گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برگ بی برگی

برگ بی برگی


برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲:

سروِ چمانِ من چرا میلِ چمن نمی‌کند؟

همدمِ گُل نمی شود، یادِ سمن نمی کند؟

سروِ کشیده قامتی که چمان است و ناز دارد همان حضور، یار و یا جانِ اصلیِ انسان است و چمن در اینجا چهار بُعدِ وجودیِ انسان، که بدونِ این سروِ زیبایِ بلند قامت، سبزی و لطف و زیباییِ خود را از دست داده و به خزان می ماند، حافظ پرسشی اساسی را مطرح می کند که دلیلِ این بی میلیِ سرو برای حضور در جمعِ چمن چیست؟ در مصرع دوم می‌فرماید که اگر این سرو به جمعِ چمن باز گردد می تواند علاوه بر تکمیلِ زیباییِ چمنزار با گُل همنشین و همدم و همراز شود، گُل استعاره ای از انسانهایِ کامل و بزرگانی همچون حافظ است که پس از این همدمی می‌توانند حضور یا این سروِ انسان را تعالی و رشد بیشتری دهند، آیا سروِ زیبایِ انسان، سمن را یاد نمی کند؟ سمن یا یاسمین استعاره از زیباییِ رخسارِ انسان است پیش از عزیمتِ سرو از چمنِ وجودش، یعنی در اوانِ حضورِ انسان در زمین و چند سالِ کودکی که یار یا سروِ چمان در چمن و جزوی از چهار بعدِ انسان بوده است، پس‌ چرا یادِ سمن و آن زیبایی را که قبل از ورودِ به این جهان و حتی چند سالی پس از تولد در جهانِ مادی بوده است نمی کند؟ حافظ می‌فرماید اگر سرو که جانِ اصلیِ انسان است به این چمنِ خزان و خاک شده باز گردد بار دیگر همه ابعاد وجودیِ انسان زیبا و سمن می‌گردد، اما پرسش همچنان برجاست که چرا، واقعاََ چرا با وجودِ اینهمه برکاتی که بازگشتِ سرو یا حضور برای انسان به ارمغان می آورد از بازگشت خودداری می کند؟ حافظ در ادامه غزل به دلیلِ این ناز و امتناع از بازگشت می پردازد.

دی گله ای ز طُرّه اش کردم و از سرِ فسوس 

گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمی کند

طُرِّه در فرهنگ عارفانه نمادِ جهانِ فُرم است با همه زیبایی ها و جذابیت هایش، یعنی جلوه خداوند در زمین که رخسار یا بخشِ اعظمِ رخسار را پوشانده است و برای رسیدن به دیدارِ آن رخِ زیبا باید از این جهانِ ماده عبور کرد، پس‌ حافظ دلیلِ عدمِ بازگشتِ سرو یا جانِ جانِ انسان را به چمنِ وجودیش وجودِ و مانعی به نامِ طره می داند و از حضرتِ دوست گلایه می کند زیرا اینهمه زیبایی و کشش را در برابرِ دیدگانِ انسان قرار داده و کیست که بتواند از این طره بگذرد و جانِ سالم بدر برد تا به رخسار و دیدارِ حضرتش برسد، خداوند یا زندگی با افسوس پاسخ می دهد که این سیاهِ کج گوش به فرمانِ او نمی کند تا کناری رفته و به انسان اجازه دیدارِ رخسارِ زیبایش را بدهد، طُره کج است و نافرمان، متأسفانه راست و حرف گوش کن نمی شود، اما مگر چیزی در این جهان از حیطه قدرتِ او خارج است و می تواند که نافرمانیِ خداوند را بکند؟ البته حافظ در ابیاتِ دیگری این اختیارِ طره را از تدبیرِ خداوند می داند که از ازل در برابرِ اختیاری که به انسان داده است قرار داده تا دیدار و وصالش با دشواری همراه باشد.

تا دلِ هرزه گردِ من رفت به چینِ زلفِ او

زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمی کند

زُلف نیز همان طُره و زیبایی هایِ جذابِ این جهانی ست و حافظ می‌فرماید همین که در اوانِ کودکی دلِ انسان هرز گرد و در چین و لایه هایِ هزارتویِ این زلف گُم شد، آن سروِ چمان نیز آهنگِ هزیمت کرده و از چمنِ وجودیِ انسان رخت بر بست، و این دل از سفرِ دور و درازی که رفته است عزم و اراده ای برایِ بازگشت به وطن یا چمن و جایگاهِ اولیه خود ندارد، که اگر بازگردد آن سروِ چمان نیز خرامان به چمنِ خشکیده انسان باز می گردد و آنرا بار دیگر خُرَّم سر سبز می کند، دل که یکی از بُعد هایِ وجودِ انسان است مرکزِ هیجانات اوست و هم اوست که دوست می دارد و عشق می ورزد، یا خشمگین شده، تنفر و کینه می ورزد، می ترسد و مضطرب می شود یا شاد و خندان می گردد، و همین بُعدِ وجودیِ چمنِ انسان است که در حالیکه دارایِ اختیار است و می تواند از زلف بگذرد، سر سپرده اش شده و عمری در چین و لایه هایِ تو در تویِ آن سرگردان و در نتیجه از رخسار باز می‌ماند.

پیشِ کمانِ ابرویش لابه همی کنم ولی

گوش کشیده است، از آن گوش به من نمی کند

کمانِ ابرو استعاره از گنبد و چرخِ هستی یا روزگار است، و بر خلافِ طُرِّه که سیاهِ کج است و نافرمان، گوش به فرمانِ خداوند یا زندگی می باشد، (زلفِ یا طره و گیسویِ دلبرِ این جهانی نیز در اختیارِ او نیست و نسیم به هرسو که بخواهد می بَرَد، اما حرکاتِ ابرو که حسهایِ مختلفی را به عاشقِ بیچاره منتقل می کند می توان در اختیار داشت)، پس دلِ انسان که هرزه گرد شده و بجایِ جستجویِ آن یار و یا سروِ چمانِ خود در پیِ زلف بوده است، کمال و خوشبختی را در تجلیاتِ زلف و جذابیت هایِ این جهان می بیند و آن را از چیزهایی مانندِ دانشِ خود ، ثروت و مقام، همسر و فرزندان، و یا از باورهایِ خود طلب می کند، اما با وجودِ رسیدن به آن چیزها،‌ فلک بد عهدی نموده و با بی رحمیِ تمام فقط درد و غمهایِ ناشی از چیزها را نصیبش می کند، حافظ می‌فرماید انسان هرچند هم که پیشِ فلک لابه و التماس کند تا از چیزهایِ این جهانی که عمری در پیِ دستیابی به آنها رنجها برده شرابی نوشانده و او را خوشبخت کند بی فایده است، اما چرا این لابه و التماس تاثیری در تغییرِ تصمیمِ فلک ندارد؟ گوش کشیدنِ ابرویِ حضرت دوست کنایه از ترش کردنِ روی و عِتابِ خداوند است، و حافظ می‌فرماید به دلیلِ همین اخم و خشم است که فلک نیز گوش یا توجهی به این لابه هایِ انسان نمی کند و وقعی به درخواست‌های بی وقفه او نمی گذارد.

با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتن نمی‌کند

عطفِ دامن علاوه بر متبادر ساختنِ عطوفت و مهربانی در ذهن، به معنیِ سجاف و چاکی ست که در دامانِ زیبا رویان در نظر می گرفتند و در قدیم برگِ گُلهایِ خوشبو را در آن سجاف قرار می دادند تا آن زیبا روی هرکجا که پای بگذارد عطرِ دامان خبر از آمدنش را به شیفتگان و عاشقان بدهد، در مصراع دوم خاک استعاره از وجودِ مادی و جسمانیِ انسان است، یعنی همان چمنِ بیتِ اول که بدلیلِ عدمِ تمایلِ سروِ چمان به بازگشت، مبدل به خاک شده است، پس‌حافظ ادامه می دهد حضرتِ معشوق که سراسر لطف است و مهر، دامن کشان هر لحظه از برابرِ چشمانِ انسان گذر می کند و عطرِ حضورش را می توان در طُرِّه و زیبایی هایِ او از گُل و سبزه تا رودخانه و دشت و دریا و موجودات تا ستارگان و کهکشان ها به مشامِ جان شنید، پس‌از بادِ صبا یا بادِ موافقِ زندگی عجیب است که چرا با وجودِ شمیمِ عطر و چنین وسعتِ لطف و مهربانیِ بینهایتش، خاکِ خشکیده چمنِ انسان را مُشکِ خُتن نمی کند و آن را به سبزه زارِ خُرم و معطر تبدیل نمی کند، درواقع حافظ قصدِ آن دارد متذکر شود که بدونِ جستجوی انسان و یافتنِ سروِ چمانِ خود و ایجادِ میل در او به بازگشت به خاکِ وجودیش، از مُشک و عطرِ و عطفِ دامنِ حضرتش چیزی عایدِ انسان نخواهد شد، نه بوسیله لابه و نه با استغاثه هایِ برآمده از ذهن، چمنی درکار نخواهد بود و حتی اخمِ ابرویِ گوشه کشیده و دَرهمش برایِ برخوردار شدن انسان از طُره هم منحنی نخواهد شد.

چون ز نسیم می شود زلفِ بنفشه پُر شکن

وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی‌کند

نسیم اتفاقاتِ کوچک زندگی ست و چیزهایِ این جهانیِ ذکر شده به زلفِ بنفشه تشبیه شده است که سخت شکننده هستند، حافظ ادامه می دهد با وجودِ اینکه گستردگیِ عطفِ دامنِ حضرتش کُلِ هستی را در بر می‌گیرد اما کمانِ ابرویِ او از غیرتش تابِ دیدنِ سرگشتگیِ انسان را در چینِ زلف ندارد، پس به نسیمی و با اتفاقاتِ ریز و درشتی که در زندگی هر انسانی می افتد، زلفِ بنفشه را درهم می شکند و به چیزهایی که انسان آنها را در دل و یا مرکزِ خود قرار داده و از آنها طلبِ سعادتمندی و آرامش می کند آسیب می زند، برای نمونه همسرش او را ترک می کند، یا بخشی از ثروتِ خود را از دست می دهد، یا از مقامی که دارد عزل می شود، و یا دانشی را که فصل الخطاب می دانست با نظریه هایِ جدید رد کرده اند، در مصراع دوم وه همان آهی ست که پس‌از آن نسیم از نهادِ انسان بلند می شود و او عهد شکنیِ فلک را به یاد می آورد، فلک یا روزگار با فریب به انسان وعده خوشبختیِ قرار دادنِ تصویرِ ذهنیِ زلف در دل را می دهد، اما به آن وفا نمی کند و آه است که پس از شکستِ زلف از دلِ انسان بر می آید، پیش از این شکست او گمان می برد با رسیدن به آن ثروت یا ملک و اتومبیل، یا وصالِ معشوق و دلداده اش و یا موفقیت در تحصیلات بطورِ قطع شاهدِ خوشبختی را در آغوش خواهد گرفت اما اکنون ناباورانه می‌بیند آن چیز یا زلفِ بنفشه به نسیمی کوچک، پر شکن و آسیب پذیر است و امیدِ انسان برایِ رسیدن به سعادتمندیِ آن چیز را برباد می دهد.

دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمی شود

جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمی کند

در این بیت حافظ به چهار بُعدِ وجودیِ انسان می‌پردازد که همان چمنِ بیتِ مطلعِ غزل است، دل که پیش از این شرح داده شد بُعدِ هیجانیِ انسان است که سرچشمه غم و شادی و عشق و خشم و دیگر هیجاناتِ انسان است، جان در مصراع اول یعنی جانِ اصلیِ انسان یا جانِ برآمده از جانان، جانِ مصراع دوم همان جانِ جسمانی ست که اگر از تن بیرون بیاید مرگِ جسمانی انسان را به همراه خواهد داشت ، و تن هم که بُعدّ چهارمِ انسان است، پس‌حافظ در ادامه بیتِ قبل می فرماید با شکستنِ زلفِِ بنفشه  بر اثرِ نسیمِ حوادثِ روزگار کُلِ ابعادِ وجودیِ انسان در هم خواهد ریخت و دچارِ آشفتگی خواهد شد، معنیِ زلفِ بنفشه درواقع امیدوار شدنِ انسان به روی یا صورت و  تصویرِ ذهنیِ چیزهای این جهانی ست بدونِ توجه به رخسار و در بیتِ قبل به آن پرداخته شد، پس‌ با پُر شکن شدنِ زلفِ بنفشه است که دل یا همه هیجانات انسان که قرار بوده است در راستایِ همدمی با رخسار یا جانِِ اصلیِ انسان باشد و هماهنگ با او عمل کند، از کارِ خود بازمانده و همدمِ جان نمی شود، یعنی دل در جهتِ ذهن هیجانات خود را ابراز می کند و البته که ذهن در خدمتِ بُعدِ جانِ حقیقی نیست، در مصراع دوم می‌فرماید با این ناهماهنگیِ هیجاناتِ انسان با جانِ اصلی ست که اتفاقِ دیگری نیز برای ِ انسان خواهد افتاد و آن از دست رفتنِ سلامتِ جسمی و روانیِ اوست زیرا بُعدِ جانِ جسمانی هم دیگر از خدمتِ به تن سر باز می زند و در نتیجه تن و روانِ انسان بیمار می شود، غالبِ ما انسانها همین گونه ایم، امروزه هم می‌بینیم انسان‌ هایِ بسیار موفقی را که با نسیمی زلفِ بنفشه شان شکسته می شود، مثلآ ثروت یا مقام و یا همسر و عشقشان را از دست می دهند، یا پدر و مادری که سالها برای فرزندشان  زحمت کشیده اند و با خونِ دل او به اینجا رسانده اند اکنون می بینند فرزند برابرِ سلیقه آنان زندگی نمی کند،  پس‌ ما با دیدنِ شکنِ یکی از این زلفهای بنفشه و عهد شکنی هایِ فلک در رسانیدنِ ما به سعادتمندی و بی تأثیر بودنِ لابه و التماس هایمان به کمانِ ابرویش، بی تاب شده و جسمِ ما هم بیمار می شود، و برخی که تحملِ کمتری دارند خود را ناقص و بی مصرف می بینند  و حتی دست به خودکشی  می زنند.

ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد می دهد

کیست که تن چو جامِ می، جمله دهن نمی کند

ساقیِ سیم ساق آرایه زیبایی ست و استعاره از حضرتِ دوست، که هرچه در جامِ ما بریزد عین سیم و زر است، انسان که بدونِ توجه به‌ رخسار که اصل است، قصدِ نوشیدنِ شرابِ سعادتمندی از چیزهایِ این جهان و زلفِ حضرتش را دارد به ناگهان می‌بیند از شرابِ موردِ انتظارش خبری نیست و همه دُردِ شراب است که نصیبش می شود، پس‌حافظ می‌فرماید چاره کار این است که  تنِ خود را جمله دهان کرده و با رضایت کامل و خوشنودی همچون جامِ می که دهانی همیشه خندان دارد پذیرایِ این دُرد باشد، او با این پذیرش پیامی به ساقی یا خداوند می دهد به این معنی که او خطا می کرده که طلبِ شراب از زلفِ حضرتش می نموده است، پس‌ هرچه از دوست رسد نیکوست و در اینصورت شاید ساقی از خطایش بگذرد و از این پس او بتواند از زلفِ حضرتش نیز بهره و تنعمی حقیقی ببرد و ساقی بجایِ دُرد به او شرابِ ناب بدهد.

دستخوشِ جفا مکُن آبِ رُخم که فیضِ ابر

بی مددِ سرشکِ من دُرِّ عدن نمی کند

 در ادامه انسانی که خطایِ خود را پذیرفته است باید از حضرتِ ساقی عذر خواهی کند، این کار باید صادقانه باشد تا موردِ قبولِ خداوند یا زندگی قرار گیرد و معمولأ این اتفاق بوسیله دلِ شکسته و چشمانِ اشکبار امکان پذیر است و حافظ می‌فرماید بدونِ مددِ این بازگشتِ حقیقی امکانِ برخورداریِ فیض و ابرِ رحمتِ خداوند وجود نداشته و تنها به مددِ همین سرشک است که خاکِ وجودش به دُرِّ دریایِ عدن مبدل خواهد شد، در قدیم معتقد بودند قطره ای باران که درونِ صدفی در سطحِ آبِ دریا می غلتد پس‌ از مدتی مدید مبدل به دُرّ و مروارید می گردد که مرغوب ترین نوعش در خلیجِ عدن بدست می آمد، پس‌ حافظ از خداوند می خواهد اکنون که خطایِ او (انسان) را پذیرفته است این آبِ زندگی را که بر رخسارِ او جاری ست دستخوشِ جفایِ روزگار نکند، یعنی به او این توانایی را عنایت کند که از این آبرو و بازگشتش به خداوند نیز همچنان که پیش از این از زلف قصدِ نوشیدنِ شراب داشته است، نخواهد که شراب نوشیده و طلبِ سعادتمندی کند، زیرا می‌ترسد این دستاورد که با خونِ دل بدست آمده است نیز موردِ جفایِ کمان ابرویش قرار گرفته و به دُرد و دَرد مبتلا گردد.

کشته غمزه تو شد حافظِ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمی کند

آن کسی که مصداقِ بیتِ قبل است و با احساسِ دردِ ناشی از نوشیدنِ دُرد، با پذیرشِ خطایِ خود صادقانه آهنگِ بازگشت به اصلِ خویش را نمود و از حضرتش عذرخواهی کرد، به سعادتمندی و دریافتِ شرابِ ناب رسید، حافظ می فرماید  اما کسی که این پند را نشنیده و همچنان می خواهد از چینِ زلف، شرابِ توهمی بنوشد بدون اینکه رخسارِ حضرتش را در ورایِ این زلف و جاذبه هایِ این جهانی ببیند و تشخیص بدهد، شک نکند که تیغ سزایِ اوست‌ و کشته غمزه حضرتش خواهدشد و با فروتنی خود را مثال می زند،  یعنی کسی که اینهمه دَردی که در طولِ زندگی بر  وی وارد شده او را وادار به سخن گفتن و ابرازِ دَرد نکرده، بدلیلِ این است که دَرد را نپذیرفته تا بیان کند و لاجرم در پیِ یافتنِ طبیب و درمان نیز نبوده است، پس سزاوارِ تیغ خواهد بود. یعنی کمانِ ابرویِ گوش کشیده آنقدر چیزهایی را که چنین انسانی از طُرِّه حضرت دوست ربوده است آماجِ تیغِ خود کرده و از وی باز می ستانَد تا سرانجام او را درد سخن کند و اظهارِ درد کند و بپا خاسته، به خویشتنِ خود بمیرد تا به او زنده شود. در غزلی دیگر می‌فرماید؛

طبیبِ عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹:

ای صبا نکهتی از خاکِ رهِ یار بیار

ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بیار

صبا که در اینجا به کارِ انتقالِ مفاهیمِ عالمِ غیب و اسرار به جهانِ فرم پرداخته و معنا یا جان را در این جهان می‌افشاند استعاره‌ای از عارفان و بزرگان می باشد و مخاطبِ اصلیِ غزل به ظاهر صبا اما درواقع همه انسانها هستند، پس حافظ می‌فرماید پیغامهایِ معنویِ صبا نکهت و بویِ خوشِ خاکِ درگاهِ یار است که که چون بسویِ ما آورده می شود غم و اندوه را از دلِ انسان می بَرَد و خانه را از غیرِ یار پاکسازی می کند که این امر مژده ی حضورِ دلدار و صاحبِ اصلیِ دل( دلدار) را در مرکزِ انسان که جایگاهِ حقیقیِ یار است می دهد .

نکته ای روح فزا از دهنِ دوست بگو

نامه ای خوش خبر از عالمِ اسرار بیار

پس حافظ می‌فرماید مفاهیمِ معرفتی که صبا در این جهان می‌پراکَنَد نکاتی هستند که از دهان و زبانِ حضرت دوست بوده و موجبِ افزایشِ روح و جانِ انسان می گردند، پس‌ ای صبا آن نامه هایِ خوش خبر را از عالمِ اسرار و معنا که بر ما ناشناخته است به این جهان بیاور زیرا تنها چیزی که عرفا می دانند تاثیرِ صد درصدیِ  این خبر و پیغامها در زدودنِ غم از دلِ انسان و افزایشِ جانِ اصلیِ او می باشد.

تا معطر کنم از لطفِ نسیمِ تو مشام

شِمِّه ای از نفحاتِ نفسِ یار بیار

حافظ ادامه میدهد لطافتِ نسیم و پیغامهایِ زندگی بخشی که از آستانِ کویِ حضرت دوست می آوری مشامِ انسان را معطر می کند زیرا چنانچه بیان شد این پیغامهایِ معنوی تنها شِمِّه ای از نفحاتِ نَفَسِ حضرتِ معشوق است که همچون دمِ مسیحایی می تواند به مردگان و خواب رفتگان به ذهن جان و روحی دوباره بخشد. نفحه در چندین آیه از قرآن کریم آمده که پاره ای از آنها آیاتِ عذاب هستند اما در اینجا  نفحه و شمه ای از نسیمِ روح افزایِ رحمتِ الهی موردِ نظر بوده است.

به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز

بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

در مصراع دوم اغیار یعنی بیگانگان با عشق و تنها کاری که از عهده آنان بر می آید ایجاد غبار یا تردید است بر رویِ پیغامهایی که صبا ز خاکِ راهِ عاشقی با خود می آوَرَد ، پس‌حافظ که در وفاداریِ صبا تردیدی ندارد از او می خواهد تا به گونه ای خاکِ راهِ آن یارِ عزیز یعنی حضرت معشوق را بسویِ عاشقانش بیاورد که اغیار بر آن آگاه نگردد، کنایه از کارِ معنویِ پنهانی و بدور از چشمِ اغیار، چرا که آنان تاب و تحملِ دریافتِ پیغامهای روح افزا از دهانِ یار و زنده شدنِ مردگان به دمِ مسیحاییِ حضرت دوست را ندارند، پس‌ صبا که در اینجا می تواند استعاره از راهنمایانِ معنوی همچون مولانا و عطار و حافظ باشد خاکِ راهِ حضرت معشوق که همان پیغامهایِ معنوی در قالبِ شعر می باشند را پیچیده در هاله ای از رمز و راز بیان می کنند تا اغیار از آنها آگاه نشده و با کنکاش و نکته گیری بر آن خاک موفق به ایجادِ گرد و غبار بر آن گردند.

گردی از رهگذرِ دوست به کوریِ رقیب

بهرِ آسایشِ این دیده ی خونبار بیار

حافظ تأکید می کند این خاکِ راه یا پیغامهای معنویِ بزرگان اصل و خدشه ناپذیر است زیرا از راهیست که رهگذرِ حضرت دوست می باشد، پس بخودیِ خود موجبِ ایجاِ غبار و شبهه نخواهد شد مگر آنکه اغیار با تفسیرهایِ ناصواب و مغرضانه ی خود موجبِ ایجادِ غبار بر رویِ شعرِ حافظ و دیگر بزرگان گردند، ابیات و آثاری که بهرِ آسایش و آرامشِ درونیِ دیدگانِ خونبارِ دردمندان در این جهان آورده می شوند، دیده و چشمِ خونبار کنایه از غم و اندوهی است که در این جهان بر انسان مستولی می شود و یکی از اهدافِ صبا یا بزرگان در آوردنِ خاکِ راهِ حضرت دوست رهاییِ نوعِ بشر از درد و رنج و مسائلِ مختلفی می باشد که در این جهان بر او وارد شده و آسایشِ او را برهم زده است. رقیب همان اغیار یا خویشتنِ ذهنیِ انسان می باشد که خود را همان معشوق پنداشته و روا نمی دارد انسان خاکِ رهِ حضرت دوست را طوطیایِ چشم کند تا بینا و دلش به عشق زنده شود، پس‌حافظ از صبا می خواهد تا این خاک را بکوریِ چشم رقیب برایِ عاشقان به ارمغان آورد، رقیبی که آسایش و آرامشِ انسان را در هر دو صورتِ فردی و جمعی بتاراج می برد.

خامی و ساده دلی شیوه ی جانبازان نیست

خبری از بَرِ آن دلبرِ عیّار بیار

جانبازان همان عاشقان هستند که با ره آوردِ خاکِ رهِ حضرت دوست جانِ خویشتنِ توهمیِ خود که درواقع جانِ رقیب است را می بازند تا به عشق زنده گردند، شیوه و روشِ این عاشقانِ جان باز خامی و ساده دلی نیست یعنی سالکِ عاشق باید هوشیار و زیرک باشد تا بتواند از عهده این جانبازی برآید و یکی از این زیرکی ها برگزیدنِ صبا و یا راهنمایِ معنویِ حقیقی می باشد که حافظ در بیتِ بعد از آن با عنوانِ مرغِ چمن یاد کرده و به آن می پردازد، حافظ در مصراع دوم موفقیت در امرِ عاشقی و جان بازی را در گروِ خواست و مشیتِ دلبری می داند که عیّار است، یعنی یاری که مترصد این است تا با هر پیغامی که سالک از صبا یا بزرگان دریافت و بکار می‌بندد بخشی از جانِ خویشتنِ متوهم و برآمده از ذهنِ او را بدزدد و همچون عیّاران بر جانِ اصلی و حقیقتِ وجودِ او بیفزاید و البته که سالکِ عاشق باید پیوسته در طلب و جستجویِ خبرِ آن دلبرِ عیّار برآید، یعنی با رضایتِ کامل تن به این عیّاری بدهد تا بطورِ کامل کارِ جان بازی را به سرانجام برساند.

شُکر آن را که تو در عشرتی ای مرغِ چمن

به اسیرانِ قفس مژده ی گلزار بیار

حافظ در اینجا صبا را با نامِ دیگری یعنی مرغِ چمن مخاطب قرار می دهد که در عشرت و وصالِ حضرت معشوق بسر می بَرَد، پس مرغِ چمن یا بزرگانی چون حافظ و عطار و مولانا به شکرانه ی این وصل و حضور است که مژده ی گلزاری را که خود به آن رسیده اند به اسیرانِ قفس که اکثریتِ قریب به اتفاقِ ما انسان‌ها هستیم می‌آوَرَند، درواقع حافظ می‌فرماید هر مدعیِ راهنمایِ معنوی قابلِ اتکا نیست مگر آنکه خود به عشرت و گلزار دست یافته باشد و آنگاه می تواند داعیه ی صبا بودن را داشته باشد، پس جان بازانِ نباید در راهِ عاشقی خام بوده و ساده دلانه دل به هر مدعیِ راهبری معنوی بدهند، مولانا نیز در این رابطه خطاب به مدعیان می فرماید؛

چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش   بعد از آن دامانِ خلقان گیر و کَش

کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه ای زان لبِ شیرینِ شَکَر بار بیار

از دیگر کارهایی که عاشق بایستی به انجامِ آن مبادرت ورزد تا به جان بازی برسد صبر است که هرچند اندوهِ فراق از حضرت دوست و معشوقِ ازلی موجبِ تلخکامیِ او می گردد باید آن را پذیرفته و صبر و تحمل کند تا مرغِ چمن و بزرگانی همچون حافظ عشوه ای از لبانِ شیرین و شکر بارِ حضرتش را برایِ او به ارمغان آوَرَد، پیغام هایی که شکرین و مملو از برکت و روح افزا می‌باشند از لبِ یار و از طریقِ زبانِ بزرگان به عاشق میرسد تا سرانجام عاشقی جان باز به دیدارِ روی و وصلش نایل شود.

 روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وانگهش مست و خراب بر سر بازار بیار
 بیانِ شیرین و شکرینِ حافظ و پیغامهایِ دیگر بزرگان قطعاََ می تواند دلیل و راهنمایِ مشتاقانِ وصلِ دلدار باشد اما نباید کارِ ساده‌ای انگاشته شود زیرا حافظ می‌فرماید دیر زمانیست که دلِ جستجو گرِ عاشق و جان بازی اصل زندگی یا روی مطلوب خود را ندیده است، ایهام مقصود در اینجا یکی معشوق ازلی و دیگری مقصود و منظور اصلی انسان در این جهان که همانا زنده شدن به اصل خدایی خود است میباشد که هر دو نیز معنای واحدی را میرسانند، پس حافظ در مصرع دوم از درگاه ساقی کوثر و فراوانی درخواست میکند آن قدح می معرفت که آینه صفت میباشد را به او ارزانی کند تا عکس رخِ یار (مقصود) که در اصل بازتاب عکس شخص عارف(در اینجا حافظ) در آن میباشد را ببیند تا به اصل خود زنده شده و حیاتی دوباره یابد .آینه در ادبیات عرفانی ما جایگاه ویژه ای دارد و اکثر عرفا از آن بهره ها برده اند چرا که انسان کامل به منزلتی خواهد رسید که هرگاه بخواهد تصویر یار را ببیند چهره خویش را در آن آیینه بنگرد . مولانا میفرمایند " آینه آوردمت ای روشنی / تا چو بینی روی خود یادم کنی "یعنی خداوند نیز چون بخواهد  رخ خویشتن را ببیند در چهره عارف و انسان کامل مینگرد و همگی این مفاهیم به معنی یکی شدن عارف با خداوند است. نکته دیگر در باره استفاده حافظ از واژه قدح در این بیت این است که قدح در عرفان نمادی ست برای اندازه گیری، پس ‌حافظ  آن قدحی را که آیینه کردار است طلب میکند تا در آن نظر کرده، ببیند چه مقدار شبیه به خدا شده است و یا هنوز از خدا یا اصل خود  تمییز داده میشود و به علت اینکه دیر زمانیست او یا انسان بصورتِ جمعی چهره مقصود را ندیده است پی ببرد . 
در بیت دوم مراد از دلق یا خرقه هم هویت شدگی ها با چیزهای این جهانی میباشند که بر اساس الگوی عقل معیشت خواه شکل گرفته اند و حافظ از آن یار یا معشوق ازلی درخواست میکند تا با آن میِ عشق و معرفت این خرقه هم هویت شدگی ها را رنگین کند (کنایه از زدودن وابستگی ها به چیزهای این جهانی) و پس از آن که مست و خراب (به معنی زایل کردن این عقل معاش اندیش ) شد آنگاه جان او ارزشمند شده و قابلیت ارائه شدن به پیشگاهش بر سر بازار را دارد . شاید اشاره خواجه شیراز به آیه ان الله اشتری من المومنین انفسهم باشد .

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱:

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گرامی سروری در باره این بیت پرسش نموده اند که به نظر این بنده کمترین شیراز در اینجا نماد فرم و بغداد نماد زندگی یا فضای بینهایت یکتایی میباشد و همانطور که میدانیم بغداد در دوران شاعران آن زمان شهر علم و ادب و فرهنگ بود با مدارس و کتابخانه های بزرگ و بیشتر بزرگان علوم مختلف در بغداد رشد یافتند و در اینجا شاعر عارف میفرماید از این جهان فرم و ماده و هرچه مربوط به چیزهای این جهان میباشد دلگیر و خسته شده است و زمان آن رسیده که ببینیم برای رسیدن به فضای بینهایت زندگی و جهان معنوی بجز این جهان ماده چه کرده آیم .
موفق و پایدار باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

وعده دهد به یار خود ، گل دهد از کنار خود
پر کند از خمار خود ، دیده خون چکیده را
در این بیت زیبا و پر بار مولانا میفرمایند حضرت معشوق به یار برگزیده خود وعده دیدار داده و او را مورد لطف قرار میدهد .گل دهد از کنار خود اشاره به معنویت لطیف و آب حیاتی ست که از جانب او به انسان جویای اصل خود ارزانی میگردد و در مصرع دوم چگونگی حال انسان شایسته ابن همه لطف را توصیف میکند و میفرماید حضرت معشوق چشمان عاشقی را که از آن خون چکیده است مملو از مستی خود خواهد کرد و این خون چکیدن کنایه از رها شدن انسان عاشق به اصل خود از تمامی تعلقات دنیوی و هواهای نفسانی میباشد و سرانجام باید دست از هم ذات پنداشتن خود با چیزهای این جهانی شست تا آنگاه مورد لطف و نوازش حضرتش واقع شد ، و حضرت حافظ میفرمایند :
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد وکه اندوخته بود
موفق و پایدار باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

جان بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد

جانِ اصلیِ انسان که امتدادِ جانان یا حضرت دوست است با این جهانِ ماده اُنس و الفت یا پیوندی ندارد زیرا از عالمِ غیب و مربوط به جهانِ معناست و بیگانه با جهانِ اجسام، اما بواسطه اینکه این جهانِ مادی نیز از جزیی ترین ذراتِ خود تا کهکشان‌های دوردست همگی جلوه ای از آن ذاتِ مطلق و جمالِِ خداوندی هستند پس تن به حضور در این جهان داده و از روزِ ازل بارِ امانتی را که کوه ها از پذیرفتنش شانه خالی نمودند. می‌پذیرد و در این جهانِ مادی حضور می‌یابد و این جهان را نیز محضرِ خداوند می‌بیند، چنین نگاهی گُل را مظهرِ عطر و لطافتِ ذات ، کوه را نمادِ عظمت ، و آسمان را نشانه بینهایتش می‌بیند، هر بینش و نگرش دیگری که جمالِ خداوندی را در این جهان نبیند تمایل و انگیزه ای برای این حضور نخواهد داشت و نه تنها حقیقتِ زیبایی هایِ این جهان را ادراک نمی‌نماید،  بلکه حضورِ خود را نیز پوچ و بی معنا می‌بیند، در مصراع  دوم "این" یعنی چنین نگرشی که این جهان را زیبا و جلوه ای از ذاتِ خداوند می‌بیند که اگر انسانی چنین نگاهی نداشته باشد، پس‌ "آن" ندارد، منظور از آن در ادییاتِ عارفانه زیباییِ باطن است، و حافظ می‌فرماید  هر انسانی از این نگاهِ زیبا بی بهره باشد قطعآ  آن  زیبایی درونی را نیز نخواهد داشت هرچند اگر از همه زیبایی هایِ ظاهر برخوردار باشد.

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد

منظور از هیچ کس در اینجا عاشقانی هستند که جمالِ جانان را در این جهانِ ماده دیده و عاشق شده اند،‌ بزرگانی که آنان نیز به نشان در نمی آیند ، و حافظ می‌فرماید هیچ یک از این عاشقان نیستند که نشانی و آدرسی از آن دلسِتان به او یا دیگر عاشقان و پویندگان راه عاشقی بدهند، یعنی خداوندی که اینهمه نشان و نشانی در این جهانِ اجسام دارد اما به نشان در نمی آید و هیچ کسی را به ذات او راهی نیست و تنها می‌توان نشانِ او را در زیبایی هایِ شگفت انگیزِ حیاتِ مادی جستجو نمود، در مصراع دوم می‌فرماید یا حافظ از نشانیِ حضرتش بی خبر است و آگاهی ندارد و یا اینکه او به نشان در نمی آید و بطورِ قطع حافظ بهتر از هر کسی می داند که او نشان ندارد همانطور که حتی ذاتِ گُلی نیز نشان ندارد.

هر شبنمی در این ره ، صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد

حافظ ادامه می دهد اما این عدمِ شناخت و بی خبری دلیلی برای سکون نیست و عاشقان پای در راهِ شناخت و جستجوی نشانی و رسیدنِ به کویِ دوست می‌گذارند زیرا معمایِ دسترسی به ذات به شرح و بیان در نمی آید اما با قرار گرفتن در مسیر و راهِ عاشقی که منتهی می گردد به کویِ حضرتش، می‌تواند راهگشا بوده و از آن معما رمزگشایی کرده، انسانِ عاشق را در ادامه راه تا حدامکان به آن دلستان نزدیکتر می کند، راهی که بسیار دشوار است و به هر شبنم و ژاله ای که در این راه برخورد کند صدها دریایِ آتشین است و دردآور که به شرح در نمی آیند و سالکِ طریقت تا آنها را تجربه نکند به آن آبِ حیات دست نخواهد یافت.

سرمنزلِ فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

حافظ در ادامه  می فرماید اما دشواریِ راه موجب نمی شود پوینده راهِ عاشقی از ادامه راه باز ایستاده و سرمنزلِ مقصودی را که رسیدن به آن موجبِ فراغت و آسودگی ست را از از دست بدهد، هرچند این راه بی کرانه است و انتهایی برای آن قابل تصور نیست، و این بی کرانگی بدلیلِ همان نداشتنِ نشان است که حافظ در بیتِ دوم غزل به آن پرداخت و در اینجا می فرماید ای ساربان فروکش و حال که می دانیم نهایتی برای این راه وجود ندارد، پس اندکی درنگ کن، به شتاب این راهِ دشوارِ عاشقی را طی مکن، ساربان کنایه از بزرگان و راهنمایانِ معنوی هستند که  رهپویانِ راهِ عاشقی به گردِ پایِ آنان نیز نمی رسند، گاهی درکِ معنایِ بیت یا غزلی از آنان سال‌های متمادی بطول می انجامد و آخرِ امر نیز ممکن است به عمقِ آن راهی نباشد ، پس‌حافظ از ساربانی چون خود می خواهد که لختی لگامِ اشتر را کشیده و درنگ کند تا معنا بر عاشقان گشوده و باز گردد.

چنگِ خمیده قامت می خواندت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

چنگ آهنگِ موزونِ روزگار یا کن فکان و قضای خداوند است که قامتِ خمیده اش نشان از قدیم بودنش دارد، آنچنان که خداوند نیز قدیم است، پس‌این چنگ هر لحظه انسان را به عشرت فرا می‌خواند تا انسان را از درد و غصه رهایی بخشد، پس‌ پوینده راهِ عاشقی باید همانندِ چنگ خمیده قامت و تسلیم امرِ قضا و رُخدادهایِ کوچک و بزرگ زندگی باشد و همچون پندِ پیرانِ خرد با گوشِ جان پذیرای آن باشد تا سرانجام به آن عشرتِ مورد نظر دست یابد.

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

حافظ در این بیت پندِ مهم دیگری را از زبانِ پیرانِ طریقت بیان کرده، می‌فرماید سالک باید طریقِ رندی و عاشقی را از محتسب آموخته و به همان شیوه عمل کند، یعنی کارِ معنوی و نوشیدنِ شرابِ عشق را بصورتِ پنهانی انجام دهد بگونه ای که هیچکس چنین گمانی به او نبرده و حرفِ عاشقی و باده نوشیِ او بر سرِ زبانِ اطرافیانش نیفتد، محتسب تظاهر به مخالفت با ‌شراب خواری کرده و آنرا از منکرات به حساب آورده، مست را حدِ شرعی می زند اما خود بصورتِ پنهانی و در خلوت به این کار می پردازد، حافظ می‌فرماید بویژه نوپویندگان ِ راهِ عاشقی نیز باید باده عشق را اینچنین بنوشند.

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد

در گوش ِ دل فراخوان تا زر نهان ندارد

پندِ دیگری که حافظ به آن می پردازد پرهیز از زر اندوزی و دنیا پرستی ست، پس‌می فرماید سرگذشتِ گنجِ قارون را که داستانی ست نمادین همواره در گوشِ دل فراخوانده و به خود یادآوری کن که چگونه ایام یا روزگار آن ثروتِ افسانه ای را بر باد داد و چگونه در زمین فرو رفته، هیچگونه اثری از آن برجای نماند، پس‌هرقدر هم که دل، پول یا زر و چیزهای این جهانی را در خود نهان سازد، سرانجام زمین آنها را می‌بلعد زیرا این چیزها همگی اجسام و متعلق به زمین هستند و نمی توانند جزو داشته هایِ انسان بشمار آیند، حتی زیبایی، جوانی و وجودِ جسمانی انسان نیز از جنس خاک و مواد شیمیایی بوده و در نهایت به زمین باز می گردد.

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

حافظ در ادامه بیت قبل می فرماید اما شمع که نمادِ عقلِ جسمانی و معاش اندیشِ انسان است در مقامِ رقابت با خورشید و عقلِ کُل سر به اعتراض بلند می‌کند که چگونه می شود زر و تعلقاتِ دنیوی را نهان نداشت، این کار با عقل مغایرت دارد، هر کسی باید در اندیشه آینده خود و خانواده اش اینگونه داشته هایِ دنیوی را هرچه بیشتر جمع آوری کند، هرچه بیشتر نام و اعتبار کسب کرده و به مقام و مرتبه های بالا دست یابد، حافظ پند می دهد که پوینده راهِ عاشقی اسرارِ دل را از او پوشانده و با این شمع یا عقلِ جسمانی جدال و مباحثه نکند، زیرا هرچه استدلال کرده و حتی فرو رفتنِ ثروتِ قارون در زمین را مثال بزند، آن عقلِ شوخ گستاخانه زبان می‌ریزد و از راه های دیگری وارد می‌شود و سرانجام ممکن است سالک مغلوبِ زبان بازی های او شده و حتی از ادامه راهِ رندی و عاشقی باز ماند، پس‌ همان بهتر که اسرار دل را  پنهان و با او مجادله نکند. بندِ زبان ندارد یعنی استدلال‌های عقلی حد توقف و بندی ندارد. 

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ 

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

می‌فرماید هیچکس در این جهان بنده و غلامی همچون حافظ را سراغ ندارد که اینچنین کمرِ خدمت به آن یگانه پادشاه عالم بسته باشد و پیغامهایِ زندگی بخش را از طریق ابیات و غزل‌هایی از این دست به پویندگانِ راهِ عاشقی برساند، در مصراع دوم دلیلِ این بندگی را بی همتا بودنِ آن شاهِ عالم می داند که هیچکس در جهان چنین پادشاهی ندارد، غالبِ مردم اگر هم پادشاه یا خدایی را پرستش و بندگی کنند خدایِ ساخته و پرداخته ذهن و نشان دار است و نه خداوند یا دلستانی حقیقی و بی نشان که حافظ می شناسد و از طریقِ شناختِ خود به شناختِ چنین پادشاهی رسیده است که کسِ دیگری در جهان ندارد، مگر آنکه کسانِ دیگر نیز با رسیدن به نگرش و جهان بینیِ حافظ یا دیگر بزرگان به مقامِ بندگیِ حقیقی او نایل شوند. 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۸:

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
شب غالبا نماد جهل و ظلمت میباشد و انسان در درازای این شب تار(زندگی بدون معرفت ) به تدریج در می یابد بزای سعادتمندی و شادی نیازمند چیز هایی دیگر بجز مادیات این جهان میباشد و آنگاه کسالت و خماری بر او چیره میگردد و حال که او به این درک رسیده است زندگی یا حضرت دوست در سحرگاه که نوید بخش نور و آگاهی ست با آهنگ وزین خود عنایت نموده آن باده هستی بخش را به او ارزانی میدارد .
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستییش کردم روانه
و حافظ میفرماید با ره توشه ای از می عقل جزء خود را از هستی ساقط کرده ، راهی ناکجا آبادش نمودم .
نگار می فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
و پس از رهایی از عقل جزء معاش اندیش برتری طلب آن نگار می فروش که میتواند مرشد یا پیر مغان یا انسان وارسته و راهنما باشد با طنازی و زبان حال گفت که حال از نیرنگ و مکر آن من کاذب و متوهم خود ایمن شده و حیله های او از این پس بی اثر خواهد بود. مولانا میگوید "حیلت رها کن عاشقا ، دیوانه شو دیوانه شو " .
ز ساقی کمان آبرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
کل کاینات و هستی که که تجلی ذات اوست به ابروی یار تشبیه گردیده است و آن کمان آبرو میفرماید ای کسی که از عقل جزء خود رهایی یافتی ، گمان مبر کار به اتمام رسیده است ، تو اکنون سیبلی شده ای برای تیرهای ملامت که از طرف من کاذب و خود و من های متوهم سایرین و به سوی تو نشانه خواهند رفت .این ملامت ها انسان جویای معرفت را بطور پیوسته زیر باران ملامت های خود گرفته و میگویند اگر این عقل جزء معاش اندیش را رها کنی حتماً بدبخت شده و از این جهان بی بهره خواهی بود . این ملامت ها برای از دست دادن مقام ، محبوبیت و شهرت و تایید مردم نیز بکار برده میشوند .حافظ در جایی میفرماید "ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست " .
نبندی زان میان طرفی کمر وار
اگر خود را ببینی در میانه
پس در این وضعیت اگر خود را در معرض تیر های ملامت آن من های ذهنی و کاذب قرار دهی در این میان طرفی نبسته و به هدف نهایی خود که وصل به اصل خدایی خود میباشد نخواهی رسید .یعنی که خود را از میانه و تیر رس ملامت گران دور نگاه دار . طرفی کمر وار را میتوان فیض توفیق کامل معنی کرد.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
معنی بیت کاملاً روشن و ورد زبان عموم میباشد .
که بندد طرف وصل از حسن شاهی ؟
که با خود عشق ورزد جاودانه
میفرماید از محالات است که انسانی به مرتبه اعلای حضور در ملکوتش برسد در حالی که عاشق خود یا من کاذب خود است و این عشق به نفس خود در صورتی که انسان متحول نشود و در طول حیات از معرفت حضرت دوست باز بماند، در این عشق به خود متوهم جاودان میشود یعنی که حتی پس از مرگ نیز در این عشق به خود و من کاذبش باقی خواهد ماند و از عشق حضرتش دور ، چقدر دهشتناک است ، بنظر میرسد این همان دوزخی باشد که در ادیان مختلف وعده آن داده شده است .
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
هر آنچه در جهان هستی و نیستی است و آهنگ زندگی و عنایت و لطف او به ما و به کل هستی ، همه از آن اوست و این خیال و توهم ذهنی وجود مادی ما و چیزی که ما در وهم و خیال خود هستی میپنداریم همگی بهانه و ابزاری هستند در راه رسیدن به آن معشوق ازل و وفای به عهد مان با او میباشند .
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
پس حافظ در ادامه بیت قبل و وهم و خیال دانستن کل هستی و جهان فرم به این نتیجه میرسد که وجود ما نیز معمایی پیچیده است چرا که انسان جسمی مادی و دارای فرم میباشد که همراه است با انکار فرم و به قول مولانا "هر کسی را عجبی و عجب من این است / کو نگنجد به میان چون به میان میآید ؟
و بینهایت که مختص ذات خدا میباشد چگونه در وجود محدود انسان دارای فرم می گنجد ؟
در مصرع پایانی حافظ میفرماید تحقق این امر به سحر و معجزه و افسانه میماند ولی البته که محقق شده است و این امر تنها از مشیت و اراده خداوند ساخته است .
درآخر بزای دوستان علاقمند به دریافت بهتر مفاهیم غزل های عارفانه استفاده از برنامه گنج حضور استاد پرویز شهبازی را توصیه میکنم که بسیار سودمند است .
موفق و در پناه حق باشید
.

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹:

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما ببرد

نهیبِ حادثه بنیاد ِ ما ببرد

غمِ دل غالبن بدلیلِ ناکامی، بر وفقِ مراد نبودنِ امور و نرسیدن به سعادتمندی موردِ انتظار به انسان دست می دهد، حافظ از ضمیرِ جمع بهره می‌برد تا گوشزد کند غمِ ناشی از  نامرادی ها برای همه ما انسانهاست و استثنایی وجود ندارد بویژه اکثریت قریب به اتفاق ما که سعادتمندی خود را از چیزهای مادی این جهان طلب می‌کنیم و با از دست دادن و یا بدست نیاوردنِ آنها غمگین می شویم در حالیکه می بینیم دیگرانی که به همه یا بیشترِ خواسته هایِ خود رسیده اند و از ثروتِ کافی و حتی شهرت و محبوبیت برخوردار و انسانی موفق بوده اند نیز احساس کمال یا خوشبختی ننموده و غمِ دل دارند، این ناکامی ها میتواند حادثه ای دهشتناک و سرنوشت ساز را برای ما بصورتِ فردی و در مقیاسِ محدودِ خانواده و یا بصورتِ جمعی در سطحِ اجتماعی و جهانی رقم زده،  بنیاد و ریشه ما را از جا برکند، افسردگی، اعتیاد و چه بسا خودکشی ، از هم پاشیدگی خانواده و جنگهایِ منطقه ای و جهانی حوادثی نهیب هستند که مؤید این سخن و پیش بینیِ حافظ بوده  و هم او راهِ حل را باده و شرابِ خردِ ایزدی می داند.

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

اما مگر انسان  با زیورِ عقل پای به این جهان نگذاشته است که نیازمند باده خِرد است؟ حافظ می‌فرماید اتفاقأ همه آن  کامیابی و ناکامی ها را انسان بوسیله عقلِ خود رقم زده است، کامیابی هایی چون پیشرفتِ خارق‌العاده و مستمر در علومِ مختلف و تکنولوژی که آسایش و رفاهِ انسان را به همراه داشته است، همگی توسطِ عقلی محقق می شوند که برآمده از آن عقلِ کُلی ست که جهان را اداره می کند، حافظ و غالبِ بزرگان چنین عقلی را شمع و آن عقلِ کُل را به خورشید مثال زده اند، اما همین شمع و عقلی که چنین هوشمندانه همه ذرات را شکافته و در کنترلِ خود قرار داده است ، قادر به کنترلِ خود نبوده و در طولِ تاریخِ ناکامی هایِ بزرگی را نیز برای بشر به ارمغان آورده است حوادثی مانند جنگهایِ بزرگِ جهانی که امروزه نیز جهانیان در بیم و نهیبِ حوادثی از این دست روزگار را بسر می برند از آن جمله هستند، حافظ می خواهد انسان بوسیله باده خردِ ایزدی و مستیِ آن،  لنگرِ عقل را فروکشیده و آنرا خود را تحتِ کنترل درآورد، در مصراع اول به وضوح می فرماید خودِ عقل باید به مستی لنگر را فرو کشد، فروکشیدن همواره از بالا به پایین است و بنظر می رسد عقلی که چنین دستاوردهایی شگرف را برای انسان به همراه داشته است خود را بسیار بلند مرتبه می پندارد اما درواقع از حلِ برخی مسایلِ جزیی و کُلی عاجز و ناتوان است، برای مثال قادر به جلوگیری از جنگ در مقیاسِ کوچکِ خانوادگی تا قومی و نژادی و بین المللی نیست، عدالت را نمی تواند برقرار کند و حتی با خردِ جمعی از عهده جلوگیری از تخریبِ محیطِ زیست بر نمی آید، حافظ می‌فرماید پس لازم است تا این عقل بوسیله مستیِ ناشی از بادهِ عشق و خردِ الهی خود را از بالا فروکشیده و در قعر لنگر بیندازد و بگوید علمی در ارتباط با مسائلی که خود ایجاد کرده است ندارد، و تنها با این مستی ست که میتواند کشتیِ بشریت را که در ورطه بلا های مختلف گرفتار است به ساحلِ نجات و سعادتمندی برساند.

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

حافظ در اینجا بیشتر بر غم دلهای فردی تاکید نموده، می فرماید فلک یا چرخ هستی از آغاز، بازی پنهان و غایبانه ای را بدونِ استثنا با همه کس آغاز کرده است به اینصورت که جذابیتهایِ این جهانِ مادی را به انسان نشان داده و توهمِ بدست آوردنِ خوشبختی و سعادتمندی را از آن چیزها در او ایجاد می کند، انسان بوسیله عقلِ خود و با سعی و تلاش به همه یا بخشی از آن چیزها مانندِ موفقیت در تحصیل، بدست آوردنِ شغل، خریدِ خانه و اتومبیل، انتخابِ همسر و ازدواج، بزرگ کردنِ فرزندان می رسد و با بدست آوردنِ هر موفقیتی به شادیِ زود گذری دست می یابد اما پس از چندی باز هم احساسِ نقص نموده، آن سعادتمندی مورد انتظار را دور از دسترس می بیند  بویژه اگر به همه خواستهای خود نرسد و یا بخشی از داشته های خود را از دست دهد غمی بنیاد بر باد ده بر دلِ او مستولی شده، احساسِ ناکامی می کند. حافظ فغان و فریاد می دارد در این بازیِ هیچکس نبوده است که حتی یک دست از این روزگارِ دغا و دغل باز ببرد، هم آن کسی که به بیشترِ امیال و آرزوهایِ خود دست یافته و هم آن کسی که بهره ای جز ناکامی نبرده است. همگی بازنده بزرگِ این بازی هستند و حافظ در دوبیتِ پیشین چاره کار را باده خردِ ایزدی و مستی عنوان نمود. 

گذار بر ظلمات است خضرِ راهی کو؟

مباد کاتشِ محرومی آبِ  ما ببرد

حافظ در ادامه می فرماید برای برکناری و در امان ماندن از این بازیِ پنهانِ فلک راهی جز گذار و چیره شدن بر جهل و ظلمت نیست و این گذار تنها با بهره گیری از دانشِ راهنمایانی ست که همچون خضر موفق به عبور از این تاریکی و جهالت شده باشند و راه بلد بوده، خود به آبِ جاودانگی دست یافته باشند، در مصراع دوم باقی ماندنِ در ظلمت و تاریکی را محرومیتی می داند که بر اثرِ باختهای مکرر در بازیِ روزگار، آتش و درد در زندگی انسان زبانه کشیده، آبِ زندگی را که از روزِ الست در انسان جریان داشته است با خود می برد.

دلِ ضعیفم از آن می کشد به طرفِ چمن 

که جان ز مرگ به بیماری، صبا ببرد

حافظ می‌فرماید  درواقع انسان ضعیف آفریده شده است،‌ پس‌ خداوند با جذبه خود به این دلیل دلِ ضعیفِ انسان را که دلبسته جهان شده است به سویِ چمن یا زندگانیِ جاودانه می کشد تا جانِ انسان را از مرگ برهاند و همچو خضر جاودانه اش کند، مرگی که در اثر و به بیماریِ اعتیاد به بازی با آن روزگارِ دغا پدید می آید، و بادِ صبا یا خضر هایی همچون حافظ و مولانا هستند که جانِ انسان را از این بیماری به در می برند وبر او لباسِ عافیت و سلامت می پوشانند.

طبیبِ عشق، منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشهَ خطا ببرد

پس‌انسانِ خسته از باخت و درد و آتش که بر اثرِ لطفِ جذبه الهی به طرفِ چمن و سبزی زندگی کشیده می شود دربِ خانه خضرِ راهانی چون حافظ را زده و ندا سر می دهد که منم ، آشناست درب را بگشای ای طبیبِ عشق و باده و رطلِ گرانی بر من ببخش که معجونِ شفا بخشی را که تو تجویز کنی فراغت و آسایش به همراه آورده و اندیشه های خطا و باطل را از میان بر دارد. اندیشه خطا همان توهمِ بُردنِ دستی از آن دغا ست تا به آن وسیله به فراغت و سعادتمندی دست یابد در حالیکه سعادتِ حقیقی در معجونِ ابیات و غزلیاتِ این بزرگان است.

بسوخت حافظ و کس حالِ او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

حافظ هم در آتشی می‌سوزد اما در درد و آتشِ عشق، و کسی شرحِ حالِ او را به یار نگفت، مگر نسیم و پیکِ صبا که پیغامهای زندگی بخش را به حافظ می رساند، پیامِ عاشقیِ حافظ را هم به سویِ او ببرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

با درود بر شما نهال گرامی
بنظر میرسد همانگونه که گنجور مرقوم نموده اند صحیح باشد
گل را مجنبان هر دمی ، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود ، تا درد تو گردد دوا
و میفرماید گل و لای وابستگی های این جهانی را با چسبیدن به آنها و پیروی از نفس خود مجنبان تا گل ته نشین شده و آب جریان زندگی ات در تو جاری شود .تا درد ته نشین شده شراب تو از تیرگی به در آمده و روشن شود و به سطح و بالای سبو رفته و قابل نوشیدن شود (توسط شاه) و فقط در این صورت است که درد تو دوا خواهد شد و از رنج رها خواهی شد .(درد یا ته نشین شراب را تمی نوشند)
موفق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
حافظ از نسیم سحر که لطیف ، مطبوع ، رونده ، و حضورش در هر مکان بشارت دهنده روز و جریان زندگی ست جویای منزل و آرامگاه یار میشود ، یار اصلی و ماه  هر انسانی در درون و ذات وی  نهفته است و حافظ همچون عرفای دیگر یار را جدای از خود انسان نمی داند و بر او مسلم است که آرامگه و منزل یار در وجود هر انسانی ست و کافیست  تا این ماه بر آید و نمایان شود که در اینصورت عاشق کش میشود یعنی من کاذب انسان را در خود به زوال برده ، میکشد (مسیح نیز میگفت انسان برای رستگاری باید به خود بمیرد و سپس تولدی دوباره یابد ) . عیاران به توانگران شبیخون می زدند و از دارایی های آنان ربوده ، به فقرا و تهیدستان می بخشیدند ، حافظ میفرماید آن یار پس از کشتن خود کاذب عاشقان و زدودن دلبستگی های دنیوی و آرام گرفتن در دل انسان عاشق  ، به شیوه عیاران شراب عشق ، ‌معرفت و خرد ایزدی را ربوده و در اختیار ان عاشق قرار میدهد تا همچون نسیم سحری موجب شکفته شدن گل وجود معنوی وی گردد.

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
حافظ به ما یاد آور میشود که شب تار است و در این جهل و تاریکی اگر انسان خواستار  برآمدن و  رؤیت یار یا ماه وجود خود گردد ، چاره ای جز حرکت رو به جلو ندارد ، راهی که او را به وادی و ساحل امنیت برساند . (شب تار است و بیم موج و گردابی چنین حایل) و در این راه ،آتش طور یا نوری که راهنمای انسان باشد تا او را به میعاد گاه خود(پیمان الست) برای وصل به اصل خویشتن برساند ضروری است همچنان که آن نور آتش ، موسی را به میعادگاه راهنما شد .
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
هر نفسی که پا به عرصه هستی میگذارد نقشی که بر اساس پیمان الست به او واگذار میگردد نقش خراباتی است که باید به من کاذب و جهان فرم خراب و مست لایعقل شود اما به اصل زندگی هشیار و مگر نه این است که در خرابات کسی هشیار نیست و همه مست میباشند ؟.
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی ، محرم اسرار کجاست
اهل بشارت اشاره به آیه بیست و پنجم سوره بقره است که به مومنان که کارهای شایسته انجام دهند بشارت بهشت میدهد ، بهشت یعنی همان قرار و آرامش یا فضای گشوده درونی ، پس حافظ می‌فرماید گفتنی ها بسیارند اما باید سخن را کوتاه کرد زیرا کسانی که محرم اسرار هستند  یعنی عاشقان ،‌ به اشاره ای مطالب را از طریق درون بینهایت خود درمی یابند .محرم اسرار کجاست  یعنی با فهمیدن معانی عرفانی ابیات و آموزش بزرگان به خودی خود کسی محرم اسرار نمیشود و تنها اهل بشارت یا انسانهای عاشق هستند که با اشاره ای مطالب را نه تنها درک که به آن عمل کرده و با کار فراوان است که انسان محرم اسرار و اهل بشارت میشود .

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بند بند وجود انسان بحضور رسیده ای چون حافظ دایما در حال کار بر روی خود و جستجوی یار میباشد و میفرماید اکنون که او به این سطح و مرتبه هشیاری رسیده است ملامت گر (که همان من کاذب انسان است ) از کار خود بیکار شده و پس از این توان اثر گذاری بر روی اصل وی را ندارد و احتمالا بسیار کوچک شده ، در گوشه ای کزیده است .همانطور که میدانیم من کاذب انسان که برآمده از ذهن میباشد همواره در ظهور من اصلی و خدایی انسان کارشکنی کرده ، با ترفند های گوناگون سعی در بازداشتن انسان از راه و کار اصلی خود را دارد .
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عرفا گیسوی یار را که نشانگر کثرت میباشد نشانه ای از تجلیات خداوند در جهان هستی و فرم میدانند که شامل تمامی جمادات ، نباتات ، حیوانات و انسانها میباشد و حافظ این تجلی گاه هستی را به شهادت میطلبد تا بگویند آن دل او که پیش از این غمزده و گرفتار و سرگشته این جهان فرم بوده پس از یافتن منزل آن ماه روی  وجود ندارد و او از همه این تعلقات رها گشته است . حقیقتاً دل انسان غمگین است حتی اگر در جهان فرم و ماده درزمینه های گوناگون توفیق داشته باشد، مگر آنکه به هدف اصلی وجود خود در جهان که همان تسلیم و حرکت در جهت پیمان اولیه با خدای خود میباشد تا به رضایت و شادی بی سبب رسد .
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
هوش ار سر عقل پرید ، البته عقل حسابگر مادی انسان . یعنی اینکه بسیار عجیب است که آنهمه تعلقات دنیوی چگونه به یکباره در نظرم محو و نابود گردیدند و آن دل که این همه دلبستگی را مرکز خود قرار داده بود اکنون گوشه گیر شده و فرصت خودنمایی را ندارد و حافظ فراتر رفته ابروی دلدار که استعاره از (گنبد کبود) هستی ست را با چشم ذهن نمی بیند ، بلکه از منظر چشم یار  آنرا تجلی حضرتش در این جهان ماده می بیند.

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
و حال که انسان عاشق  از تعلقات دنیوی بریده است ، ساقی و راهنمای معنوی  ، مطرب عشق  و می یا ابیات عرفانی بزرگان نیز مهیاست  برای وصل به اصل خود تنها نیازمند یافتن منزل لیلی  یا اصل و ذات خدایی خویشتن است و  ‌عیش او با حضور یار و برآمدن ماهش مهیا میگردد که البته در ره منزل لیلی که خطرها ست در آن 

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی 
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

انسان چند سالی پس از حضور در این جهان به چیدن گلهای این جهان پرداخته و با قرار دادن در دل و مرکز خود آن گل را به تعلقات خود می افزاید ، آن را کنترل کرده و از آن گل طلب سعادت و خوشبختی  میکند ،  گلهایی مانند مقام و منصب  ، ثروت ، اعتبار علمی و اجتماعی  و یکی از آن گلها نیز همسر و معشوق در این جهان است که بیشتر ما انسانها او را نیز جزو متعلقات خود دانسته از او طلب قرار و خوشبختی  میکنیم ، حافظ میفرماید  همه این گلهای گلشن هستی دارای خار هستند ، یعنی چیدن این گلها و قرار دادن در دل و مرکز تولید درد خواهند نمود زیرا انسان از این گلها طلب سعادت و خوشبختی میکند و آن چیزها توان چنین کاری را ندارند ، بخصوص که باد خزان و حوادث روزگار این گلها را پژمرده کرده و از بین می برد ، مثلآ  مقام انسان را از او می گیرند  یا ثروتش را از دست می‌دهد و یا همسرش او را ترک می کند و در همه این حالها انسان رنجیده میشود ، پس‌حافظ میفرماید  فکر معقول و سنجیده این است که پیش از چیدن گلهای این جهان به خار و درد ناشی از آن نیز بیندیشد . مولانا نیز در این رابطه  میفرماید  ؛ 

هر چه از وی  شاد  گردی در جهان  / از فراق او  بیندیش آن زمان 

زانچه  گشتی شاد بس کس شاد شد / آخر از وی جست و همچون باد شد 

از تو هم بجهد  تو دل بر وی منه / پیش از آن  کو بجهد ، از وی تو بجه

 

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

از سر دل بیرون نه ای ،بنمای رو کایینه ای
چون عشق را سر فتنه ای ، پیش تو آید فتنه ها
استاد کریم زمانی در شرح این بیت میفرماید ؛ ای حضرت معشوق تو از باطن من بیرون نیستی یعنی حقیقت باطنی من جلوه ای از خود توست . ولی این حقیقت باطنی برایم آشکار نیست . پس روی خود را به من نشان بده تا در آیینه وجود تو خویشتن حقیقی ام را تماشا کنم و از آن جهت که تو ای حضرت معشوق سر چشمه جمیع عشق ها (اعم از عشق های مجازی و حقیقی ) هستی ، همه عشقها به خود تو رجوع میکند .چنانچه گفته اند کل شیء یرجع الی اصله (هر چیز به اصل خود باز رود ) .
فتنه در نظر غالب عرفا و شعرا به معنی عشق آمده و شاید به این دلیل بوده است که عشقهای دنیوی غالباً توام با شر و شور و غوغا و فتنه و فتنه گری بوده و میباشد .
حافظ میفرماید ؛
فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد
عارف به جام می زد و از غم کران گرفت
موفق و در پناه حق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:

ای شیخ ما را فوطه ده ، و ای آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
و مولانا از شیخ یا مراد خود میخواهد که به او فوطه یا خرقه زهد و تقوا داده، و از آب حیات زندگی میخواهد که او را در خود غوطه ور کند و از او میخواهد همچون موسی عمران با عصای خود اعجاز نماید ، بر این دریای هم هویت شدگی ها با چیزهای ذهنی این جهانی زده ، آنها را محو کرده و راه رستگاری را بر او بگشاید . مولانا در راه سیر و سلوک و رسیدن به اصل خود معتقد به ضرورت مراد و راهنما در این راه پرخطر میباشد و البته که شیخ به تنهایی کفایت نکرده و عنایت حق تعالی را نیز میطلبد و صد البته تمرین و ممارست و کار بر روی خود با سعی فراوان تا به سرمنزل مقصود برسیم انشالله .
موفق و در پناه حق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:

گر سیل، عالم پر شود ، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم ؟ تا غم خورد مرغ هوا
با درود ، بنظر میرسد مراد از سیلی که عالمگیر شده همان سیل ویرانگر هم هویت شدگی ها و تعلقات دنیوی انسان باشد که هر موج آن (هر کدام از وابستگی ها ) به بلندای شتران ماند . (کنایه از بلندی امیال و آرزوهای بلند انسان ). و در چنین سیل و با امواجی چنین سهمگین انسان هایی بحضور رسیده چون مولانا را هیچ غم و نگرانی نیست چرا که چون مرغان آبی و ماهیان خود را به دست این امواج سپرده و لذا از این روانی و رهایی در امواج این سیل لذت میبرند نه اینکه با چسبیدن به آن چیزهای این جهانی غم از دست دادن آنها و یا نرسیدن به آن را بخورند . در تعبیر مرغان هوا استاد کریم زمانی در شرح دیوان شمس میگویند منظور مرغان وابسته به این جهان هستند که سرانجام برای خوردن دانه بایستی فرود بیایند چرا که عالم پر شده از این سیل است و امکان فرود آمدن نیست، پس آنها باید غمگین و نگران باشند ولی تعبیر علی آقای عزیز که فرمودند مرغان آبی غمی ندارند تا چه رسد به مرغان هوا نیز قابل تامل میباشد .
موفق و در پناه حق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

گفتم که بنما نردبان ، تا بر روم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان ، سر را در آور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی ، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی ، پا بر هوا نه هین بیا
بچه که بودیم و برای مثال میخواستیم چیزی را از روی طاقچه برداریم و قد نمی رسید بزرگترا می گفتند سرت را بکن و بگذار زیر پات و به این ترتیب مزاح می کردند . اما از شوخی گذشته مولانا در مثنوی و دیوان شمس باز هم از نردبان و به همین مفهوم استفاده نموده است و در اینجا مفهوم واضح تر از آن است که نیازی به معنی و شرح داشته باشد و اگر به برنامه های گنج حضوری شهبازی نگاه کنیم در میآبیم که استاد ، سر را نمادی از من ذهنی انسان میدانند که تعبیری جامع است و به این لحاظ که هر آنچه از ذهن انسان بر میآید مربوط به چیزهای این جهان
و در سر انسان نهفته است پس برای وصل و رسیدن به ملکوت خدا باید این سر (من ذهنی) را زیر پا گذاشته ، قربانی کنیم تا بتوانیم پا بر سر اختر (نماد درخشش ) در فضای بی انتهای یکتایی بگذاریم.
موفق و در پناه حق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:

بر آسمان و بر هوا ، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا ؟ شیر از کجا؟
استاد کریم زمانی در کتاب شرح دیوان شمس خود این بیت را به این صورت معنی کرده اند که مراد از شیر خداوند است و بوزینه نماد انسان (یا بهتره بگوییم وجه مادی و حیوانی انسان) و میگویند این همراه شدن بر سفره الطاف الهی از روی رحمانیت پروردگار است که چنین دعوتی کرده است والا ذات بینهایت خداوند از کجا و بنده با جسم و با خصوصیات حیوانی از کجا که بتوان آنرا در یک مکان جمع کرد و بین این دو هیچ سنخیتی وجود ندارد که خلق به حق نزدیک شود ./ و میدانیم که این رحمانیت خداوند و زندگی همانگونه که برکات و نعمتهای مادی خود را همچون آفتاب یکسان به بندگان خود عطا میکند پس بطور یکسان همه بندگان خود را به این سور شاهانه دعوت میکند برخی اجابت کرده و به این بزم و خوان وارد شده از آن بهره میبرند تا به صفات شیران آراسته شوند و برخی خودخواسته آنرا بر خود حرام میکنند و یا میگویند ما از کجا و شاه از کجا؟
تو مگو ما را بدین شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
موفق و در پناه حق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹:

بر دست من نه جام جان ، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان ، پیش آر پنهان ساقیا
با درود .مولانا میخواهد که ساقی و کسی که از عاشقان دستگیری و آنان را یاری میکند(حافظ پیر مغان میخواندش) آن جام می عشق را در دست او نهد چرا که انسان کامل مانند او قدر آن می را میداند و نه بیگانگان با عشق که دلبسته چیز های این جهانی هستند و حتی فراتر از آن از ساقی درخواست میکند پنهان از بیگانه با عشق به او می عشق دهد چرا که بسیارند ببگانگانی که با افکار و رفتار خود سعی میکنند بر روی سالک راه عشق تاثیر گذاشته ، او را از آدمه راه منصرف ساخته و یا موجب کاهلی شوند و مولانا در ابیات زیادی به پویندگان طریقت عشق توصیه میکند به سایرین و بخصوص بیگانگان با عشق و زندگی در باره سعی و کوشش خود برای رسیدن به حضرت دوست و زنده شدن به خدا یا زندگی حرفی نزنند و خموشی برگزینند .
موفق و در پناه حق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

جناب همایون عزیز و گرامی . با پوزش از تاخیر در رویت و پاسخ به نظر ارزشمند جنابعالی و سپاس و تصحیح عنوان که شاگردی آغازگر راهم و فاقد دانش ادبی و یا مولانا شناسی . از معنای عشق فرمودید و تقصیرها و سرکشی های ما انسانها و از نظریه پردازان معاصر در باره ارتباط جان اصلی با "جان مالکیت" . به باور اکثر مولانا پژوهان با اینکه مولانا جهان بینی خود را فصل الخطاب ندانسته و درب ها را نمی بندد اما تا کنون و پس از قرنها هیچ اندیشمندی از لحاظ جامعیت به نزدیکی انسان کاملی چون او راه نیافته است و او خود واقف به این امر بوده چرا که سروده است :
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
در ارتباط با احساس گناه و پشیمانی انسان و بازگشت به خدا مولانا در ماقبل این غزل میفرماید ؛
از جرم ترسان میشوی ، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا ؟!
و مولانا میفرماید چاره همان ترساننده ایست که با خود و درون هر انسان است به این معنا که این دو را نمیتوان "مجزا" قلمداد کرد . استاد کریم زمانی در شرح دیوان شمس صفحه 69حکایت ابراهیم ادهم را آورده است که "شبی بارانی عظیم آمد، رفتم کعبه ، من بودم و کعبه طوافی کردم و دست در حلقه در زدم و درخواست عصمت از گناه کردم . ندایی آمد که نه تو بل همه خلق این را میخواهند . اگر همه را عصمت دهم دریای غفاری و رحمانی من کجا رود ؟ "پس استاد ادامه میدهد " حکمت الهی مقتضی ظهور گناه است " و سپس به حدیثی اشاره میکند که ای بندگانم اگر گناه نکنید شما را از میان میبرم و مردمی می آفرینم که گناه کنند تا گناهانشان را بیامرزم. "
و در ادامه خود پسندی را بدتر و سخت تر از گناه میداند .
این نقل قولها نه به دلیل ترویج و توجیه خطا و قصور های ریز و درشت انسان بلکه تاییدی بر اجتناب ناپذیری آن از طرف انسان است و این طرح زندگی یا خداست به منظور شناخت و تشخیص اصل انسان از جهان ماده و به همین دلیل است که مولانا درآمبختن اصل انسان که بینهایت است با فیزیک انسان که محدودیت است را از عجایب و موجب حیرانی میداند .
هر کسی در عجبی و عجب من در این است
که نگنجد به میان ، چون به میان می آید ؟
بنا به آموزه های مولانا یکی از ابزار های من کاذب انسان همین احساس گناه است که اجازه زندگی و زدودن هم هویت شدگی ها با چیزهای این جهانی را دشوار مینماید و درست به همین دلیل دعا و زاری بیش از حد به درگاهش برای بخشش گناهان بی ثمر بوده و بلکه اینگونه تضرع و دعای بر اساس ذهن نیاز من ذهنی انسان است .پس بهتره به آنها نیز فکر نکنیم چرا که خواست خدا یا زندگی این است که با گذشته و آینده وداع کرده و در لحظه زندگی کنیم .
همانگونه که زهرا مهرداد گرامی در پست بالا فرمودند بهره گیری از برنامه گنج حضور استاد پرویز شهبازی برای رشد معنوی و درک بهتر آثار مولانا بسیار مفید و موثر است .
موفق باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم:

گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمی یابم نصیب خویش نیک

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۵۰ - توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای:

با درود
دی سوالی کرد سایل مر مرا
زان که او عاشق بود بر ماجرا
سایل یا پرسشگری از مولانا پرسشی دارد و بدلیل اینکه پرسشها غالباً بر آمده از ذهن انسان هستند مولانا میگوید که این پرسشگر واقعا بدون سوء نیت بوده است و عاشق وصل به زندگی ، واقعاً این سوال برای بسیاری از خدا جویان نیز مطرح است .
گفت نکته الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
برخی به حدیثی اشاره میکنند که پیامبر فرموده اند اگر کسی به ظلم ظالمی در گوشه ای از جهان راضی باشد در آن ظلم شریک خواهد بود اما بنظر میرسد مراد از کفر همان من کاذب و متوهم انسان باشد و (ال پیش از کلمه معنی اولاتر و اصلی تر را میرساند و شاید مراد شیطان است) چرا که طرح خداوند یا زندگی این بوده است که در اوان زندگی انسان برای تشخیص جهان فرم از اصل خود که از جنس زندگیست باید این من ذهنی در انسان شکل بگیرد تا مدتی کوتاه و نه اینکه انسان تا سالهای مدید با چیزهای مادی این جهان هم هویت شود و گمان برد که از جنس ماده است و بلکه بایستی این کفر (من کاذب ) خود را مهار کند .و گویا برای سایل مشگل ساز شده که این امر خواست و طرح خداوند یا زندگی بوده است.
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید رضا
همینطور پیامبر فرمودند در هر اتفاقی انسان باید تسلیم و راضی بوده و اتفاق آن لحظه را بپذیرد .
نی قضای حق بود کفر و نفاق
گر بدین راضی بوم باشد شقاق
و البته که خواست خداوند برای بندگانش به هیچ وجه کفر و نفاق (هم هویت شدن با چیزهای این جهانی) نیست و اگر من به این امر راضی باشم یعنی این مطلب را قبول کنم این خود شقاق ، عداوت و ناسپاسی است .
ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان
و اگر راضی به این امر نباشم آن هم زیان و ناسپاسی خواهد بود چرا که پیامبر برابر حدیثی گفته اند باید راضی باشید به مشیت خداوند پس چاره کار و تکلیف من در این میان چیست .
گفتمش این کفر مقضی نی قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
مولانا میگوید پاسخ دادم که این کفر (من متوهم ذهنی که با چیزهای این جهانی هم هویت شده ) مقضی یعنی برآمده از خود انسان است و قضا و قدر یا مشیت خداوند نیست و این کفر راست (که نتیجه بدیهی پندار و کردار انسان است ) و از جانب زندگی یا خدا میآید از نتایج و آثار خواست خود انسان است نه از جانب حق . و در اینجا مولانا اشاره دارد به جبر و اختیار انسان و اراده آزاد او .
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکلات حل شود اندر جهان
پس ای انسان قضا و اتفاقات بد را از مقضی (برآمده از عملکرد من ذهنی خود انسان ) بدان تا مشکلت حل و پاسخ سوالت را بگیری . مولانا اندر جهان را به این سبب میگوید چرا که دانستن یا ندانستن پاسخ این دست سوالات تاثیری در روند تکامل معنوی انسان ندارد وفقط مشکل ذهنی انسان در این جهان رفع میشود
راضی ام در کفر زان رو که قضاست
نی از آنرو که نزاع و خبث ماست
پس ما باید راضی باشیم به این کفر (که از جانب زندگی و برای شناخت جهان ماده است ) از آن رو که قضا و قدری از جانب زندگی و یا خداوند است ولی پس از شناخت دنیای ماده این ستیزه و سماجت ما برای حفظ و تقویت این من ذهنی و هم هویت شدن بیشتر با چیزهای این جهانی که از خباثت من ذهنی ست جایز نیست و نباید به آن راضی باشیم .
کفر از روی قضا خود کفر نیست
حق را کافر مخوان اینجا مه یست
پس هم هویت شدگی ها که بر آمده از خواست و اختیار خود انسان است اما از روی قضای الهی به ذات کفر نیستند و خواست حق یا زندگی را کفر مخوان بلکه اینجا همه مهی یا زیبایی ست .
کفر جهل است و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد ، آخر حلم و خلم
هم هویت شدن با چیزهای این جهان از جهالت انسان است ولی آثار و نتایج آن علم که نزد خداوند یا حق یا زندگیست پس این قضا و مقضی را چگونه همانند میدانی همانطور که حلم و خلم را شبیه یکدیگر مینویسند اما معنای متضاد دارند .
زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلکه از وی زشت را بنمودنی ست
زشتی آن نقاشی که نقاش کشیده است تقصیر نقاش نیست بلکه کار و هنر او این است که زشتی را به همان زشتی که وجود دارد و می بیند رسم کند .( حال خوبی نخواهیم داشت آن روز که زندگی نقاشی واقعی از چهره ما انسان ها را به ما نشان دهد .)
قوت نقاش باشد آن که او
هم تواند زشت کردن هم نکو
این از توانایی نقاش زندگی است که میتواند زشتی ها را زشت و زیبایی ها را زیبا نقاشی کرده و به ما نشان دهد پس زشتی و زیبایی از ماست و نقاش صرفا هرآنچه را میبیند به تصویر کشیده و این همان قضاست .
در انتها مولانا توضیح میدهد که این گونه سوال و پرسشها بیهوده است و دانستن یا ندانستن پاسخ نتیجه ای در رشد معنوی ما ندارد و در بخش بعد دو مثال در همین رابطه میآورد.
موفق و پایدار باشید

 

برگ بی برگی در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۴۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۵۱ - مثل در بیان آنک حیرت مانع بحث و فکرتست:

با سلام
جناب اکبر پناهی راد
خیر بنظر نمی رسد این معنا را برساند بلکه به وضوح میگوید آن سیلی زن یعنی کسی که سیلی بر زید زده است به او میگوید که پرسشی دارد و ابتدا پاسخ آن را بگو و سپس سیلی خورده را تلافی کن و بزن .وانگه می زنم به معنی سپس مرا بزن.
با سپاس

 

۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۲۸
sunny dark_mode