستند و ذاتِ همگی از جنسِ خداوند است اما همگی یک خال و گوهر بیش نیستند، تعبیری زیبا برای توصیف وحدتِ وجود.مولانا نیز در بیتی می فرماید:

ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم

لیک دوبین گشته ایم، زین فلکِ منحنی 

به قد و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

پس در ادامه بیت قبل می‌فرماید هرانسانی که رندانه قدرِ خال و گوهرِ یکدانه خود را دانسته و حولِ آن محور به جهان بنگرد قدِ او همچون سرو افراشته و رفیع مرتبه و چهره اش نیز  مانندِ درونش زیبا می گردد، پس‌ همچون حافظ شاهِ خوبان شده و اگر برابرِ سوره والعصر حق گستر نیز باشد نه تنها از خسران دیدگان نخواهد بود بلکه همچون حافظ جهانگیر بوده و توصیه هایِ بالحقِ او جهان را فرا خواهد گرفت.

ز شعرِ دلکشِ حافظ کسی بوَد آگاه

که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دری داند

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲:

عشق تو نهالِ حیرت آمد

وصلِ تو کمالِ حیرت آمد

عرفای دیگر و بخصوص عطار حیرت را یکی ازمراتبِ سلوکِ و عاشقی می دانند اما حافظ از ابتدایِ عاشقی حیرت را مبنایِ قدم گذاشتن در طریقت می داند که سالک در هرچه در این جهان می‌نگرد با تحیًَر نقش و نشانه ای را از حضرتِ معشوق می‌بیند، از آوازِ پرندگان گرفته تا مناظرِ بدیعِ طبیعت و هر آنچه در آسمان و زمین است همگی‌موجبِ حیرتِ سالک کویِ عشق می‌گردند و حافظ چنین حیرتی را نهالی می بیند که نیازمندِ مراقبت است تا به درختی ریشه دار و محکم مُبَدًَل گردد بگونه ای که تندبادِ حوادثِ روزگار  کمترین تاثیری را بر رَوَندِ عاشقی و کارِ معنویِ او نگذارد، در مصراع دوم ادامه میدهد در اینصورت است که چنین عشقی به ثمر رسیده و سالک در مراتبِ بالاتر به کمالِ حیرت و عاشقی دست می یابد.

بس غرقه حالِ وصل کآخر 

هم بر سرِ حالِ حیرت آمد

در این سیر و سفرِ معنوی چه بسیار سالکانی هستند که در آرزو و انتظارِ وصل هستند تا به احوالاتِ آن روز که آنرا مقصد می دانند دست یافته و از آن حالاتِ معنوی بهرمند شوند، اما هستند برخی از آن عاشقان که رندانه هم اکنون و حالِ حیرت را در می یابند و از آن بهره می برند، مانندِ کسانی که به قصدِ گردشگری به مسافرت می رود، گروهی لذت را در رسیدن به مقصدِ موردِ نظر و بهرمندی در آن مکان می بینند و گروهی دیگر از لحظه لحظه سفرِ خود هم اکنون لذت برده و بهرمند می شوند، پس‌سالکِ رند آنچه را در وصل و آخرِ الامر میسر می شود هم اکنون نیز در می یابد.

یک دل بنما که در رهِ او

بر چهره نه خالِ حیرت آمد

هر دلی که عاشق شده باشد نشانِ عاشقی و حیرت در رخسارِ او قابل مشاهده خواهد بود، پس‌ حافظ می‌فرماید یک دل را به من بنما که عاشق شده باشد و خال یا نشانه هایِ حیرت بر چهره او را نتوان دید، در جایِ دیگری می فرماید؛          عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد/ ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

نه وصل بمانَد و نه واصل

آنجا که خیالِ حیرت آمد

سالک کویِ عشق گاهی با اندک تغییری گمان می بَرَد وصل شده و به حضور رسیده است، حافظ چنین وهمی را خیالِ حیرت نامیده و می فرماید اینجا با چنین توهمِی نه وصل و نه این واصلِ خیالی بر جای نمی مانند زیرا آن گمانی ست برآمده از ذهنِ سالک و چیزهایِ ذهنی همگی آفل و گذرا هستند.

از هر طرفی که گوش کردم

آوازِ سؤالِ حیرت آمد

در این بیت حافظ حیرتِ واقعی را توصیف کرده، می فرماید ذهنِ سالکِ طریقت به هر سوی و جهتی که برود با پرسشی حیرت آور  روبرو می شود ، برای مثال افرادی در گذشته به او جفا کرده اند و او از آنها رنجیده است اما اکنون با حیرت سؤال می کند که چرا آن رنجش و کینه دیگر وجود ندارد، یا در طرفی دیگر پیش از این بسرعت با کوچکترین ناملایماتی خشمگین می شد اما اکنون با حیرت از خود می پرسد که چرا از چنین مسئله و یا ناسزایِ کسی عصبانی نمی گردد، و یا قبلآ در جهتِ کسبِ ثروت و یا از دست دادنِ پولی شادمان و یا غمگین می شد اما ناباورانه می بیند وضعیتها تغییری در او ایجاد نمی کنند، خلاصه اینکه از هر طرف و جهت هایِ ذهنی که پیش از این می‌رفت و واکنش هایِ هیجانی نشان می داد، اکنون با کمالِ حیرت می بیند تغییری بنیادی در او ایجاد نمی شود و حافظ می‌فرماید اینچنین حیرتی حیرتِ حقیقی می باشد و نشان دهنده وصلِ حقیقیِ سالک است.

شد مُنهزِم از کمالِ عزت

آن را که جلالِ حیرت آمد

منهزم از ریشه هزیمت است و به معنیِ شکست خورده یا متواری شده از مقابلِ دشمن، کمالِ عزت همان کمال طلبی ست که امروزه واژه‌ای آشناست به گوشِ ما، عرفا معتقدند طَرَف و جهت هایِ ذهنی و توهمیِ ذکر شده در بیتِ قبل همگی در راستایِ آبرو، یا عزت و برتری طلبیِ انسان است، حافظ در ادامه می فرماید آن سالکِ عاشقی که به وصلِ حقیقی برسد و جلال و شکوهِ حیرت را با چشمِ دل مشاهده کند از آن کمال طلبی و تمتایِ آبرو از چیزهایِ توهمی و ذهنی فرار می کند چنانچه سربازی شکست خورده از دشمن می گریزد، یعنی عاشقِ واصل خود را از آبروهایِ تصنعی و کمالِ عزت که ریشه همه دردها و رنجهایِ بشریت است بی نیاز می بیند.

سر تا قدمِِ  وجودِ حافظ 

در عشق، نهالِ حیرت آمد

حافظ فروتنانه خود را در آغازِ راهِ عاشقی می داند  که سرتا قدمِ وجودش در نهالِ حیرت است، یعنی اگر عاشقی بخواهد به مراتبِ حیرتِ حقیقیِ ذکر شده در غزل دست یابد بایستی سرتا پایِ وجودش  در  راهِ عشق نهالی گردد که در حیرت ریشه می دواند، و این میسر نمی شود با کار و سعیِ فراوان در راهِ کسبِ معرفت، باشد که روزی این نهال رشد نموده و به درختی تنومند تبدیل شود . 

با سپاس از بزرگوارانی که شرح هایِ خوبشان موجبِ درکِ بهترِ این کمترین از این غزلِ عارفانه شد

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۹ ماه قبل، چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱:

دوش از جناب ِ آصف پیکِ بشارت آمد

کز حضرتِ سلیمان،  عشرت اشارت آمد

دوش در اینجا یعنی در دَم یا همین لحظه، جنابِ آصف رمزِ اولیای خدا و پیامبران است و پیکِ بشارت کنایه از بزرگانی همچون مولانا و عطار و حافظ، که با واسطه یِ پیامبران از سویِ حضرتِ سلیمان که پروردگار ِ یکتا و پادشاهِ جهان است انسان را بشارت می دهند به عشرت، این اشارت و جهت دهیِ انسان بسویِ عشرتِ حقیقی وقتی ست که این بزرگان مشاهده می کنند انسان یکسره در غم و رنج و درد بسر می بَرَد و حافظ در ابیات بعد به همین مطلب می پردازد. 

خاکِ وجودِ ما را از آبِ دیده گِل کن

ویرانسرایِ دل را گاهِ عمارت آمد

حافظ ادامه میدهد علتِ نیازِ انسان به عشرتِ پایدار این است که وجود یا دلِ انسان بدلیلِ اینهمه رنج و درد و غم همانندِ گِل و خاک خشک و تبدیل به ویرانسرا شده، چونان کلوخی فرو پاشیده است، پس‌ نیازمندِ آب دیده یا طلب است که با اظهارِ نیاز به درگاهِ احدیت حاصل می شود و فقط به این وسیله است که انسان می تواند آن کلوخ و خاکِ خشکیده را بار دیگر تبدیل به گِل و سرشتِ اولیه نموده، آن معماریِ نخست و روزِ ازل را عینا بازسازی نماید، پس‌می‌فرماید هنگامِ این عمارت فرا رسیده است زیرا چیزی از آن دلِ اولیه که لبریز  از جامِ میِ الست بود برجای نمانده است. 

این شرحِ بینهایت کز زلفِ یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

زلفِ یار نمادِ زیبایی و جلوه خداوند در هر چیزِ مادی و جذابِیت هایِ بیشمارِ این جهانی ست که اندیشمندان و گذشتگان بسیار به شرحِ آن پرداخته اند، پس حافظ تبدیل شدنِ دلِ انسان  که در اوانِ کودکی آبادان بوده اما بتدریج با رشدِ او و افزایشِ سن مبدل به ویرانسرا می گردد را نتیجه دل بستنِ او به زلفِ یار و غفلت از رویِ او دانسته، معتقد است اینهمه که راجع به آن صحبت شده بسیار کم است و شاید تنها یک حرف از هزاران عبارتی که می توان گفت را گفته اند، یعنی ریشه تمامی درد و غمها یا ویران شدن دلها، توجه انسان به زلفِ یار و قرار دادنِ جذابیت هایِ این جهانی همچون پول، زیبایی و جوانی،  قدرت بدنی، مقام، شهرت و محبوبیت،  علم و دانش، باورها و اعتقاداتِ گوناگون، همسر و فرزندان، و عشقِ بسیاری از چیزهای لذت بخش دیگر را که در دل قرار داده است و اگر انسان ورایِ این زلف رخسارِ زیبایِ یار را نبیند و بر مبنایِ ذهن بخواهد از زلف بهره ببرد بدونِ هیچ شکی آن لذات مبدل به غم و درد شده و دل ویران خواهد شد.

عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

کان پاکِ پاکدامن بهرِ زیارت آمد

 در ادامه بیت قبل می فرماید همه آن دلبستگی ها به چیزهایِ جذابِ این جهانی که ذکر شد به یکدیگر وصله شده و انسان بوسیله جمیعِ این وصله ها که خرقه ای از تعلقاتِ وی را تشکیل داده اند قصدِ شراب کشیدن و نوشیدنِ میِ تاییدِ دیگران و خوشبختی از چیزها را دارد که عرفا و بزرگان تشکیلِ چنین خرقه می آلوده ای را عیب یا گناه و خطابی بزرگ می دانند ، زنهار در اینجا به معنیِ حمایت و پشتیبانی آمده است و اکنون که گاهِ دیدار و زیارتِ آن یار یا اصلِ خداییِ انسان و عمارتِ دلِ ویران شده بر اثرِ این خرقه می آلود آمده و قرار است آن پاکِ پاکدامن جایگزینِ آن درد و غمها شود حافظ از چنین خرقه ای می خواهد تا آبرویِ وی را نزدِ آن پاکِ پاکدامن که بهرِ زیارت می آید حفظ کند زیر اگر آن یار تشخیص دهد که حافظ یا سالکِ عاشق هنوز قصدِ نوشیدنِ شراب از اینگونه تعلقات را دارد بدونِ شک قیدِ این زیارت و دیدار را زده و از همان راهی که آمده بازخواهد گشت.

امروز جایِ هر کس پیدا شود ز خوبان

کان ماهِ مجلس افروز اندر صدارت آمد

خوبان همه آنانی هستند که با آبِ دیده و طلب می خواهند خاکِ دلهاشان را گِل کرده و بارِ دیگر آن ویرانسرا را عمارت کنند، با توجه به بیتِ مَطلعِ غزل و همچنین اشاره به معراج در بیتِ بعد، احتمالآ حافظ این بیت را در روزِ بعثتِ پیامبرِ اکرم سروده، و می‌ فرماید امروز آن ماه که نورِ خود را از آن یگانه خورشیدِ عالم برگرفته و در اختیارِ خاکیان می گذارد و مجلسِ این جهان را می افروزد و روشنی می بخشد به صدارت آن یگانه پادشاه جهان مبعوث شده است، پس‌ خوبان می توانند با بکارگیریِ آن پیغامهای الهی خاکِ خشکِ وجودشان را تبدیل به گل نموده، و با عمارتِ دل منزلت و جایگاهِ حقیقی  خود را بدست آورند .

بر تختِ جم که تاجش معراجِ آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

تختِ جم همان تختِ پادشاهی و سلطنت است و حافظ ضمنِ اشاره به معراجِ پیامبر اکرم می‌فرماید هر یک از خوبان که با بکارگیری پیغامهایی که از طرف خداوند آمده است وجودِ خاکیِ خویش را عمارت نموده و به جایگاه اصلی خود بازگردد بز تختِ جم یا سلطنت تکیه خواهد زد و تاجِ چنین سلطنتی به بلندایِ معراج (عروج)تا آسمان بینهایتِ یکتایی خواهد بود، حافظ می‌فرماید رسیدن به چنین منزلتی از عهده هر انسانی ساخته است حتی اگر به اندازه مورچه ای حقیر و ناتوان باشد، اما با همتِ مثال زدنی که همان مور دارد می تواند با کار و تلاش مستمرِ معنوی به چنین تختِ پادشاهی برسد. حقارتِ انسان اشاره ای ست به سوره نساء که در آن به حقارت و ضعفِ آدمی در مواجهه با زلف یار و جاذبه هایِ این جهانی تاکید شده است.

از چشمِ شوخش ای دل ایمانِ خود نگه دار

کان جادویِ کمانکش بر عزمِ غارت آمد

چشمِ شوخِ و زیبایِ حضرت معشوق با نظرِ لطف و عنایت به خوبان و عاشقانِ دارایِ طلب می نگرد، پس‌ حافظ می‌فرماید ایمانِ خود را نگه دار و گمان مبر که نگاهِ لطفِ او از سرِ نیاز است، بلکه چشمانِ جادویِ خداوند یا زندگی با نظرِ عنایتِ خود حکمِ کمانکشی را دارد که تیر در چله نهاده و آماده هدف قرار دادنِ انواعِ دلبستگی های ذهنی و دنیویِ تو می باشد و عزمِ خود را برای غارتِ آن خرقه می آلود و توهمیِ تو جزم نموده است، یعنی سالکِ عاشق حتی اگر سر مویی از وصله هایِ ذهنیِ خرقه می آلوده خود را بخواهد حفظ کند از کارِ معنوی و رسیدن به تختِ پادشاهیِ جم خود را محروم خواهد نمود.

آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه

کان عنصرِ شماحت بهرِ طهارت آمد

در ادامه می فرماید حافظ نیز خرقه ای آلوده به می دارد و از چیدمان هایِ این جهانی و ذهنیِ خود طلب خوشبختی و برتری نموده است،‌ پس‌ ای حافظ از پادشاهِ عالم تقاضایِ فیضِ بنما تا با آن جادویِ کمانکشِ خود تیرها را بر وصله هایِ رنگارنگِ خرقه ات زده و با از میان برداشتنِ آنها راه  را برای رسیدن به تختِ جم و سلطنت تو هموار کند، در مصراع دوم عنصرِ سماحت یعنی آن ذاتِ بخشنده و جوانمرد که می تواند اشاره ای باشد به پیامبرِ اکرم ، هم او که رسالتش مطهر و پاک نمودنِ ابنایِ بشر  بوده است .

دریاست مجلسِ او دَریاب وقت و دُر یاب

هان ای زیان رسیده وقتِ تجارت آمد

مجلس یا مجالست با پیامبر یعنی همنشینی و اُنس با قرآن و آموزه هایِ آن که دریایِ معرفت است و حافظ می‌فرماید وقتِ گرانبها را دریاب و از دست مده، در این دریا غواصی کن و دُر یا گوهرهایِ ارزشمندِ آن را بیاب و در زندگی بکار بند، زیرا همه انسان‌ها بنا بر سوره والعصر زیان دیده هستند که تنها با این غواصی ست که می توان جبرانِ ضرر و زیانِ یک عمر غفلت و اتلافِ وقت را نمود، حافظ خود چنین کرد و از متنعمان و بهرمندانِ این دریا شد.

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ؟ 

هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۹ ماه قبل، دوشنبه ۵ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۳۴ در پاسخ به مهربان دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

درود و سپاس از بذل محبتِ شما مهربانِ گرامی ، سایتِ خاصی ندارم و فقط در گنجور برداشت هایِ خود را از غزلیاتِ حافظ شرح می دهم و از اینکه موردِ توجهتان قرار گرفته خیلی خرسندم.

موفق باشید 

 

برگ بی برگی در ‫۹ ماه قبل، شنبه ۳ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۳۵ در پاسخ به R H دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

درود بر شما و جانِ شادمانتان

 

برگ بی برگی در ‫۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:

خوش آمد گُل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

گُل استعاره ای ست از انسان که به تازگی پای در جهانِ هستی گذاشته و حافظ با خوش آمدگویی به جمیعِ انسانها بلادرنگ ضمیر را به دوم شخص مبدل می‌کند تا فرد فردِ ما را مخاطبِ خود قرار داده باشد و سپس ادامه می دهد هیچ چیزی از این خوشتر نیست که حضورت در جهان در حالی ست که هنوز ساغرِ شرابِ عشقی که در الست از ان نوشیده ای را در دست داری و بجز این ساغر چیزِ دیگری به همراه نداری، درواقع نیز اگر نیک به کودک و طفلِ از راه رسیده بنگریم بجز لطافت عشق در او چیزی نمی بینیم، وجودی که عاری از هرگونه آلودگی‌هایِ جسمانی و ذهنی ست، نه کینه‌ای در دل دارد و نه حسادت و خشمی.

زمانِ خوشدلی دریاب و دُر یاب

که دائم در صدف گوهر نباشد

زمانِ خوشدلی یعنی مادامی که بجز ساغر چیزِ دیگری در دست نیست و عمومأ تا هفت یا هشت سالگی ست که هنوز انسان واردِ زندانی به نامِ ذهن نشده است و گوهر یا ذاتِ ارزشمند و خداییِ او در صدف محفوظ است، پس‌ حافظ می‌فرماید این مدتِ کوتاه را دریاب و بر دُرِ وجودت بیفزای زیرا چندی نمی پاید که اطرافیان و بویژه پدر و مادر آن صدفِ حفاظت شده را را باز نموده و گوهرِ ارزشمندِ جانِ خدایی ات را ربوده و به تاراج می برند، با از دست رفتنِ گوهرِ ذات است که انسان چشمِ جان بینِ خود را از دست داده و بتدریج عاشقِ چیزها و اجسام می گردد و دلی که خوش و خُرَّم بود تبدیل به مخزنِ غم و درد می‌گردد.

غنیمت دان و می خور در گلستان

که گُل تا هفته دیگر نباشد

پس‌حافظ راهکارِ حفاظت از گوهرِ ذاتِ خدایی را غنیمت شمردنِ همین مدتِ کوتاهی که انسان در این گلستان و سرایِ گلها بسر می برد دانسته و گُل یا انسان را توصیه به نوشیدنِ شراب می کند، زیرا عمرِ انسان نیز همچون گُل کوتاه است و در آخر گویی هفته ای بیش در این گلستان بسر نبرده ایم. پس هر گُلی که دم را غنیمت دانسته و در این گلستان هرجه بیشتر می و شرابِ عشق و خردِ ایزدی بنوشد به سعادتمندی و نیکبختی خواهد رسید.

ایا پُر لعل کرده جامِ زرین

ببخشا بر کسی کِش زر نباشد

مخاطب در اینجا خداوند است که جامِ زرینِ وجودِ انسان را پُر از شرابِ خرد نموده و او را به این جهان فرستاده است، کِش زر نباشد یعنی کسی که او زر و سیمی نداشته و فقیر است، پس‌ حافظ از خداوند می خواهد این شرابِ عشق و خرد را به همه انسانها که علیرغمِ داشتنِ جامِ زرینِ وجود و شرابی که از لعل ارزشمند تر است همچنان در فقر بسر می برند ببخشاید زیرا انسانی که مشمولِ چنین رحمت و بخششی گردیده و قدرِ جامِ زرین و لعلِ درونش را بداند بدونِ شک سعادتمند خواهد شد. 

بیا ای شیخ و از خُمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

احتمال دارد شیخ یا انسانی که از باورهایِ خود طلبِ شرابِ کوثر می کند و در معنا یا تفسیرِ شرابِ الهی و بهشتی دچارِ خطا شده است معنایِ ذکر شده در بیتِ قبل را به خود گرفته و متوهمانه خود را شایسته دریافتِ شرابِی که از حوضِ کوثر و بهشت است بداند، پس‌حافظ بمنظورِ رها نمودنِ شیخ از چنین توهمی که بر اثرِ تفسیرِ اشتباهِ سوره کوثر به وی دست داده است از او می خواهد تا شراب و لعلِ ذکر شده را در میخانه ای که معدن و خُمره هایِ شراب در آنجاست جستجو کند زیرا شرابِ موردِ نظر که شرابِ عشق است نه در حوضِ کوثر و نه در هیچ جایِ دیگری بجز خُمخانه حافظ یافت نمی شود.

بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی

که عِلمِ عشق در دفتر نباشد

اوراق همان تفسیرها و احادیثِ نامعتبر است که نه تنها در باره کوثر، بلکه در باره بسیاری از آیاتِ قرآن بیان شده است و به نشرِ هزاران هزار جلد کتاب و مقاله انجامیده است اما دریغ از ذره ای عشق و شرابِ خردی که از آنها تراوش کرده و خوانندگانش را سیراب کند، دلیلِ این مُدعا نتیجه بخش نبودنِ اینهمه اوراق و دفتر در غنی ساختنِ فقیرانی ست کِش زر ندارند، بجز انگشت شمار انسانهایی که آنان نیز سرانجام از دفتر و اوراق بسمتِ میخانه حافظ تغییر جهت دادند تا به عشق زنده شدند، پس حافظ می‌فرماید اگر هم فکر و هم مکتبِ او هستی این اوراق و کتاب‌ها را از ذهنِ خود بشور و پاک کن زیرا عشقِ آن یگانه معشوق که بینهایت است در قالبِ محدودِ کتاب و دفتر نمی‌گنجد.

ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حُسنش بسته زیور نباشد

شاهد کسی را گویند که به شهود رسیده و زیبا شده است ، یعنی انسانِ کاملی که به عشق زنده شده باشد، پس‌حافظ به شیخ و همه انسانها توصیه می کند که اگر می خواهند به شرابِ عشق دست یابند باید در چنین شاهدی دل ببندند و البته نه بر او، بر او یعنی به صورت و زیباییِ رخسارِ او اما" در شاهد" یعنی به درونِ شاهد یا انسانِ کاملی چون حافظ و مولانا  دل ببند، درونِ شاهد عشق و بی نهایتِ خداوند است، و حُسن یا زیباییِ او بستگی به زیور و تزیین هایِ تصنعی ندارد، یعنی حُسنِ او متأثر از درونِ زیبای اوست و نه سر و شکلِ ظاهری و یا عناوینی چون پروفسور و استاد و علامه یا کتاب و اوراقی که خود را به آن مُزَین کرده باشد، پس حافظ می فرماید اگر کسی قصدِ حضور در خُمخانه او را دارد ابتدا باید این پند او را به گوشِ جان بشنود و چنین شاهدی را برگزیند زیرا راه راهیست پر خطر که از عهده هر کسی بر نمی آید و حتمأ به راهنمایِ حقیقی نیازمند خواهد بود.

شرابی بی خمارم بخش یا رب

که با وی هیچ دردِ سر نباشد

خمار در اینجا یعنی ملالت و کسالتی که بعد از نوشیدنِ شراب به انسان دست می دهد و همچنین به دردِ سرِ پس از باده نوشی نیز اطلاق می گردد،  این توصیفات و آثارِ شرابِ انگوری ست اما در قرآن وعده شرابِ طهور به مؤمنان داده می شود که چنین آثارِ و عوارضِ زیانباری ندارد، پس حافظ با استناد به آیاتِ قرآن می فرماید اتفاقأ شرابی را که از آن صحبت می کند و در خُمخانه او یافت می شود خصوصیاتش همان شرابِ طهوری ست که ساقیِ آن نیز خداوند است و در قرآن آمده است، پس بوسیله این دعا از درگاهش می خواهد تا همین شراب را به او و همه عاشقان بنوشاند تا انسانِ کج فکری گمان نبرد شرابِ حافظ از رنگ و بویی بجز آنچه در خُمخانه ازلی ست برخوردار می باشد.

من از جان بنده سلطان اویسم

اگرچه یادش از چاکر نباشد

برخی شارحانِ بزرگوار منظور از سلطان اویس را حاکمِ بغداد تصور نموده اند که از حافظ دعوت می کند تا برایِ دیدارش عازمِ بغداد گردد اما حافظ در مصراع دوم اشاره می کند آن سلطان یادی از چاکرِ خود نمی کند که این مطلب با آن دعوتنامه خیالیِ دیدار در تضاد می‌باشد، از طرفی حافظ هیچگاه خود را بنده و چاکرِ انسانی نمی‌خواند مگر اینکه آن شخص به عشق زنده و از جنسِ خداوند شده باشد، پس منظور اویسِ قرنی ست که اینچنین بود، او که از یمن به قصد دیدارِ پیامبر به مدینه عزیمت کرده بود پس از ورود به شهر دریافت که پیغمبر برای جنگ وجهاد عازمِ دوردست‌ها شده است، پس‌ بدونِ حصولِ دیدارِ به دیارِ خود بازگشت ، پس‌از بازگشتِ حضرتِ رسول و شنیدنِ ماجرا اویس را از یارانِ خود خواند و از آن پس اویسِ قرنی تمثیلی شد از انسانی که بدونِ پیشوا و راهنما و بدونِ دیدار به حضور رسیده است و  حافظ که انسانِِ به وحدت رسیده با خداوند را سلطان و پادشاه و یکی شده با اصلِ زندگی می داند می‌فرماید از جان و دل بنده اوست حتی اگر او یادی از حافظ نکند و او را بخاطر نیاورَد ، همچنین این بیت اثبات می کند که حافظ علیرغم اینکه سالکان و عاشقان را به گزینشِ شاهدی زیبا شده توصیه می کند و در غزلی دیگر می‌فرماید: "به کویِ عشق منه بی دلیلِ راه قدم / که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد" اما او خود بدونِ پیر و مرشد و راهنما به چنین معرفتِ والایی دست یافته است و اصطلاحن عارفی اویسی ست و خود آموز و نه پیروِ عارفانِ پیشِ از خود و دانش آموخته مکتبی خاص، بلکه هرچه کرده و بدست آورده است را از قرآن  می داند.

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ؟

هرچه کردم همه از دولتِ قرآن کردم

به تاجِ عالم آرایش که خورشید 

چنین زیبنده افسر نباشد

در ادامه بیتِ قبل و توصیفِ عاشقی چون اویسِ قرنی ست که رنجِ سفرِ دور و دراز را بر خود هموار نمود و در انتها با رسیدنِ به شهرِ حضرتِ رسول او رادر آنجا نیافت، پس با اشگ و اندوه به دیارِ خود بازگشت اما در شمارِ یارانِ حضرتش در آمد، پس به چنان افسر و تاجِ سلطانی دست یافت که که خورشیدِ عالم افروز نیز زیبنده و سزاوارِ قرار گرفتن به جایِ تاجِ پادشاهیِ او نیست، اوجِ عظمتِ انسانِ عاشق و به وحدت رسیده با خداوند را بیان می کند که عالم آرا ست و شکوهِ سلطانیِ او می تواند بر جهان و جهانیان تاثیرِ مثبت گذاشته و کائنات را بیاراید.

کسی گیرد خطا بر نظمِ حافظ 

که هیچش لطف در گوهر نباشد

یکی از خطا و ایرادهایی که شیخ بر این غزل می‌گیرد اعتقادِ حافظ بر شستنِ اوراق و دانشِ کتابی و علومِ کسب شده چند هزار ساله ادیان است که نود و نه درصد به اثباتِ حقانیتِ مذهبی خود و نفیِ دیگران می‌پردازند و لاجرم عشقی در آن کتاب‌ها وجود ندارد، همچنین شیخ برآشفته می گردد که این چه شرابی ست که بهتر و گواراتر از شرابِ برگرفته از کوثر است؟ و حافظ می‌فرماید اینچنین خطا پنداشتن و کج فهمی ها نشانه عدمِ لطافتِ جوهرِ شیخ و انسانهای ایرادگیر است همانطور که در غزلی دیگر سروده است؛

چو بشنوی سخنِ اهلِ دل مگو که خطاست

سخن شناس نه ای جانِ من خطا اینجاست

و در غزلی دیگر؛

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:

خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد

نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

معنایِ سطح و رویِ بیت کاملأ آشکار است اما در معنایِ دیگر، خلوت به معنیِ تنهایی و همچنین مکانی ست که بجز عاشق و معشوق غیری در آن حضور نداشته باشد و یارِ اول استعاره از معشوق ِ ازلی یا اصلِ خداییِ انسان است و یارِ دوم به معنی یاری رساندنِ این معشوق به عاشق در امرِ وصل آمده است، پس‌حافظ خلوتی را خوش و نیکو می داند که معشوق با حضورِ خود در آن به یاریِ عاشق آمده و در امرِ عاشقی یارِ او باشد، در مصراع دوم انجمن یعنی مکانی که عده ای به منظورِ خاصی در آن حضور یابند، یعنی جهانِ هستی و فُرم یا زمین که بشریت بمنظورِ اصلی یعنی زنده شدنِ به عشق گردِ هم آمده اند، شمع غالبن کنایه از عقلِ جزویِ انسان است که آن هم برگرفته از عقلِ کُل و پرتوی از انوارِ الهی ست، پس‌حافظ می‌فرماید طالبِ آن یاری ست که در امرِ وصال به او یاری رسانَد نه بصورتی که هزاران سال است بصورتِ شمع در انجمنِ بشریت حضور داشته و با پرتو افشانیِ اوست که هر روز شاهدِ پیشرفت های شگرف در امورِ تکنولوژی و ارتقایِ کیفیتِ مادیِ زندگانیِ انسانها هستیم، یعنی چنین کاری با اینکه بسیار مهم و اثربخش است اما کافی نیست و یاریِ آن یار در امورِ معرفتیِ انسان است که می تواند دلسوخته عاشقی چون حافظ را به وصالِ معشوقش رسانیده و دلش را که با وجودِ همه پیشرفت‌ها سوخته یا غم زده و دردمند است به عشق زنده کند.

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد

حافظ در ادامه می فرماید این درست که طیِ هزاران سالِ گذشته گاه پرتوِ این شمع نورِ معنویت را نیز در جهان گسترده است اما مقطعی و کوتاه مدت بوده و بطورِ دائم بر نگین انگشتری سلیمان نتابیده و آنرا درخشان ننموده است،  سلیمان نمادِ انسانی ست که پادشاهِ مُلکِ خود شده و با تعالی و پیشرفت در امرِ معنویت به تاجِ پادشاهی دست یافته و کُلِ کائنات و مخلوقات و باد یا کن فکانِ الهی در خدمتِ او هستند اما بسیار پیش آمده است که سلیمان یا انسان انگشتری و تاجِ پادشاهیِ خود را از دست داده و اهریمن بار دیگر بر او بعنوانِ فرد یا بر جمعِ بشریت غالب شده و بر این نگین و پادشاهیِ انسان دست انداخته است، و حافظ چنین نگینِ سلطنتی را به هیچ و مُفت هم نمی ستاند، یعنی ارزشی برایِ پادشاهیِ یکروزه و کوتاه مدتی همچون میرِ نوروزی قائل نیست، البته این امر که یار از نقشِ شمع بودنِ خود مبدل به خورشیدی شده و در مقاطعی انسان و یا جامعه ای را از نورِ خود برخوردار می کند نمایانگرِ این است که نقشِ یار بستگی کامل به دلسوختگی و عاشقیِ انسان دارد تا شمعِ انجمن بماند و یا خورشیدِ عالمتاب گردد و حال که حافظ دلسوخته و عاشق است به شمع بودنِ یار راضی نیست، می خواهد که او خورشید بوده ، به تمامیت بتابد و آنگاه است که خلوتِ خلوتیانی چون او خوش و زیبا می شود.

روا مدار خدایا که در حریمِ وصال

رقیب محرم و حرمان نصیبِ من باشد

حریم یعنی محدوده ای که پاسداری و دفاع از آن اولویت دارد و حافظ با برگزیدنِ چنین واژه ای بر اهمیتِ خلوتی که انسانِ دلسوخته و عاشقی چون او بر امیدِ وصل در آن حضور یافته است تاکید می‌کند،  در مصراع دوم رقیب در اینجا یعنی خویشتنِ متوهمیِ انسانی که متأثر از شمعِ محفل بوده و با عقلِ جزوی و جسمانیِ خود به جهان می نگرد اما گمان می کند اصلِ زندگی و خورشید است، در معنیِ رقیب یا مراقبِ معشوقِ زمینی نیز او در خیالِ متوهمانه اش احترامِ عاشقان را به خود می پندارد در صورتی که عُشاق بمنظورِ نزدیک شدن به معشوق  رقیب را محترم می دارند، پس‌حافظ از خداوند می خواهد روا ندارد او یا انسانی که با سوزِ دلِ عاشقش پای در خلوت و حریمِ وصال نهاده است گرفتار و مَحَرمِ رقیب یا خودِ متوهم و کاذبش شده، ناکامی و حرمان نصیبش گردد و خلوت یا حریمِ وصالش شکسته  و مکانی برای یکه تازیِ خویشتنِ ذهنی گردد که متوهمانه خود را اصلِ انسان می داند، البته که آنچه خداوند روا می دارد همواره کامیابی و سعادتمندیِ انسان است و شرطِ آن پاسداشت و دفاع از حریمِ وصال است که توسطِ عاشق صورت می گیرد.

همای گو مَفِکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

سایه همایِ سعادت را که خاص و عام می دانند موجبِ شرف و عزت و سعادت است اما در مصراع دوم طوطی نمادِ انسانی ست که مقلِدانه سخن می گوید بدونِ آنکه به معانی آن پی ببرد، پس‌مردمان گردِ او جمع شده و لباسِ بظاهر زیبا و رنگارنگِ تعلقات را بر تنِ او نموده و با الفاظ و عناوینی چون فرهیخته و استاد و دانشمند و علامه او را در قفسی بنامِ ذهن اسیر و گرفتار می کنند تا خویشتنِ متوهمش را هرچه فربه تر کنند و در پاداشِ آن لفاظی ها ظرفی از غذا به او می دهند اما زاغ و زغن که نه سخنی می گوید و نه زیبایی دارد را هیچکس در قفس نگهداری نمی کند و آن زغن آزادانه پرواز کرده و روزیِ خود را حتی با دزدیدنِ غذایِ دیگران بدست می آورد، پس حافظ در دیارِ تملق گویان حال و روزِ زغن را بهتر از اینچنین طوطی با خصوصیاتِ ذکر شده دانسته و می فرماید همایِ سعادتمندی و شرف هرگز در چنین دیاری نه بر طوطی و نه بر مردمی که چاپلوسانه گردِ طوطی جمع شده و تحسینش می کنند سایه خود را نمی گستراند. البته که زغن نیز موجودی ست که از فکر و تعقل بی بهره و از هفت مملکت آزاد است و به چیزی فراتر از خوردن حتی اگر چیزهایِ کثیف باشد نمی اندیشد اما آن طوطی از زاغ و زغن هم بدبخت تر و قابلِ ترحُم تر است.

بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوزِ آتشِ دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

حافظ در ادامه به منظورِ اینکه مردم انسانِ عاشق را همچون طوطیِ ذکر شده در قفس زندانی نکنند راهکاری ارائه می کند و این است که عاشق نیازمندِ بیانِ عاشقیِ خود نیست پس بهتر است آن سوز را پنهان کند تا  آزادیِ خود را حفظ کند، سخن در مصراع دوم فقط سخن گفتن نیست، بلکه انسانِ عاشقی که سوزِ دل دارد بوسیله پندار و گفتار و رفتارِ خود قابلِ تشخیص است و هرکس با او برخورد کند می‌تواند سوزِ آتشِ درونِ او را شناسایی کند. حافظ در غزلی دیگر به اهمیتِ باده نوشیِ پنهانی پرداخته می فرماید؛

دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند/ پنهان خورید باده که تعزیر می کنند

ناموسِ عشق و رونقِ عشاق می برند / عیبِ جوان و سرزنشِ پیر می کنند

هوایِ کویِ تو از سر نمی رود آری

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

حافظ ادامه می دهد عدمِ اظهارِ عاشقی به دیگران نباید موجبِ فراموشیِ عاشق در علتِ حضور در انجمنِ این جهان گردد، پس هوا یا آرزویِ حضور در کویِ حضرتِ معشوق لحظه ای از سرِ عاشقی چون او بیرون نمی رود زیرا انسانِ عاشق باید هر لحظه همچون غریبی که در غربت سرگشته و سرگردان است در اندیشه بازگشت به وطنِ اصلیِ خود که عدم و بینهایتِ خداوندی ست باشد و در جهتِ برآورده شدنِ آرزویِ بازگشت، حداکثر سعی و کوششِ خود را بنماید.

به سانِ سوسن اگر ده زبان شود حافظ 

چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد

سوسن گلی ست که بصورتِ نمادین دارایِ ده زبان است یعنی حرفهایِ بسیاری برای گفتن دارد اما خاموشی می‌گزیند ، حافظ در انتها به مطلبِ دیگری که لازمه کارِ عاشقی ست می‌پردازد و آن مُهر بر دهان نهادن یا خاموشیِ ذهن و گفتار است بویژه هنگامه‌ی حضور، چو غنچه یعنی همانندِ غنچه ای که هنوز باز نشده هیچ نمی داند پس خاموش بوده و تنها اندیشه اش باز و شکوفا شدن است و بس زیرا پس از شکفته شدن است که زیبایی و رنگ و بویش خود گویا بوده و به ده ها زبان سخن خواهد گفت.

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۰ ماه قبل، سه‌شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجبِ آتش باشد

با عنایت به بیتِ پایانی که حافظ از دلق و سجاده می‌گوید، بنظر میرسد صوفی نمادِ دینداریِ مصلحت اندیشانه است و نه اینکه صرفاََ  معنیِ معمولِ آن مطلوبِ نظر باشد، خوانشِ مصراع اول اگر بصورتِ شرطی باشد معنایِ بیت آشکارتر خواهد شد، پس حافظ می فرماید اگر نقد و سرمایه صوفی یا هر انسانِ دیندار با هرگونه اعتقادِ مذهبی به تمامیت، صافی یا شرابِ خالص و بدونِ غش نباشد پس‌چه بسیار خرقه هایی که مستوجبِ آتش هستند، خرقه در اینجا نمادِ باورهایِ ریاکارانه ادیان مختلف است و آتش زدن در آن یعنی رها کردنِ اعتقاداتِ آمیخته به خرافات و تعصبات بیهوده که هیچگونه ثمری در راهِ معنویت و کسبِ معرفت برای انسان نخواهد داشت، درواقع می فرماید سرمایه اولیه برای قدم گذاشتن در راهِ معرفت، یدک کشیدنِ خرقه و تعلقِ خاطر به باورهایِ رنگارنگ و پوسیده نیست بلکه صافی و شرابی ناب لازمه کارِ معنوی ست که آن هم در میخانه عشق یافت می شود.

صوفی ما که ز وردِ سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

سحر شروعِ کارِ معنویِ صوفیِ مورد نظرِ حافظ یا دین باوری ست که در ماهها و سالهایِ آغازِ کار خود با اشتیاقِ فراوان از ذکر و وردهایی که فراگرفته و می خواند مست می شود اما این مستی بواسطه خرقه و تعلقِ خاطر به اعتقادات و باورهایِ اوست و نه از شرابِ صافی و بی غشِ عشق که از سویِ زندگی می آید  و درست به همین علت در شامگاهِ عُمرِ معنویِ او باید نگرانِ حالش بود زیرا به دلیلِ عدمِ نتیجه بخشیِ یک عمر ورد و نیایشِ ذهنی و دعا در رسیدن به خدا، دیگر مستِ باورهایِ خود نیست، از سیر و سلوکِ عابدانه باز مانده و می بیند توفیقی در یکی شدن با زندگی بدست نیاورده، یعنی همچنان از خشم و کینه توزی و دشمنی و حسادت و دیگر دردها رنج می برد و به آرامشِ مورد انتظار دست نیافته است، پس‌ مستیِ سحرگاهی از سرش می‌پرد و چنین کارِ معنوی را کارساز ندانسته و در نتیجه بار دیگر از چیزهایِ بیرونی و شرابهایِ این جهانی طلبِِ سرخوشی می کند. 

خوش بُوَد گر مَحَکِ تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

حافظ ادامه میدهد اگر شخصی دین باور با کارِ معنویِ ذکر شده مدعیِ کارکردن و نتیجه بخشیِ آن شیوه یعنی بهره بردن از ورد و دعا و نیایش گردد،‌ باید صبر کند تا مَحَکِ تجربه به میان آید و این محک چقدر خوش به انسان نشان می دهد که تا چه اندازه طلایِ وجودِ معنویِ او ناب و خالص شده است، درواقع خداوند یا زندگی هر لحظه در کار است و انسان را در شرایطِ گوناگونی قرار می دهد تا با اختیارِ خود و تصمیمی که در دوراهی هایِ زندگی و وضعیت های پیش آمده می‌گیرد خود را محک بزند، البته که چنین انسانی همواره برای اتخاذ تصمیم هایِ خطا، توجیهِ خود را دارد و این توجیهی ست که در آن غش و ریاکاری ست، .پس‌همینطور که سنگِ محک طلایِ تقلبی را سیاه می کند، رویِ انسانی که در دوراهی هایِ اختیار، تصمیمی اشتباه گرفته است نیز سیاه گشته و نه تنها برایِ دیگران، بلکه برایِ خود نیز مُسَّلَم می گردد که نقدش جعلی ست و وردهایِ سحرگاهی جواب نداده است.

خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رُخ که به خونابه مُنَقَّش باشد

خط در اینجا یعنی نوشته و خطِ ساقی مقدراتی ست که خداوند یا زندگی می نویسد و هر روزه همه ما انسانها را در شرایطِ دشوارِ انتخاب و سپس آزمون و مَحَک خوردن قرار می دهد، پس حافظ در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید اگر آن یگانه ساقیِ شرابِ زندگی، با خط و کن فکانِ خود اینچنین نقش‌هایِ خود ساخته همه ما و بخصوص صوفیِ موردِ نظر را نقشِ بر آب می‌کند تا به ما ثابت کند نقد و زرِ بُعدِ معنویِ ما تقلبی می باشد، پس چه‌ بسیار رُخ و نقشهایِ زیبایی که ما با پندارِ کمالِ برای خود ساخته ایم به خونابه مُنَقَّش و مُزَین می گردد، یعنی نقش‌هایی مانندِ پندارِ کمال و توهمِ زیباییِ درونی، اعتبارهایِ عقیدتی، اعتبارهایِ علمی و کتابی، اعتبار و نقشِ خَیِّری، نقشِ پدر و مادری، و چه بسیار نقش هایِ خودساخته ای از این دست را به خونابه و درد منتهی می کند، و همین تکرارِ خونابه مُنَّقش و  دردآور است که موجبِ نومیدی از رسیدن به خدا و در نهایت سرخوشیِ شامگاهِ صوفیِ ما می باشد اما اندک صوفیانی که نا امید نشده و در جستجویِ دلیلِ بر آب زدنِ نقشهایِ خود توسط زندگی یا خداوند بر می آیند ممکن است در جهتِ عاشقی قرار گرفته، موفق به دریافتِ شرابِ عشق شده و سرانجام به سرخوشی و مستیِ حقیقیِ ناشی از آن دست یابند ، مولانا در این رابطه در غزل ۳۶۸ دیوانِ شمس می فرماید؛

از هر جهتی تو رو بلا داد / تا باز کشد به بی جهاتت

گفتی که خَمُش کنم نکردی / می‌خندد عشق بر ثباتت

ناز پروردِ تَنَعُّم نَبَرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندانِ بلاکش باشد

ناز پرورد کسی را گویند که در ناز و نعمت پرورده شده است و تنعم نیز به همین معنی ست، یعنی طاقتِ سختی کشیدن و تحمل رنج برایِ بدست آوردنِ چیزی را نداشته و به نعمتِ مُفت رسیدن عادت کرده باشد که از قضا صوفیان در روزگارانِ قدیم برایِ تامینِ معاشِ خود چنین بوده و اهلِ کار نبودند، درگوشه خانقاه می نشستند تا لوت و طعامی به آنان برسد، پس‌حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید چنین انسانِ نازپرورده و متنعمی هرگز به کویِ حضرتِ دوست راه نخواهد یافت زیرا او در بزنگاه هایِ انتخاب در دوراهی های زندگی، راحت ترین و پر منفعت ترین راه را بر می‌گزیند که در نتیجه با این غش و ریاکاری موجباتِ سیه روی شدنِ خود را در مواجهه با سنگِ محکِ زندگی فراهم می‌کند، برای مثال می خواهند مقام و منصبی را به او واگذار کنند که خود می داند شایسته تر از او برای این مقام وجود دارد اما انتخابِ او سکوت است و یا حتی نفیِ رقیب، زیرا در گذشتن از این منصب بسیار سخت و دشوار است، یا نازپرورده ای ورد خوان و گرسنه را در نظر بگیریم که شاهدِ افتادنِ کیفِ پولِ شخصی بر زمین است، آسان ترین کار سکوت و برداشتنِ پول است تا به این وسیله گرسنگی خود را برطرف کند اما بازگرداندنِ پول به صاحبش که کاری اخلاقی و صحیح می باشد، نیازمند انتخابی دشوار است، یا صوفیِ متنعمِ دیگری را در نظر بگیریم که پیشتاز است در صفِ دعایِ سحرگاهی و بنا بر همین تصویر، زیبارویی که با همسرش دچارِ مشگل شده به او اعتماد کرده و از وی چاره جویی می کند (این کار در روزگارِ قدیم رایج بود و کارِ روانشناس و مشاورِ امروزی را انجام می دادند) و بسیار شنیده ایم که آن صوفیِ مورد نظر سعی در جداییِ آن زوج و تصاحبِ زوجه نموده است زیرا انتخابِ صحیح برای صرف‌نظر کردن از چنین فرصتی نیازمندِ بلاکشیِ هشیارانه است، و مثالهایِ بیشمار از این دست که صوفیِ نازپروردِ تنعم تمایلی به تحملِ دردِ آگاهانه برای انتخاب های درست را ندارد، در مصراع دوم رندِ بلاکش درست نقطه مقابلِ ناز پروردِ مصلحت اندیش است و بلا یا دردها را رندانه به جان می خرد و از شدائد هراسی به دل راه نمی دهد، حافظ می‌فرماید عاشقی شیوه و راهِ  رندانِ عاشق و بلاکش را می طلبد و صوفی مسلکانِ نازپروردِ وِرد خوان و متنعم را به این کارِ سخت راهی نیست، حدیثی نیز در این رابطه وجود دارد با مضمونی اینچنین که بهشت در دشواری‌ها پیچیده شده است و دوزخ در آسانی ها و شهوات، پس‌راهکار و توصیه اولِ حافظ انتخابِ راه و شیوه بلاکشی می‌باشد که همان راهِ عاشقی ست بمنظورِ راه بردن و رسیدن به کویِ حضرت دوست.

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور

حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

توصیه و شرطِ دیگرِ حافظ برای ورود به راهِ عاشقی و به منظورِ رسیدن به حضرتِ دوست عبور از دنیا و غمِ چیزهایِ بیرونی و این جهانی می باشد که عواملِ اصلی هستند برای تصمیم هایِ نابجا و اشتباهِ انسان در بزنگاه و دوراهی هایِ انتخاب که موجبِ سیه رویی یا سفید روییِ انسان در برخورد با سنگِ محکِ زندگی می‌گردند، حافظ راهکارِ نخوردنِ غمِ دنیایِ دون و پست را نوشیدنِ باده و شرابِ خردِ زندگی می داند، در مصراع دوم دلِ انسان که از الست پُر از خرد و عشق بوده است به دلیلِ تمایلاتِ بیرونی و غمِ چیزهایِ پستِ دنیوی مشوش و مضطرب می‌گردد و همین تشویش و ترس از کم شدن هاست که موجبِ خالیِ شدنِ دل از دانایی و خردِ خدایی می گردد و حافظ با افسوس می‌فرماید حیف از این دل است، انگشت شمار صوفی یا انسانهایی که بجایِ غمِ دنیا باده می نوشند از محکِ تجربه سربلند و رو سفید بیرون آمده، دلِ خردمند و آرامِ خود را حفظ می کنند.

دلق و سجادهَ حافظ بِبَرَد باده فروش 

گر شرابش ز کفِ ساقیِ مَه وَش باشد

توصیه آخر بهرمندی از پیرِ راهنما و راه بلدِ عاشقی ست که ماه روی است و زیبا، مه وش یعنی بزرگانی همچون مولانا و عطار و حافظ که همچون ماه نورِ خود را ازآن یگانه خورشیدِ عالم می گیرند و به جهانیان بازتاب می دهند،‌ حافظ می‌فرماید اگر‌ او یا انسانِ عاشق  شرابِ عشق را از کف یا دستِ ساقیِ ماه وشی بگیرد و از آموزه های او در پیمودنِ این راه برخوردار شود، پس‌ باده فروش یا خداوند دلق و سجاده ای که نماد و اسبابِ صوفی مسلکی و دین داریِ ریاکارانه است را مستوجبِ آتش دانسته و از بین می‌بَرَد تا این بزرگترین مانع در راهِ عشق ورزی و رسیدنِ انسانِ عاشق به حضرتِ دوست نیز از میان برود و دلِ سالک بتواند  به عشق زنده شود.

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۰ ماه قبل، جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

بنظر میرسد غزل در پاسخ به سطحی نگرانِ جامعه آن روزِ حافظ است که وی را شرابخوار می خواندند ، البته امروزه نیز چنین پنداری از سویِ دو گروه مطرح می شود، یک گروه آنان که زبانِ حافظ را نشناخته و تصوری از کنایه و استعاره هایِ خاصِ او ندارند و بعضاً که بر بزرگیِ او واقفند چنین نمادهایی را مُجَّوِزی برای لذت هایِ زودگذرِ باده نوشیِ خود می دانند، و گروهِ دیگر دلواپسانی هستند که معانی را دریافته اند اما اندیشه هایِ نابِ حافظ را بر نتابیده و بر طبلِ احکام و شریعت کوبیده، دین را همین پوسته ظاهری می‌پندارند، پس‌ بمنظورِ حافظ (عشق) زدایی و انکارِ حقیقتِ دین که عاشقی ست به زعمِ خود حافظ را در زُمره فاسقان و شرابخواران  معرفی می کنند تا ترویجِ تفکرات و خرافاتِ چندین هزار ساله خود را موجه و به حق جلوه داده، پیروانِ خود را گوش و چشم بسته از جامهایِ شرابِ عشق بازداشته، در مسیری قهقرایی تا ناکجا آبادهایِ نفرت همچون کمربندِ انتحاری و جامهایِ اسید سوق دهند. پس‌حافظ در پاسخ به هر دو گروه می فرماید حافظ و انکارِ شراب؟ این چه حکایتِ غریبی ست و بلادرنگ در مصراع دوم لزومِ داشتنِ عقل و شایستگی برای پذیرش و نوشیدنِ شرابِ عشق را گوشزد می کند تا خطِ بطلانی بر ذهنیتِ مسمومی کشد که یا معنیِ شراب را نمی داند و یا مغرض است، نوشیدنِ شرابهایِ مجازی و انگوری نیازمندِ کفایت و شایستگی نیست و البته که عقلِ زندگی نیز نه تنها توصیه به چنین کاری نمی کند، بلکه بدلیلِ زایل شدنِ عقل در پیِ این باد نوشی که غالبن نیز افراطی ست ، بازدارنده است، یعنی اگر انسان تعقل ورزد باده نوشیِ انگوری را کاری بیهوده و در جهتِ برآورده شدنِ امیالِ ذهنی خود می داند که تنها برای مدتی کوتاه و زودگذر می تواند مرهمی بر زخم و دردهایِ بیشمارش باشد.

تا به غایت رهِ میخانه نمی دانستم

ور نه مستوریِ ما تا به چه غایت باشد

بنظر میرسد مراد از غایت در مصراع اول تقدیر و سرنوشت یا همانطور که حافظ در ادامه بیان می کند هدایتِ الهی باشد که تا شاملِ انسانی نگردد راهِ میخانه را نخواهد دانست و در کوچه هایِ جهل سرگردان گشته،‌ با آدرس هایِ دروغینِ هر رهگذرِ ناآگاهی در کوره راه های نادانی گم شده و در نهایت نیز راه به جایی نمی‌بُرد، در مصراع دوم غایت در معنایِ اصلیِ خود که اندازه و نهایتِ چیزی ست ِآمده است، پس‌حافظ ادامه می دهد که اگر این لطف زودتر از اینها و هنگامی که در قیل و قالِ مدرسه غرق شده بود شاملِ حالش گردیده بود که این باده نوشیِ خود را تا چنین حدی مستور و پنهان نمی نمود، بزرگان جملگی بر مستور ماندنِ باده نوشی در میکده عشق تاکید می کنند تا از گزندِ بدخواهان در امان بوده و از راهِ عاشقی باز نمانند، و حافظ می‌فرماید اگر آدرسِ میخانه را می دانست تا چنین حد و غایتی بهرمندیِ خود از باده معرفت را پنهان نمی نمود بلکه تا آنجا که لازم بود به این مستوری می پرداخت.

زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

عُجب یعنی تکبر و نازیدن به چیزی، و زاهد نسبت به نماز و عباداتِ سطحیِ خود چنین می کند و با عُجب از اینگونه کارهایِ ذهنی طلبِ سعادتمندی اُخروی دارد ، اما حافظ یا عاشقی که شایستگی راه بردن به میخانه را بدست آورده، مستی و نیازمندیِ محض به حضرتِ معشوق را پیشه خود قرار می دهد، پس خطاب به حضرتِ دوست قضاوت را به عهده او می گذارد که در این میان عنایت و توجهش با کدامین خواهد بود، با زاهدی که بدلیلِ عباداتش خود را مستغنی و دارایِ کوله باری مطمئن می داند و یا با عاشقی که نسبت به عقلِ جسمانیِ خود مست شده و خود را سراپا نیازمند به او می داند، البته که پاسخ روشن است و هم او که به غایت و مقدراتِ خود راهِ میکده را می‌نماید، لطف و عنایتش شاملِ این مستی و نیازمندی که تنها در این میخانه بدست می آید نیز می گردد. 

زاهد ار راه به رندی نَبَرَد معذور است

عشق کاری ست که موقوفِ هدایت باشد

رندی از نگاهِ حافظ تعریفی گسترده دارد که به اختصار می توان آنرا زیرکی و چالاکی در راهِ معنویت از طریقِ عاشقی عنوان نمود که راهی ست میان بُر و نتیجه بخش، اما زاهد از راهیابی به این راه، یعنی رندی معذور و درواقع از آن محروم است و حافظ در ادامه بیت قبل می‌فرماید کارِ عاشقی و رندی کاری ست که موقوف و مرهونِ هدایتِ الهی ست، یعنی بسته به لطف و عنایتِ حضرتِ دوست است که مشیتش بر هدایتِ انسانی عاشق قرار گیرد و آنگاه است که او می‌تواند توفیقِ راهیابی به رندی و عاشقی را بدست آورد.

من که شب ها رهِ تقوا زده ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد؟

 راهِ تقوا را زدن یعنی جلوگیری از ورودِ پرهیزگاری به ذهن به گونه ای که انسان زاهد مآبانه خود را از مواهب و نعمتهای موجَّهِ عقلانی در این جهان محروم کند و این کار ممکن نیست مگر بوسیله دف و چنگ که نوا و ریتمِ شادی بخشِ زندگی ست که در شبِ تاریکِ ذهن به کمکِ رندِ عاشق آمده و راهِ این تقوا را می‌زند، یعنی مانعی می گردد برایِ طلبِ سعادتمندی از تقوایِ ذکر شده، حافظ در مصراع دوم می‌فرماید او که شبهای بسیاری به این کارِ مبادرت ورزیده و مانعِ ادامه راهِ چنین تقوایِ ذهنی شده است اکنون بارِ دیگر سرِ ذهنیِ خود را به راه و خانه اول باز گرداند چه حکایت و داستانی ست؟ حافظ که در جایی دیگر در تعریفِ رندی می فرماید: "فرضِ ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم/ وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست " پس در اینجا نیز راهِ پرهیزگاریِ حقیقی را نمی زند بلکه تقوایِ توهمیِ ریاکارانه و زاهدانه موردِ نظرِ است که به امیدِ پاداش و نعمتهای مضاعفِ موعود در بهشت انجام می‌ پذیرد و حافظ راهِ چنین تقوایی را می‌ زند.

بنده پیرِ مغانم که ز جهلم برهاند

پیرِ ما هرچه کند عینِ عنایت باشد

پیرِ مغان در اینجا انسانِ کامل و یا رمزِ خداوند است که پیر و قدیم است و هم اوست که با لطف و عنایت و هدایتش حافظ و انسانِ دارایِ طلب را از جهل و تاریکیِ شب رهانیده است، پس‌ عاشق بندگیِ چنین پیری را رها نمی کند زیرا او هرچه کند دارایِ حکمت و عینِ عنایت است نسبت به همه بندگانِ خود و شاید وقتی دیگر آن زاهد نیز موردِ رحمت و هدایتش واقع شود، درواقع حافظ به ما گوشزد می کند تفاوتِ دیدگاه ها امری ست که حکمت و مصلحتش را خداوند می داند و اگر اراده و مشیتش بنا بر یکسان اندیشیِ همه انسان‌ها بود با کن فکانش به این کار مبادرت می فرمود، پس‌ هرچه کند عینِ مصلحت و عنایت باشد .

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بُوَد جایِ شکایت باشد

رفیق در اینجا یعنی کسی که هم رأی و همراه است و حافظ از اینکه رفیقِ و همراه یا آشنایِ راه نیز همانندِ مردم کوچه و بازار معنیِ مستیِ موردِ نظرِ وی را درک ننموده و شراب را همان شرابِ انگوری در نظر گرفته و از مستیش گله‌مند می‌باشد، غصه دار شده و شب گذشته از این غم بخواب نرفته است، یعنی از رفیقان و آشنایانِ راه توقعی بیش از چنین سطحی نگری هایی می رود، عوام اگر معنایِ استعاره هایی چون شراب و مستی را درک نکنند جایِ غم و غصه نیست اما از رفیقانِ راه انتظار نمی رود از مست شدنِ لحظه به لحظه حافظ به زندگی که جز این هم انتظارِ دیگری از او نیست شاکی و گله مند باشند .

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

جوان نمادِ سرزندگی ست که با روییدنِ خطی‌ از موهایِ ریزِ گرداگردِ رخسار بر جذابیتِ او افزوده می‌شود و حافظ در ابیاتِ بسیاری این خط را سبز نامیده است که نمادِ زندگی ست و محیط بر کُلِّ هستی و عوالمِ وجود، خارج از این دایره جز توهُم چیزی نیست ، پس‌ می فرماید هر انسانی که با این خطِ سبز سرِ سودا داشته باشد،‌ یعنی عاشقِ زندگی یا حضرتِ دوست شود ، پس‌ مادامی که وجود داشته باشد،‌ ( و هر انسانی الی الابد وجود دارد ) پایِ خود را از این دایره بیرون نمی گذارد، یعنی در متنِ زندگی قرار دارد و خارج از این خطِ سبز که توهماتِ ذهنی ست فرو نخواهد رفت.

من چو از خاکِ لحد لاله صفت برخیزم

داغِ سودایِ تو ام سرُِ سُویدا باشد

چو در اینجا به معنیِ اگر آمده است و مصراع اول جمله ای شرطی ست، انسانی که خارج از خطِ سبزِ حضرتِ معشوق باشد  گرفتارِ در توهماتِ ذهنی ست و با خاکِ لحد و مردگان تفاوتی ندارد، پس حافظ می‌فرماید انسانی که در خارج از خطِ سبزِ زندگی ست و درواقع مرده ای بیش نیست اگر لاله صفت سر از خاک بیرون آورده و برخیزد، پس‌آنگاه داغِ عشقِ حضرتِ معشوق  سِرِّ آن خال یا نقطه سیاهی خواهد بود که خداوند از روزِ الست در دل و مرکزِ انسان قرار داده است،‌ به بیانی دیگر رازِ آن سویدا  یا خال و نقطه سیاهی که خداوند یا زندگی پس از اخذِ پیمان از انسان در الست در دلِ او قرار داد این است که اگر او خارج از خطِ سبزِ زندگی در ذهن و توهم رفت باز هم بتواند همچون لاله ای خود رو، سر از خاکِ مرده خویش بیرون آورده و بارِ دیگر به عشق زنده شود، زیرا انسان نیز همچون لاله با داغِ عشق و آن نقطه سیاه  زاده شده و از قابلیتِ تبدیل برخوردار است.

تو خود ای گوهرِ یک دانه کجایی آخِر

کز غمت دیده مردم همه دریا باشد

گوهرِ یک دانه استعاره ای ست از اصلِ خداییِ انسان یا همان خالِ سیاه و سُویدا، یعنی خرد و هُشیاریی که یکی ست در همه انسانها و کُلِّ موجودات، تفرقه ای نیست که در هر انسانی گوهرِ کوچکتر یا بزرگتری باشد ، پس‌حافظ ادامه می دهد ای عشق و خالِ سیاه یا اصلِ خداییِ انسان کجایی؟  که همه انسان‌ها بدلیلِ اینکه تو گوهرِ یکدانه را گم کرده اند و خارج از خطِ سبزِ زندگی در ذهن و توهم گرفتار شده اند در غم و درد و اندوه بسر برده و دیدگانی همچون دریا دارند، همه یعنی قریبِ به اتفاقِ مردم چنین وضعیتی دارند و این وضعیتِ اندوهبارِ همگان بدلیل این است که غمِ تو گوهرِ یکدانه یا آن دانه سیاهِ عشق را دارند ولی کمتر کسی به علت و منشأ این غم و درد واقف است و نمی داند گمشده اش درونِ دایره خطِ سبز است .

از بُنِ هر مُژه ام آب روان است بیا

اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد

پس‌حافظ که از معدود انسانهایی ست که به غمِ عشق و سِّرِ آن خالِ سیاه آگاه شده است از او که همان اصل و امتدادِ خداوند در دل و مرکزِ انسان است می خواهد که بیاید و ببیند، درواقع بیا یعنی اینچنین است که تو میل و اشتیاق داری لبِ جوی و آبِ روانی که بر عاشقی چون حافظ جریان دارد آمده، بنشینی و تماشا کنی که چگونه او لاله صفت سر از خاکِ لحد و مردگیِ خود برآورده و به عشق زنده می شود و حقیقتن  چنین منظره ای تماشایی ست، از بُن و ریشه هر مژه آب روان است علاوه بر معنی جاری شدنِ اشکی که نشانه عشق و سوزِ دل است بیانگرِ ریشه نگاهِ انسان می باشد که از الست نگاه از دریچه چشمِ خداوند به جهان بوده  اما پس از خروج از دایره و خطِ سبزِ زندگی، نگاهش به جهان بر حسبِ ذهن و جسم تغییر کرده است.

چون گُل و مِی دمی از پرده برون آی و درآ 

که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد

برون آی یعنی بیرون آمده و باز شو، درآمدن یعنی وارد شدن و جاری شدن در درون، مخاطب عشق یا جانِ اصلیِ انسان یا همان گوهرِ یک دانه است و حافظ از وی می خواهد حال که سوزِ دلِ عاشق در قالبِ روان شدنِ اشک‌هایش عینیت پیدا نموده است، او نیز همچون گُلی از پرده بیرون آمده و باز شود تا زیبایی و عطرِش جهان را فراگیرد، و همچون مِی و شرابی ناب درونِ عاشق در آمده  و جاری شود تا او مست شده و  نسبت به هر چیزِ بیرونی عقلِ خود را از دست بدهد، در مصراع دوم از آن گوهرِ یک دانه می خواهد حال که تمامیِ شرایط برایِ چنین حضور و ملاقاتی مهیا شده و او نیز اشتیاق دارد برای تماشا پس‌هرچه زودتر کار را به انجام رسانَد زیرا پیدا و معلوم نیست که بارِ دیگر امکانِ چنین ملاقاتی فراهم شود. 

ظلِّ ممدودِ خَمِ زلفِ توأم بر سر باد

کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد

ظِلِّ ممدود اشاره ای ست به آیه چهل و پنجم از سوره فرقان که از دیرباز مورد توجه مفسران قرآن بوده است ، آیه به گسترده شدنِ سایه خداوند پرداخته و می فرماید اگر او می خواست سایه را متوقف می نمود اما مشیتش  بر بسطِ آن بوده و خورشید را دلیل و راهنمایِ آن قرار داده است، پس حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید پس از آنکه اصلِ خداییِ انسان از پسِ پرده بیرون آمد و جلوه نمود و دلِ عاشق به عشق زنده شد، سایه خداوند را به عیان خواهد دید که بر سرش سایه گسترده است ، سایه ای که دم به دم در حالِ گسترش و حرکت بوده او را بسویِ آن یگانه خورشیدِ عالم راهنمایی می کند، حافظ ضمنِ بیانِ تفسیرِ خود از آیه، سایه را سایهَ خمِ زلفِ حضرتِ معشوق می‌نامد، زلف که نمادِ کثرت در جهانِ فُرم است و کُلِ هستی و شعورِ هستی را شامل می گردد خَمیده است،‌ یعنی جهانی که در برابرِ خداوند و در برابرِ انسانی که به عشق زنده شده باشد تسلیمِ محض است و حافظ از خداوند می خواهد تا سایه این زلف را بر سرش مُستدام دارد، در مصراع دوم ادامه میدهد ضلِّ این سایه است که دلِ شیدا و بی قرارِ انسانِ عاشق به آرامش و قرار می رسد زیرا خداوند را در جزء جزءِ اجزایِ هستی تشخیص می دهد و با نظر بر اجسام و گل و گیاه و دیگر جانداران  و از همه مهمتر نگاه بر انسانها  و همسر و فرزندانِ خود جلوه خداوند را نه به لفظ، بلکه آشکارا در آنان می‌بیند و با همین چشم به جهان نگریسته و با دیگران ارتباط برقرار می کند، پس این تبدیل از دیدنِ اجسام به دیدنِ ذاتِ هستی ست که قرار و امنیتِ خاطر را برای وی به ارمغان آورده ،  او را در همین جهان نیز به سعادتمندی می رساند.

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگردانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد

حافظ  می‌فرماید اما حتی با چنین بینش و جهان بینی که ذکر شد و بنظر خیلی ایده‌آل می آید باز هم نرگس و چشمِ حضرتِ معشوق که رعنا و بلند مرتبه است سرگران یا به بیانِ امروزی سرسنگین است و این سرسنگینی صفتِ جهان بینی بلند مرتبه رعنایی چون اوست، پس این چشم به حافظ یا انسانی که به بینشِ ذکر شده در بیتِ قبل و قرار و آرامشِ حاصل از آن رسیده است از نازی که دارد میل نمی کند و رویِ خوش نشان نمی دهد، زیرا آن چشمِ رعنا و بلند نظر توقع دارد سایه اش عاشق را به سویِ دلیل و راهنما که خورشید است برساند تا در او درآمیخته و با حضرتش یکی شود و به وصالش برسد، یعنی با اینکه قرار و آرامش زیرِ سایه و ظِلِّ ممدودش بسیار خوب است اما منظورِ غاییِ حضورِ انسان در این جهان نیست، بلکه منظورِ نهایی درآمیختن و تبدیل شدنِ انسانِ عاشق به خورشید می باشد که رسیدن به وحدت و یکی شدن با خداوند است.مولانا می‌فرماید:

آفتابی در یکی ذره نهان/ ناگهان آن ذره بگشاید دهان 

ذره  ذره گردد افلاک و زمین/ پیشِ آن خورشید چون جست از کمین 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد

تو را در این سخن انکارِ ما نرسد

کاملأ آشکار است با غزلی عارفانه روبرو هستیم که عینِ عاشقیست و منظورِ از یار، همان جانی می باشد که پرتو و امتدادِ خداوند است در همه ما انسانها، پس حافظ در همین ابتدایِ غزل سه ویژگیِ بنیادینِ یار یعنی زیبایی، حُسنِ خُلق و وفاداریِ او را بیان می کند که موجب می شود هیچ کس و یا چیزی در جهان به این یار نرسد، و در مصراع دوم این سخن را انکار ناپذیر توصیف می کند، یعنی اینکه سخنی اغراق آمیز نیست و اگر این یار زمینی باشد هر شخصِ دیگر نیز می تواند این ادعا را انکار کرده و بگوید خیر، یارِ او هم زیباتر و هم وفادارترین و خوش خُلق ترین است، پس‌وقتی جایِ هیچ انکاری نیست و همگان به این برتری صحه می گذارند، این یار همان زیبایِ اصلِ خدایی انسان می‌باشد که حافظ ضمیرِ جمع را در باره اش بکار می‌بَرَد.

اگرچه حُسن فروشان به جلوه آمدند 

کسی به حُسن و ملاحت به یارِ ما نرسد

حُسن فروشان چیزها یا اشخاصی هستند که در این جهان جلوه گری می کنند، از ویلا و اتومبیل لوکس و جواهرات گرفته تا زیبارویانِ این جهان و همسر و فرزندان، حافظ می‌فرماید هیچ کس و هیچ چیزی به آن زیبایی و ملاحتِ نمکین یا لطافتِ یار و جانِ  اصلیِ ما انسانها نمی رسد، چیزها و اشخاص مدتی جلوه‌گری می کنند و بزودی ملاحتِ خود را از دست می دهند اما زیبایی و لطافتِ یار و اصلِ انسان پایدار و ابدی ست.

به حقِ صحبتِ دیرین که هیچ محرمِ راز 

به یارِ یک جهت ِ حق گزارِ ما نرسد

حافظ برای برطرف شدنِ شائبه و پندارِ یار و معشوقِ این جهانی از استعاره یار می فرماید او دیرینه و قدیم است که از دیرباز و هنگامِ الست یار و همنشینِ انسان می‌باشد، پس‌به حقِ این صحبت و همنشینیِ دیرینه که هیچ محرمِ رازی در این جهان از لحاظِ رازداری نیز به یاری که فقط جهتِ عاشقی را می شناسد نمی رسد، یک جهت یعنی این یار و همراهِ دیرینه انسان از شش جهت در جهانِِ اجسام فارغ بوده و فقط به یک جهت یعنی سمت و سویِ عاشقی واکنشِ مثبت نشان می دهد، و حق را حرکت در همین یک جهت می داند، حق گزار یعنی بپادارنده و تشخیص دهنده حقیقت که همان عشق،‌ زندگی یا خداوند است . 

هزار نقش برآید ز کِلکِ صُنع و یکی 

به دلپذیریِ نقشِ نگارِ ما نرسد

کِلکِ صُنع یا قلمِ آفرینشِ خداوند هر لحظه در کارِ آفریدن و نقش زدن در صفحه گیتی ست، دلپذیر بودن در مصراع دوم یعنی دلِ انسان بواسطه اینکه از جنس عشق است فقط همان نقشی را می پذیرد که از جنسِ خود باشد و آن همان یار یا نگاری ست که نقشی از خودِ نقاش است، حافظ می‌فرماید هیچ آفریده و صُنعی در جهان نیست که دلِ انسان به تمامیت پذیرایِ آن باشد به نحوی که نه تکراری و ملال آور شود و نه رازِ انسان را فاش کند، او ملیح است و لطیف و زیبا رو و وفادار به انسان و خُلقی خوش دارد یعنی  بدونِ کینه ورزی با کمترین اشاره و طلبی عنایتش شاملِ حالِ انسان می‌گردد و او را اجابت می کند.

هزار نقد به بازارِ کائنات آرند

یکی به سکه صاحب عیارِ ما نرسد

نقد یعنی سرمایه و چیزهایِ ارزشمندی همچون طلا، بازارِ کائنات در اینجا یعنی سرایِ آخرت یا جهانِ معنا و حافظ می‌فرماید در آن جهان که انسانها به دیدارِ سلطانِ دو عالم می روند هرکسی نقدی را به عنوانِ ارمغان و ره آوردِ سفرِ خود به جهانِ مادی برای پادشاه می‌برد، برخی خدماتِ خود به سایرِ انسانها را پیشکش می کنند و عده ای نیز عبادات خود را و شاید خیرینِ راستینی هم بخشش های خود را و گروهی هم تربیتِ فرزندانِ نیک و مفید به حالِ مردم را به عنوانِ ره آوردِ سفر تقدیم میکنند که همگی خوب و سکه هایی صاحب عیار هستند و در این بازار توقعِ پاداش از سلطان دارند، اما حافظ می‌فرماید از هزاران هزار اینچنین هدایایی که به حضورش تقدیم می کنند، حتی یکی از آنها به سکه تمام عیاری که حافظ و انسانهای عاشق با خود دارند  نمی رسد و آن سکه خودِ یار و نگارِ زیبا رویی ست که وصف شد، یعنی فقط انسانی نقد و ارمغانش در بازارِ کائنات موردِ توجه و پذیرشِ سلطان قرار گرفته و خریدارش می شود که در این جهان به وصلِ یار رسیده و دلش به عشق زنده شده باشد و خودِ یار را به ارمغان به بازارِ کائنات عرضه کند.

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گَردشان به هوایِ دیارِ ما نرسد 

قافله عمر همان ساعتها، روزها، هفته ها، ماه ها و سالها هستند که پی در پی و آنچنان با سرعت می‌گذرند و حافظ دریغ و افسوس می خورد که انسان در غفلت بسر می برد زیرا به همین سرعت آن یار و نگارِ زیبا روی و آن سکه طلایِ ناب نیز از انسان دور و دورتر می گردند تا آنجا که گردی که از عبورِ این قافله بر می خیزد به دیار و سرزمین‌ِ آرزوهایِ انسان برای وصالِ یار و زنده شدن به اصلِ زیبا رویِ خود نمی‌ رسد، و در نتیجه با پایان یافتنِ عمر دستش از آن سکه صاحب عیار کوتاه خواهد بود.

دلا ز رنجِ حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطرِ امیدوارِ ما نرسد

حسودان انسانهایی هستند که نه تنها خود به آن یار و سکه تمام عیار دست نیافته اند، بلکه اگر ببینند دیگری همچون حافظ به آن دست یافته و دلش به عشق زنده شده است نیز حسادت کرده و رنج می‌برند، پس‌حافظ می‌فرماید وثوق و اطمینان خاطر داشته باش کاین آیه هایِ یأسی که حسود می خواند تا تو را از کوشش در راهِ بازگشتِ یار و معنویت باز دارد بیهوده است و زندگی در کار است که این بدخواهی به ضمیرِ امیدوارِ عاشقان آسیبی نرساند.

چنان بِزی که اگر خاکِ ره شوی، کس را

غبارِ خاطری از رهگذارِ ما نرسد

خاکِ ره شدن کنایه ای ست از پیمودنِ راهِ عاشقی،‌ و "کس" همان حسودِ بیتِ پیشین است، پس‌ حافظ در ادامه بیتِ قبل و به منظورِ جلوگیری از حسادتِ حسودان که موجبِ رنج و نا امیدی از ادامه راهِ عاشقی می‌گردند، توصیه می کند که سالک آنچنان در طیِ طریقِ به عشق زنده شود که در این رهگذر و از راه گذشتنِ عاشقان، غبارهایِ ذهنی کس را نرسد ، یعنی سالکان و عاشقان آنچنان پنهانی و به آهستگی طیِ طریق کنند که حسودان گمانی به سفرِ معنویِ آنان نبرند و به اینصورت از گزند و رنجِ آنها در امان باشند.

بسوخت حافظ و ترسم که شرحِ قصه او 

به سمعِ پادشهِ کامگارِ ما نرسد

حافظ از حسادتِ حسودان سوخت و نه تنها از آنان رنج کشید، بلکه از سویِ زهد فروشانی که از درکِ مفاهیمِ عرفانی عاجز بودند و او را فاسق و شراب خوار می نامیدند نیز آزارها دید اما در راه نماند و طریقتِ عشق را ادامه داد اما از این می ترسد که حقیقتِ قصه غصه او را به پادشاهی که کامکار است شرح ندهند و البته که خداوند به شرح ِ حالِ او واقف است و درواقع حافظ می ترسد آنگونه که حسودان و زاهدانِ دورانِ او قصه و حالِ حافظ را بنا بر رایِ خود شرح می دادند، نسلهایِ بعد از او و آیندگان نیز همان جور و جفا  و رنج ها را بر او روا دارند.

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۳۴ در پاسخ به هانی اسدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴:

درود و سپاس هانی گرامی 

سعدی نگفته است خدمت به خلق، بلکه از ابیاتِ پس از این بیت که به ورود در طریقتِ عاشقی نه به دَم و لفظ، بلکه با عمل می‌پردازد کاملا بر می آید که منظور خدمتِ خلق و فرد به خویشتن در کارِ معنوی و عرفَ نفسه  است که موجبِ رشد و تعالیِ او می گردد و البته می‌تواند به نوعی غیر مستقیم خدمت به دیگران نیز محسوب گردد زیرا همه ما انسانها از یکدیگر تاثیر می گیریم، خدمتِِ مادی به خلق اگر وظیفه باشد که هیچ ، اما اگر لطف باشد کاری ست خوب و قابلِ تقدیر اما فضیلتی برایِ خادم به همراه نخواهد داشت زیرا نه عبادت است و نه طیِ طریق ، صوفیان که بقولِ مولانا از هزاران نفر یکی شان صوفیِ حقیقی ست و همواره به تن پروری شهره بودند و حافظ  بارها از آنان تبری می‌جوید نیز اگر چنین کرده باشند خطاست و بهره کشی و استثمارِ تازه واردان . علاوه بر امورِ معرفتی، در امورِ مادی نیز خدمت به خود مقدم است بر خدمت به دیگران همانگونه که در هواپیما و در شرایطِ اضطراری نیز توصیه مهماندار همین است. با تشکر از شما

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۲۲ در پاسخ به رضا تبار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

درود بر  شما ، عالی و مختصر و مفید

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۳ در پاسخ به قطره … دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

درود بر شما ، امید که قطره وجودمان به دریایِ بینهایتِ یکتایی پیوسته، با آن یگانه درآمیخته و به وحدت برسد.

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

سحر چون خسروِ خاور عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد

سحر نوید بخشِ صبح است و نور و روشنایی، خسروِ خاور یا خورشید نمادِ خداوند است و کوهساران نمادِ جهانِ جسم و ماده، پس‌حافظ با بهره گیری از چنین نمادهایی می فرماید پس از صدها هزار سال که جهان در تاریکی و شب روزگاران را سپری می نمود اکنون اراده آن یگانه خورشید جهان بر تابیدن به این جهان قرار گرفت پس با امرِ اهبطو بوسیله آدم علمِ خود را بر کوهساران و جهانِ فُرم برافراشت تا نورِ خود را در گیتی بسط دهد، تا پیش از این جهان از خرد و هشیاری جسمی برخوردار بود و خداوند در اجسام، نباتات و حیوانات جلوه داشت اما جهان نیازمند نور و هُشیاریِ دیگری بود تا خداوند در صفات نیز علمِ خود را برافرازد و حافظ در غزلِ پیشین گفت که این کار تنها از عهده آدم بر می آید، در مصراع دوم امیدواران انسانهایی هستند که با حضور در این جهان امیدوار شدند تا  اراده و خواستِ آن خسرو و پادشاه جهان را برآورده کنند و همه انسان‌هااز چنین قابلیتی برخوردار هستند که امیدوار باشند، پس دستِ مرحمت و عنایتِ حضرتش درِ چنین انسانهایی همچون پیامبران، حافظ و بزرگانِ دیگر را می زند تا با همتِ والای خود یار و یاورِ خورشید گشته و نور را برای همه باشندگانِ جهان به ارمغان آورند و حافظ آن خسرو را نیز  یار و یاورِ امیدواران  در این امرِ مهم می نامد .

چو پیشِ صبح روشن شد که حالِ مهرِ گردون چیست

بر آمد خنده ای خوش، بر غرورِ کامگاران  زد

مهرِ گردون نیز همان خورشید، خسروِ خاور یا زندگی و خداوند است، پس‌ حافظ ادامه می دهد وقتی که اولین انسان منظور از حضورِ خود در جهان را درک نمود که گمان می رود ابراهیمِ خلیل باشد و بوسیله او صبح دمید و جهان غرقِ نور شد، پس‌ حال یا منظورِ مهرِ گردون یا خداوند از برافراشتنِ عََلَمِ خود بر کوهساران و جهانِ اجسام معلوم شد ، در مصراع دوم کامگاران همان فرشتگانی هستند که پیوسته در حضور و در جوارِ خداوند بوده و دنیا به کامشان است و با غرور خود خلقتِ انسان را بیهوده و کاری عبث می‌پنداشتند و بر خداوند برای چنین خلقِ جدیدی خُرده گرفتند و اگر بر انسان سجده کردند نیز بنا بر امرِ خداوند بود و اگر از خود اختیاری داشتند چه بسا همچون ابلیس از این کار سر باز می زدند، اما اکنون با روشن شدنِ اولین چراغ در جهانِ اجسام، زندگی خنده ای خوش سر داده و طعنه بر کامگاران  می زند که هان ببینید آنچه را که از رازِ  آن آگاه نبودید.

نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو  و بر دلهایِ یاران زد

نگار یعنی نقشی که از خداوند در انسان است یا جانی که ادامه جانان است و هزاران سال در  انتظارِ چنین لحظه ای بسر می برد تا اولین انسان چراغِ ایزدی را در جهان بر افروزد، پس اکنون با رسیدنِ اولین انسان به حضور گره از ابرو گشاده و شادمانانه به عزمِ رقص و پایکوبی از جای بر می خیزد و این گره را که از ابروانِ خود باز نموده است بر دلِ یاران و دیگر انسانها می زند تا آنان نیز عاشق شده و یارِ خسروِ خاور و مهرِ گردون شده، در جهان نور افشانی کنند. 

من از رنگِ صَلاح آن دم به خونِ دل بشستم دست

که چشمِ باده پیمایش صَلا بر هوشیاران زد

صلاح در اینجا یعنی مصلحت اندیشی و رنگِ صلاح ترکیبی ست نزدیک به رنگِ ریا، چشمِ باده پیما یعنی چشمِ نظرِ نگار یا جانِ اصلی انسان که باده و شراب را پیمایش می کند و در پیمانه می ریزد، صلا یعنی ندایی که انسان را فرا می خواند برای دریافتِ جامِ باده، هوشیاران اغلبِ ما انسانها هستیم که هوشیاریِ جسمی داشته و با چسبیدنِ به جهانِ فُرم هوشیارانه به تعلقاتِ دنیوی و اعتبارات ذهنیِ خود می افزاییم و منظورِ اصلی حضور در این جهان را فراموش کرده ایم، پس‌حافظ می‌فرماید وقتی چشمِ زندگی باده را در پیمانه ریخته و بانگِ صلا بر هوشیاران زد او دانست که باید از رنگِ مصلحت اندیشی و ریا کاری دست شسته و حقیقتن تصمیم بگیرد باده عشق را بنوشد تا از این هوشیاری رها و مستِ لایعقل به عشق زنده گردد، و البته که به این سادگی ها نیست و خونِ دلها باید خورد تا موفقیتی در دست شستن از این صلاح بدست آورد، انسان هوشیار و عاقل می‌ترسد از او کم شود، پس با مصلحت اندیشی هرگونه خدشه ای را به این هوشیاری و داشته هایِ ذهنیِ خود بر نمی تابد ، بزرگانی همچون حافظ با شنیدنِ بانگِ رسا و با صلابتِ صلا می دانند که زندگی بسیار جدی ست، پس‌ بلادرنگ پیمانه را از دستِ زندگی می ستانند و خالصانه می خواهند که مست شده و از این هوشیاری و عقلِ جسمانی که مانعی ست بزرگ برایِ منظور اصلی زندگی و عَلَمِ  خسرو در این جهان، رها گردند.

کدام آهن دلش آموخت این آیینِ عیّآری

کز اول چون برون آمد رهِ شب زنده داران زد

انسانهایی که می ترسند و مصلحت نمی دانند جام و پیمانه شراب را از دستِ نگار بستانند واز هوشیاریِ جسمیِ خود آزاد شوند درواقع می خواهند در شبِ ذهن بیدار بمانند اما نمی دانند که این نگارِ زیبا روی همان ابتدا که آهنگِ رقص و شادی نمود راهِ شب زنده داران را عیّارانه خواهد زد، حافظ می‌فرماید خداوند یا زندگی که در عینِ عطوفت و مهربانی بسیار آهنین دل است این شیوه عیّاری را به او آموخته است تا انسان از هر سوی و جهتی که می رود راه را بر او بسته و داشته هایِ ذهنی و مادیِ او را بدون هیچگونه ترحمی برُباید، پول و ثروت،  مقام و منصب،  شهرت و اعتبارهای علمی، اعتقادی و سیاسی، آبروهایِ خودساخته ذهنی و حتی همسر و فرزندان از جمله داشته ها و تعلقاتی  ست که آن نگارِ زیبا رو عیّارانه یک به یک از انسانِ شب زنده دار می رُباید تا او سرانجام بوسیله دردهایِ ناشی از این عیّاری ندایِ صلا را بشنود ، پیمانه را از دستِ آن نگار ستانده و از تاریکی و جهالت بیرون بیاید و تسلیمِ نور گردد.

خیالِ شهسواری پخت و شُد ناگه دلِ مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلبِ سواران زد

خیالِ شهسواری پخت یعنی تدبیرِ آن خسروِ خاور یا پادشاهِ جهان کارگر افتاد و حداقل برای انسانهایی چون حافظ خوب جواب داد و دلِ او فقیر و مسکین یا محتاج شد به اصلِ خود، یعنی دانست که هر چیزِ بیرونی را که در دل قرار داده است باید رها کند و چنین دلی به یکباره از دست شد یعنی عاشق شد ، در مصراع  دوم حافظ از خداوند می خواهد حال که جانِ اصلی انسان یا آن نگارِ عیّار اینچنین کارِ خود را به نحوِ احسن انجام می دهد و بر قلبِ سواران یا لشگرِ هم هویت شدگی ها و دلبستگی های انسان می زند ، پس‌او و این شیوه عیّاری را حفظ کند .

در آب و رنگِ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

 بیت با بیتِ بعد موقوف المعانی ست پس‌ حافظ در شرح حالِ خرقه پوشانی که با باورهای خود هم هویت و در واقع مذهب پرست شده اند می فرماید اما این تدبیر و خیالِ شهسواری برای آنان کارگر نیفتاده است هرچند که این گروه خون دلها خوردند و جان کندند و کتاب‌ها نوشتند تا نقش و تصویری ذهنی از خداوند را بدست آوردند، این نقش برای خودِ ایشان تحولی ایجاد ننمود، اما برایِ دیگران و مخاطبانی که عاری از رنگِ صلاح و جان سپاران بودند، یعنی حقیقتن جانِ خویشتنِ ذهنی را قربانی نمودند موثر واقع شد و آنان در زمره اول پیشگامان قرار گرفتند اما خرقه پوشان، خود از راه باز ماندند، گفته اند که حافظ در آغاز جوانی در مکتبِ چنین پشمینه پوشانی به تحصیلِ علوم دینی پرداخت اما هرگز زندانیِ باور و اعتقاداتِ آنان نشد، از علومِ قرآنی که برای کسبِ معرفت مفید بود بهره برد و خرافات و اعتقاداتِ بی پایه و اساس آنان را بدور افکند و بدین ترتیب در زمره جان سپاران در آمد و از آنان پیشی گرفت.

منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم 

زره مویی که مژگانش رهِ خنجرگزاران زد

زره موی کنایه ای ست از حضرت دوست است که انسانِ عاشق می تواند با او به وحدت رسیده و یکی گردد اما بازهم زرهی مستحکم به اندازه و ضخامتِ سرِ مویی مانعِ رسیدنِ عاشق به ذاتِ حضرتش می‌باشد، پشمینه پوشان فرقه ای از صوفیان بودند که خرقه ای پشمی می‌پوشیدند تا از ضُمختیِ پشم بدنشان زخم خورده و رنج ببرند چنانچه گویی با نوکِ خنجر بر خود زخم می‌زنند و به گمانشان با زخم و رنجی که بر خود وارد می کنند گناهِ آدم بخشیده و به خداوند نزدیک یا به بهشت باز می گردند، حافظ در مصراع دوم  آن پشمینه پوشان را خنجر گزاران نامیده است تا دقیقآ این گروه را از صوفیانِ حقیقی که بقولِ مولانا" از هزاران یکی زان صوفیند " تفکیک کند، گُزار به معنیِ نیشتری آمده است که در حجامت بکار می رود و بوسیله آن بر بدن و پشتِ بیمار زخم می زنند ، و حافظ معتقد است خداوند راهِ این پشمینه پوشانِ خنجرگزار را می زند ، یعنی این تفکر را برنمی تابد و وقعی به این قبیل کارها نمی گذارد، پس خود را مثال زده می فرماید انسان با اینچنین تفکراتِ خرافی که در همه مذاهب و مکاتب نیز وجود دارند کجا می تواند به حضرتِ حق متصل گردد و او را با چنین کمند و ابزارهایی صید کند ، آنان حتی اگر تمامِ عمر یا حق یا حق بگویند ذره ای در آن زرهِِ به اندازه مو نفوذ نخواهند کرد، به گمانم در روزگارِ حافظ قمه زنی رایج نبوده است وگرنه شاید او به گونه ای دیگر این بیت را می سرود تا برای ما ملموس تر باشد.

نظر بر قرعه توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است

بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختِ یاران زد

نظر در اینجا موردِ نظر بودن است و توفیق یعنی کامیابی و رسیدنِ به مقصود، پس حافظ منظور از سرودنِ چنین غزلِ عارفانه و زیبایی را بیانِ قرعه و شانسی برای انسان عنوان می کند که با هبوط و برافراشتنِ عَلَمِ خسروِ شرق در این جهانِ مادی برای او فراهم شده است تا یُمن یا خیر و برکتی که موجب دولت و سعادتمندیِ شاهانه است نصیبِ او ( انسان ) گردد، توفیقی که شرفِ دستیابیِ به آن قرعه و قسمتِ انسان گردید و دیگر باشندگانِ عالمِ غیب از آن محروم شدند،در مصراع دوم فالی که حافظ می زند، فالِ نیک است که به نیتِ بخت و سعادتمندیِ یاران می‌زند، فالِ نیک زدن یعنی نفسش خیر است و انشالله که همه خیر و برکات و سعادتمندیِ ذکر شده نصیبِ یاران گردد پس در ازای آن از حضرت دوست می خواهد تا کامِ او را که وصل است و زنده شدن به عشق برآورده کند، منظور از یاران می تواند همه انسانهای این کره خاکی بصورتِ بالقوه باشد که می توانند با دست شستن از صلاح با خون دل، آن را به فعل درآورده و یار و همراهِ حافظ گردند. این بیتِ تخلص غزل است و غزل در اینجا پایان می یابد اما حافظ با رندی و زیرکی چند بیت دیگر پس از آن سروده است تا حاکمانی که معنایِ این ابیات را درک نمی کنند کُلِ غزل را در مدحِ خود پندارند و به این ترتیب از  لذتی واهی و لحظه ای برخوردار شوند و حافظ نیز به مقصودِ مورد نظر خود یعنی دستیابی به مجالس و امکاناتِ فرهنگی که در اختیارِ حُکامِ وقت بود برسد.

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۸ در پاسخ به m.q دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:

با درود و سپاس فراوان، بدونِ شک شعر و شرابِ حافظ برای همه انسان‌ها ست ( نه فقط متخصصین ) و چه خوب که در اوج جوانی با حافظ مأنوس شده اید ، به میخانه اش خوش آمدید.

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۵۷ در پاسخ به علیرضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

درود، فیض یعنی بخشش،‌فراوانی، کوثر و آبِ روان یا همان شعر و شرابِ حافظ که همه از جانب اوست،‌ پس‌گوارایِ وجودتان باد

 

برگ بی برگی در ‫۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۶:۱۰ در پاسخ به Hadi Golestani دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:

درود بر شما، لذتِ شعر و شرابِ حافظ است که گوارایِ شما و همه ما باد 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:

نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد

که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد

دوش در ادبیات عارفانه یعنی همین لحظه که انسان فارغ از زمان و مکان آهنگِ بازگشت به اصل خود را نموده و عاشق می شود، با جوانه زدنِ عشق در دلِ انسان است که نسیمِ بادِ صبا پیغام‌های زندگی بخش را از جانبِ خداوند به آگاهیِ انسانِ عاشق رسانیده و مژده می دهد که روزگارِ طولانی و دورانِ غم و محنت کوتاه شده و رو به پایان است ، انسان که از جنسِ عالم غیب و معناست در ابتدا و در بدوِ ورود به این جهان و بمنظور بقا در جهانِ مادی نیازمند تنیدنِ خویشی ذهنی بر رویِ خویشِ اصلی ست تا امورِ دنیوی و جسمانیِ خود را به سامان کند اما طولانی شدنِ گرفتاری در ذهن و دیدنِ جهان بر حسبِ اجسام  موجبِ ایجادِ محنت و غم برای انسان می شود که بعضا تا پایان عمر، وی را رها نمی کند، پس‌حافظ راهِ رهایی از این غم و محنت هایِ بی پایان را عاشق شدن انسان به اصلِ حور صفتِ خود می داند .

به مطربانِ صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد

صبوحی یعنی شرابِ صبحگاهی و کنایه ای ست از اولین جامِ شرابی که توسطِ باشندگانِ عالم معنا یا بزرگان و عارفان که کارشان طرب انگیزی ست به عاشقان ارائه می گردد تا روزهای غم و محنت را هر روز کوتاه تر و بلکه به پایان رسانده، شادی را جایگزینِ آن دردها کنند، جامه چاک کردن یعنی پوست انداختن و رها شدن از پیله خویشتنِ توهمی و ذهنی که انسان در بدو ورود به این جهان قرار بوده است فقط برای چند سالی در آن به سر برده و سپس مانند پروانه ها از آن پیله خود را آزاد و پرواز را تجربه کند اما به درازا کشیدنِ خروج از آن جامه و پیله ای که دلبسته اجسام و توهمات ذهنی شده، موجبِ محنت و غمهای بیشمار گردیده است، پس‌حافظ در ادامه بیت قبل می‌فرماید بنا بر آگاهی که آن نسیمِ سحرگاهی داده و نویدِ جایگزینیِ شادی را با غم و درد های انسان می دهد، انسانهای ِ عاشق آن جامه یا پوسته و پیله ذهنی و توهمی را چاک می دهند تا جانِ عُریانِ خالص یا خویشِ اصلی را به عرفا و یا عالمِ معنا عرضه کنند.

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان

در این جهان ز برایِ دلِِ رهی آورد

پس‌ از این جامه دریدن و خروج از پیله جسمانی و ذهنی ست که انسان جانِ اصلیِ خود را به خود و عالمِ غیب می نمایاند و درواقع تایید می کند که جنسِ اصلی او نیز از جنسِ عشق و عالمِ الست است و نه این جامه یا پیله ، آنگاه فرشته مراقبِ بهشت، حورِ بهشت را که نمادِ زیباییِ خداوند است برایِ چنین عاشقی که دل در ره دارد در همین جهان به همراه می آورد تا با جانِ عاشق یکی شده و او را هرچه زیباتر کند، بیا بیا تاکیدی ست بر اشتیاقِ عاشق برای پیوستنِ حوری که نمادِ زیبایی ست به او تا همچون خداوند زیبا شود. حافظ در این بیت حورِ بهشت را نیز برای ما معنی می کند تا از ذهن و توهمات ذهنی بیرون آمده و تمثیلِ حورالعین بهشتی را جدایِ از خویش و جانِ اصلیِ خود و در جهانی دیگر تصور و جستجو نکنیم.

همی رویم به شیراز با عنایتِ بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

همانطور که مولانا در آثارِ معنویِ خود تبریز را نمادِ باز شدنِ آسمانِ درونیِ انسان و عالمِ یکتایی معرفی می کند، حافظ نیز در چندین غزل و از جمله در این بیت شیرازِ سرسبز و خرم را نمادی برای آسمانِ یکتایی یا فضایِ باز درون بیان نموده است ، بخت در مصراع اول دارایِ ایهام است که معنیِ نزدیکِ آن همان شانس و اقبال و معنیِ دیگرش قضا و کن فکانِ الهی یاهمه رخدادهایی هستند که بصورتِ اتفاقی اتفاق نمی افتند، حافظ می‌فرماید ضمنِ آنکه فرشته رحمتِ الهی توسطِ خرمنِ ماه و بزرگی ، حور یا اصلِ زیبا رویِ انسانِ دل در گروِ راه و طریقت را به او بازگردانده و ملحق می‌کند، عاشق با خداوند یا زندگی به یگانگی رسیده ، به شیراز یا آسمانِ بینهایت یکتایی وارد و به شرحِ صدر می پردازد ، در مصراع دوم رفیق نیز می تواند بزرگ و یا عارفی باشد که رفیقِ راه و مرشد و راهنمایِ عاشقِ دلِ رهی ست که نیکبختیِ و سعادتمندی را برایِ عاشقِ دل از دست داده به ارمغان آورده است و حافظ لفظِ زهی یا مرحبا را در باره او بکار می برد که در کارِ خود استاد است .

به جبرِ خاطرِ ما کوش کاین کلاهِ نمد

بسا شکست که با افسرِ شهی آورد

جبر در اینجا علاوه بر معنایِ معمولِ خود به معنیِ درهم شکستن هم آمده است و خاطر یعنی ذهن که حافظ آن را به کلاهی نمدی و بی ارزش تشبیه نموده و با ضمیرِ ما به خود و همه انسانها توصیه می کند تا این خاطر و کلاهِ نمدیِ ذهن را درهم شکسته و از آن خارج شود زیرا چه بسیار افسر یا  تاجِ پادشاهی را که همین خاطر و ذهن شکسته و فرصت هایِ بیشمار برای بازگشتِ انسان به جایگاهِ اصلیِ خود یعنی جانشینیِ آن یگانه پادشاه عالمِ امکان در این جهان را از دست داده است، حافظ و دیگر بزرگان، بزرگترین دشمن و مانع برای رسیدنِ انسان به اصلِ خدایی و درآغوش گرفتنِ حورِ زیبارویِ خود را همین کلاهِ نمدی و خویشتنِ ذهنی می دانند و حافظ می فرماید جبر است و چاره ای نیست بجز جبر یا شکستنِ این ذهنیت و خاطرِ که با دیدِ توهمی جهان را جسم می بیند و از خاطرهایی مانند پول و آبرو یا اعتبارهای ذهنی دیگر  طلبِ سعادتمندی می کند..

چه ناله ها که رسید از دلم به خرمنِ ماه

چو یادِ عارضِ آن ماهِ خرگهی آورد

خرمنِ ماه در نجوم هاله نوری را گویند که در اطرافِ ماه شکل می گیرد و گاه کنایه ای ست از رخسارِ زیبایِ معشوق اما بنظر میرسد در اینجا اشاره ای باشد به بزرگان و عاشقانی که دلهاشان به عشق زنده شده و پرتوی از نورِ آن ماه شده، راهنمایِ دیگر پویندگانِ راهِ عاشقی می گردند، پس‌حافظ یا عاشقی که کلاهِ نمدی و خاطرِ خود را که فقط در چند سالِ اولِ زندگی ارزش دارند را درهم می شکند تا افسر و تاجِ پادشاهیِ خود را بازپس گرفته و به شیراز یا فضایِ عدم وارد شود دردِ عشق و غمِ فراق او را در بر گرفته و هر لحظه برای رسیدنِ به مطلوبِ خود بی تابی نموده و ناله ها سر می دهد، ناله هایی که از دلِ عاشق برخاسته و به خرمنِ ماه می‌رسد، در مصراع دوم خرگاه یعنی خیمه گاه و در اینجا کنایه ای ست از آستان و درگاهِ کبریایی آن یگانه ماهِ زیبا رویِ عالم هستی و حافظ می‌فرماید آن ناله هایی که از غمِ عشق افلاک را در نوردیدند به این دلیل است که هاله های گرداگردِ ماه یا بزرگانی چون حافظ و عطار و مولانا ، زیباییِ شگفت انگیزِ آن ماه را برای عُشاق و پویندگانِ راهش در قالبِ ابیات و غزلهایِ ناب یادآوری و بیان می‌ کنند، یاد می آورند یعنی هنگامی که انسان در الست با خداوند پیمان بست آن ماه را می‌بیند اما بدلیلِ آن خاطر و کلاهِ نمدی ست که اکنون آن رخسار زیبا را فراموش کرده و کارِ بزرگان به یاد آوردنِ آن ماهِ زیبا رویِ خرگاهی به همه انسانها ست.

رساند رایتِ منصور بر فلک حافظ

که التجا به جنابِ شهنشهی آورد

التجا یعنی متوسل شدن و پناه آوردن، جنابِ شهنشهی یعنی خرمنِ ماه یا یک بزرگی که به عشق زنده شده است، رایتِ منصور یعنی علمِ پیروزی، پس‌ می‌فرماید از آنجا که حافظ متوسل شد به بزرگ یا جنابِ شاهنشاهی که هاله ماه شده و پرتو افشانی می کند و از یادآوری ها و راهنمایی هایِ او بهره می‌برد، بنابراین نتیجه آن شده که عَلَمِ ظفرمندی و پیروزی را بر بالاترین مرتبه افلاک برافراشته است، در قرآن از آن با عنوانِ فوزِ عظیم  و رستگاریِ بزرگ یاد می شود.

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال قبل، جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

صبا وقت سحر بویی ز زلفِ یار می آورد

دلِ شوریده ما را به بو در کار می آورد

بعد از سپری شدنِ شب و ظلمت است که سحر و صبح دولتِ انسان دمیده و او به نورِ آگاهی و خرد بیدار می شود، صبا در اینجا به معنی بادِ کن فکان الهی ست و زلفِ یار نشانه کثرت در تجلیِ حضرتِ معشوق در آثارِ حیات و زیبایی های شگفت انگیزش در جهان فُرم است و انسانی که در معرضِ بادِ صبا قرار گیرد سرانجام بویی از این همه زیبایی به مشامش رسیده ، در جستجوی منشآ آن بر می آید و دلش شوریده و عاشق می شود، "بو " در اینجا به معنیِ بُوَد که آمده است که همان[ باش و موجود می شود ]یا قانونِ کن فکانِ خداوندی ست و حافظ می‌فرماید این خداوند است که بوسیله قانونِ قضا و کن فکانش دلِ انسانِ عاشق و شوریده حال را در کارِ معنوی و مسیرِ عاشقی قرار میدهد. بو همچنین می تواند ماهیتِ هر نعمت و جذابیت‌های این جهان و از جمله گُل باشد که ذاتِ هستی یا زندگی ست و هم این بوست که انسان را وادار به اندیشه و تأمل در باره منشأ بو نموده و در کار می آورد.

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بر کندم 

که هر گُل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد

تا پیش از اینکه دل یا جانِ انسان شیدایی و عاشق شود او در باغ این جهان با چنین زلف و آثارِ شگفت انگیزش تصویرِ ذهنی از آن صنوبر یا بُتها می ساخت و باغِ این جهان را بر اساسِ این تصویرِ ساخته شده بوسیله ذهن می نگریست، در این باغ درختِ صنوبریِ ذهنی روییده است که گُلهایِ بسیاری دارد مانندِ پول و ثروت،  مقام و اعتبار، همسر و فرزندان، اعتقادات و باورها و گلهایِ فراوانِ دیگر و انسان بوسیله تصوراتِ خود و بر مبنای تقلید گمان می بَرَد اساساً به منظور چیدنِ گُل پای در این جهان گذاشته است و هرچند برخی از این گلها شکفته می شوند اما بدلیل اینکه انسان شکل و تصویرِ ذهنی این گلها را در باغِ این جهان می بیند هر یک از این گُلها که شکفته شده و به بار می نشیند بجایِ آرامش و حسِ امنیت، غم و درد برای انسان به ارمغان می‌آورد، کز غمش یعنی از عشقش و قرار دادنِ آن جذابیت و گُل در دل ، حافظ می‌فرماید پس‌از اینکه انسانی دلش شیدایی شد این تصویرِ صنوبری را بَر می کَنَد  و انسان بر حسبِ ماهیتِ آن گُلها به جاذبه های آن نگریسته و دیدی جان بین می‌یابد و اگر غمِ آن گُلها را در دلِ خود قرار نداده و از آنها طلبِ خوشبختی نکند، در اینصورت می‌تواند بجای محنت و درد ، شادی و برکتِ آن گُل را تجربه کرده و بدست آورَد، نمونه ای که بسیار موردی و بارز است شکفتنِ گُلِ همسر در شکلِ صنوبری دل است که انسان با دیدِ ذهنیِ خود از او طلبِ خوشبختی می کند و چون نمی یابد رنجیده خاطر شده و درد و محنت بر او مستولی می‌گردد اما اگر همسرِ خود را با چشمِ جان بین نگریسته و به جایِ شکلِ صنوبری و تصویرِ ذهنی و ظواهرِ ، تجلیِ خداوند را در او دیده و به او مرتعش شود بدونِ شک خوشبختی را در این زندگیِ مشترک تجربه خواهد کرد، این معنی در موردِ سایرِ جذابیت‌ها (گُلها)و چیزهایِ این جهانی نیز صدق می کند .

فروغِ ماه می دیدم ز بامِ قصرِ او روشن

که رو از شرمِ آن خورشید در دیوار می آورد

بام در اینجا دارای ایهام بوده و علاوه بر معنیِ بلندای قصرِ زندگی به معنی بامداد و صبحی ست که پس از سحرِ بیتِ آغازینِ غزل آمده است، حافظ می‌فرماید پس از آنکه دلِ شیدا و عاشق تصویرِ ذهنی صنوبری را بوسیله دیدِ جان بینِ خود بر کند،پرتوی از نورِ ماهِ او بر بلندایِ قصرِ زندگی یا خدا به روشنی دیده می شود ( روشن یعنی مُسَلم و بدیهی ست که دیده می شود و خودِ عاشق نیز این تشخیص را می دهد)، خورشید نمادِ خداوند است که عالمتاب بوده و پرتوش به جهان نور و انرژی می دهد ،پس انسانِ عاشقی که ماهش در همه ابعادِ وجودی بیرون می آید آن خورشیدِ حقیقت را نیز می تواند بوسیله دیدِ عدم بینِ خدایی خود ببیند و اینجاست که در می یابد علیرغم اینکه پرتوی از نورش با او یکی شده و فروغِ نورِ ماهش بر بلندایِ قصر دمیده است، از این درآمیختن با نورِ آن یگانه خورشید که نمادِ زندگی ست شرمسار می گردد و رو در دیوار می آورد زیرا انسانِ عاشقی ست که تمامیِ ماهش بر نیامده است و کجا می توان محدودیت را با بینهایتِ خداوند در قیاس آورد ، پس لازم است ماهِ او تمام و بلکه با آن خورشید درآمیخته و یکی گردد که از ازل نیز منظورِ از ورودِ انسان به این جهان همین امر بوده است تا بقولِ مولانا خورشیدی که در درونِ ذره ذهن است بیرون آمده و با آن یگانه خورشیدِ هستی یکی شود.

زِ بیمِ غارتِ عشقش دلِ پُر خون رها کردم

ولی می ریخت خون و رَه بدان هنجار می آورد

پس از این است که عاشق در می یابد برای برآمدنِ ماهِ تمامش لازم است تتمه هم هویت شدگی و دلبستگی هایِ ذهنی خود را رها کند، برای مثال دست از باورهایِ موروثیِ خود برداشته و همچنین از شکلِ صنوبری و بدونِ ثمرِ همسر و فرزندانِ خود نیز چشم پوشی کند، اما ترس بر عاشق مستولی می‌شود بنابر این می خواهد این دلِ شیدای پر از خون و دردِ خود را رها کند ، یعنی انصرافِ خود را از عاشقی اعلام کند، اما خداوند یا زندگی وقعی به این ترسِ عاشق نمی گذارد و با هنجار یا قانونِ خود همچنان خونِ دلبستگی هایِ توهمیِ عاشق را بر زمین می ریزد.

به قولِ مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه

کز آن راهِ گران قاصد خبر دشوار می آورد

اگر از قولِ مطرب و ساقی می بود معنی دیگری از آن استخراج و معنی آن می شد که آن عاشق گاه و بیگاه از پیغامهاِ زندگی بیرون رفته و منحرف می شد، اما به قولِ مطرب و ساقی نقلِ قولی ست از زندگی که گاه و بیگاه باید انسانِ عاشق در ذهنِ خود رفت و بازگشت داشته و برای رها کردنِ چیزهایی ک گمان می برد خیلی با ارزش هستند در تردید بسر بَرَد تا دریابد که این راهِ عاشقی به این سادگی ها هم نیست و این پیغامِ قاصدِ زندگی یا ساقی از دشواریِ راه را دریافت کند.

سراسر بخششِ جانان طریقِ لطف و احسان بود

اگر تسبیح می فرمود، اگر زُنّار می آورد

بخشش در اینجا یعنی خواستِ جانان یا زندگی، پس‌ حافظ می‌فرماید هرچه خداوند بخواهد همگی و سراسر از راهِ لطف و احسانِ اوست برای تمام شدنِ ماهِ دلِ شیدا و عاشق ، اگر حکم کند به تسبیح و عبادت که همان گشودنِ فضای درونی یا شرحِ صدر است و اگر بخواهد که انسان از باورهایِ مذهبیِ خود که تقلیدی و در اغلبِ موارد آمیخته با خرافات هستند دست برداشته و اصطلاحن زُنًار بیاورد تا عاشق بر کمر  بسته و از این دینِ ساختگی و ذهنی خارج شود، هرچه که خداوند بخواهد همگی در جهت و طریقِ لطف و احسان است تا ماهِ این عاشق کامل شده و برآید.

عفا الله چینِ ابرویش اگرچه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سرِ بیمار می آورد 

پس‌از اینکه دلِ دلبستگی های انسانِ عاشق توسطِ تُرکِ زندگی غارت و خونِ خویشتنِ توهمیِ انسان ریخته می شود امکانِ اینکه عاشق با ستیزه گری مانعِ غارتِ یک یا چند تایی از چیزهایی گردد که برایِ او اهمیتِ بسیاری دارند و تن به رها شدن از آنها نداده، همچنان آنها را در دل و مرکز خود حفظ کند، اما چینِ ابروی حضرتِ دوست که عتابِ اوست از این کارِ عاشق خشمگین شده، آن چیز را که می تواند فرزند ، همسر یا هر شکلِ صنوبری دیگری باشد از انسانِ عاشق بگیرد و موجبِ ناتوانی ،‌خسارت و یا ضعف و بیماری او شود، عفاالله یعنی عُذر خواهی از زندگی یا خداوند بخاطرِ بیانِ چنین قضاوتی، پس حافظ ادامه می دهد اگر چه که عاشق از چینِ ابروی حضرتش ناتوان و بیمار می‌گردد اما حضرتِ دوست با این غارتگری پیغامی هم بر سرِ بیمار می آورد و آن پیغام این است که عاشق مُجاز به قرار دادنِ تصویرِ ذهنی و صنوبریِ هیچ چیزی غیر از معشوقِ ازلی در دل و مرکزِ خود نیست حتی آبرو و اعتبار،  باورها و یا عزیز ترین کسانِ خود. آقای رضا در شرحِ غزل به زیبایی و درستی شاهدی برای این بیت آورده اند که جایِ سپاس دارد؛ 

عتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکش 

که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکند

پس در اینجا نیز عاشق بایستی این چینِ ابرو یا عتابِ حضرتِ معشوق را با رضایتِ کامل و خوشنودی و در یک کلام عاشقانه و با رویِ باز پذیرا باشد ، زیرا پس از آن است که یک کرشمه و دیدارِ حضرتش و گوشه چشمی که به عاشق می نمایاند تلافیِ صدها جفایی از این دست را می کند در صورتی که اینها جفا و ستم نبوده و عینِ لطف و عنایتش هستند برای بیدار کردنِ انسان از خواب و توهمی که در آن بسر می‌برد.

عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه 

ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد

حافظ بمنظورِ پرهیز از ریا خود را نمونه بارزِ شوریده دلِ عاشقی که در غزل توصیف شد نمی داند،‌ پس می‌فرماید از حافظ عجیب است اینچنین جام و پیمانه شرابِ عشقی که در دست گرفته و با چنین ابیاتِ زیبایی عاشقانش را از آن سیراب می کند، در مصراع دوم با شکسته نفسی این کارِ خود یعنی گردشِ جام در بینِ دلهایِ شیدایی را به شیوه صوفیان تشبیه می کند که ریاکارانه است (در کوچه و بازار هم که او را فاسق وشرابخوار میدانند)، پس‌ می‌فرماید از این روی است که این بیانات عارفانه وی را جدی نگرفته و مانعش نمی شود و اجازه می دهد به کارِ خود ادامه داده ، غزل را به پایان رسانَد، اما اگر جام و پیمانه را صوفی وار نمی آورد چه ؟ شاید چون محرمِ اسراری نمی یافت منعش می کرد و پیمانه ها را هدر نمی داد و البته که حافظ اگر هم  صوفی وار بیاورد ،  همانندِ آن صوفیِ حقیقی می آورد که بقولِ مولانا از هزاران یکی زان صوفی اند .

 

 

 

 

 

۱
۲
۳
۴
۵
۲۸
sunny dark_mode