گنجور

حاشیه‌گذاری‌های افشین

افشین


افشین در ‫۴ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۲۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹۵:

به نام او
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
خداوند جاروبی به دستش می دهد و از او می خواهد غبارموجود اما نا پیدا ی دریای جانش را نمایان سازد تا بر او آشکار شود هنوز وجودش ضلال و صاف و پاک نشده و در اعماقش غل و غش و غبار وجود دارد.
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
اما جاروب را راحت و رایگان به او نمی دهد بلکه در آتش می اندازد و از او میخواهد از آتش بیرون آورد. یعنی میگوید برای حتی کشف من حقیقی ات از آتش باید گذر کنی و راحت به دست نمی آید.
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد، سجودی خوش بیار
او که حالا سخت حیرت کرده و ترسیده شده است از سر ترس پیش او سجده می کند. اما خداوند که میخواهد حقیقت وجودی پنهان او را آشکار سازد به او میفهماند دلیل سجده تو خود تو هستی نه من .
آه بی‌ساجد، سجودی چون بود؟
گفت بی‌چون باشد و بی‌خار◦خار

حیرت کرده و می پرسد سجده بدون ساجد دیگر چگونه هست.
خداوند می گوید بدون هیچ دلیل و خواهش و تمنا و درخواست و ترس می باشد.
گردنَک را پیش کردم، گفتمش:
ساجدی را سر ببُر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد، سَر بیش شد
تا برُست از گردنم، سر، صد هزار
اگر چه وجودش هنوز صاف نشده اما به مرحله یی رسیده هست که سرش را تسلیم بکند .
واین نشان می دهد تسلیم جان به حق راحت تر از ضلال و صافی گشتن هست.
مثل اینکه بین سختی زیاد و مرگ , مرگ را انتخاب کنی.
ودر عالم عروج صد ها سر میبیند که از گردنش می روید.
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست، اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ابیات بالا شاعرانه و خیال پردازانه نیست بلکه تجلیات واقعی از معراج حقایق است که برای ما انسانهای عادی غیر قابل درک نیست.
مولانا در اینجا خود برای مخاطلش لب به سخن میگشاید وظاهر دنیا را به گلخن یعنی محل ناخوشایند وآلوده برای استقرار آتش جهت گرم شدن حمام تشبیه کرده و باطن و هدف غایی دنیا گرمابه یی هست برای پاک شدن .
ای مزاجت سرد، کو تاسه ی دلت؟
اندر این گرمابه تا کی این قرار
ای انسانی که برای پاکسازیت سست و سرد عمل میکنی اون دل دردمندت که لازمه حرکت هست کجاست.
وارد گرمابه بشو این گرمابه تا ابد برقرارنیست.
بَرشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کَن، در بنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار
چون بدیدی، سوی روزن درنگر
کان نگار از عکسِ روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن، جمال شهریار
به گرمابه وارد شو و در گلخن کثیف نمان
در این گرمابه لباس دست و پاگیر نیازهای دنیوی را برکن و دریاب نقشها و نگارگریهای دلربای الهی را و قتی این زیباییها را درک کردی میفهمی که تمام این نگارگریها فقط انعکاسی کوچکی از جمال اوست که از روزنی بی مکان وارد این محل پاکسازی شده است

 

افشین در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۵:

لطفا اصلاح شود: من نایب قدیمم

 

افشین در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۰۶:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۱:

ممنونم از شما با این نفسیر عالی

 

افشین در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۰۵:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۵:

بهمن شریف عزیز سپاسگذارم ازت
داشتم این شعر را با صدای شما گوش می کردم برای یافتن معنی شعر اینجا آمدم دیدم خودت پیام گذاشتی. شور و نوایی با دکلمه های زیبایت برایم آفریدی. ممنونتم

 

افشین در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۲:

سلام دوستان
بنده بطور تصادفی تفسیر این شعر بی نهایت پر مفهوم را در یوتیوپ پیدا کردم توسط دکتر حاجی بلند. شاید دوستانی که راجع به ابیات سوال دارن به دردشون بخوره.

 

افشین در ‫۵ سال قبل، دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۷، ساعت ۰۸:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

به نظر حقیر مولانا مراحل کشف حقیقت و رسیدن به سطح بالاتر امامجهولی از آگاهی را در این شعر به تصویر می کشد که شباهت زیادی به داستان دقوقی در مثنوی دارد که در آن داستان هم کشتی یی در حال شکسته شدن هست.
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
مولانا زندگی روزمره یی داشته چنانکه خودش با شرمساری می گوید : عطارد وار دفتر باره بودم
زبر دست ادیبان می نشستم
وبعد از آشنایی با شمس در پی کشف حقیقت می رود. منظورش از سودا یعنی همان خیال محال برای کشف حفیقت است.
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
این کشف حقیقت الهی باعث بشه دلش بیقرار و پر رنج بشه و چشمش دایم گریان بشه.
بقول خودش سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد ویا جاییکه میگوید : چشم گریانم ز گریه کند بود (قبل از آشنایی با شمس)
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
در خشکی بوده و سیلابی او را به ورطه دریا می کشد. خشکی در اشعار مولانا نشانه دوری از حقیقت الهی است.
نگفتمت منم بحر و تو یک ماهی مرو به خشک که دریای با صفات منم
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
در حالیکه از حقیقتی که فکر می کرده یافته هست حیرت کرده بوده امواجی کشتی خیالش را نابود میکنند و حقیقت رو در چیز دبگری که دریا باشد تصور می کند.

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
اما این بار هم نهنگی دریایی را تصور میکرده حقیقت هست را می بلعد و دریا خشک می شود و همچنان که محو تماشای نهنگ بوده خشکی یا هامون نهنگ را به قعر میکشد.

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگرچون شدکه چون غرق است دربی‌چون
همه چیزهایی که فکر می کرد حقیقت هستند غرق شده اندِ
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
البته چیزهایی حالا می داند ولیکن تظاهر می کند که نمی داند چون کسی (شمس) او را به بسته نگه داشتن دهان و فاش نکردن اسرار الهی توصیه کرده ودر آن دریا حقیقتی را به او گفته که اگر باز گو کند عامه تصور می کنند که او افیون خورده

 

۱
۲
sunny dark_mode