گنجور

حاشیه‌گذاری‌های مهدی ابراهیمی

مهدی ابراهیمی


مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴:

-..-..-
مَنِ {گِد(ا)} هَوَسِ (سروقامتی) دارم
که (دَست) {دَر (کَمَ)رَش} جز به (سیم و زَر نَرَوَد)
"حافظ"
فراز و فرود را به نِشستنْگهِ چَشمِ گدایِ رَه‌نشین [آیِ گدا] در سروِ قامَتَش بینا تر باشیم و خرقِ عادتِ آن جانان درآن کَمندِ حلقه‌ی میمِ کَم و درِ درکَمَرَش به نیاز، البت که به دستِ نهان و چِهرِ رویِ سیم و زَرَش، او به اَفسونِ نیاز دست در کمرِ زَرکَشَش می‌کَشد و گِرُوِ ویژه می‌بَرد آنهم به هوشیواریِ هَوَس.
که آبِ رویِ شریعت بدین قَدَر نَرَوَد
"حافظ"
___
.
دِلا مَباش چُنین هَرزه‌گَرد و هرجایی/ که هیچ کار ز پیشَت بدین هُنر نَرَوَد》
________
.
تا دلِ هرزه‌گردِ من رفت به چینِ زُلفِ او
زان سفرِ دِرازِ خود عزمِ وطن نمی‌کُند》
.
.
گاهی واژه‌ای از گویش‌ها موجب می‌شود مفهومِ خاصی از بیت برداشت شود.
هرزه‌گرد (در گویش آمره: هَرزَه‌گِردَه harzagerda [مونث]) نامِ ابزاری است چوبی و استوانه‌ای شکل دارای چهار پَره که چوبِ محورِ آن در ظرفی قرار دارد و برای کلاف کردن یا گلوله‌کردن نخ‌هایِ خامه قالی به کار می‌رود. وَجهِ تسمیه آن گردشِ مُدام به دورِ خود است. پارادوکس کلام اینجا پدید می‌آید که در عینِ گردش پیوسته همچنان سرِ جای خود است."
در بیتِ جنابِ حافظ نیز، هم‌نشینی کلمات "چین، سفر، دراز" با "هرزه‌گرد"، علاوه بر معنیِ رایج "هرجایی و ولگرد" برای هرزه‌گرد، مفهومِ وسیله‌ی کلاف نمودنِ نخ‌هایِ آشفته خامه‌ی قالی را به ذهن مُتبادر می‌کند.
در زنجیره‌ی معنایی جدید، مفهوم بیت چنین است:
زُلفِ دوست مانند نخ‌هایِ آشفته و دَرهم خامه قالی است و دل همچون هرزه‌گرد من، چنان در چین (ایهام: چین خامه‌ی قالی، کشورِ دوردست چین، چین و شِکَن زُلف) زلفِ یار گرفتار آمده که بعید به نظر می‌رسد این سفرِ دراز (ایهام تناسب: طولانی با چین، طویل با نخ قالی و زُلف) بازگشتی برایش مُتصوِّر باشد؛ چرا که هرزه‌گرد، سفری پیوسته دارد اما درجا می‌زند و به مقصد نمی‌رسد، اَقلّ‌َش تا کُنون‌.
دکتر حسن‌ عادلخانی
ادبیات‌ فارسی‌گویش‌آمره

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰:

کُجاست [هَ‌مْ‌نَفَسی] (تا) به شَرح عرضه [دَهَم] ، (دَهَ‌م)
که دِل (چِه) (می‌کَشَد) از روزگارِ [هِجْرانَش]
"حافظ"
.
کُنون که او به چَشمِ سَر از رُخِ گَرم‌‌ و لَبِ‌ نَرم و تَرِ یار بی‌ بهره‌ گشته تن‌ها چاره‌ی کار و هَ‌مْ‌نَفَسی در سَر گَردانی‌ست، حال بِه‌‌تر آن ا‌ست که اندکی در آن (تا) به عقب برگشته و بنگریم که به بَرد و سَردِ زمان،‌ قِصّه‌ی اَخم و تَخمْ و جورِ یار در سَر و بَر و تا داشته و تا کُجاها که نَشده است، آری تا چِلّه‌ و کَمان و اَمانِ تیر نیز، و امّا به شَرح و عرضه دادنِ گُفتی، ناچار سَر و دَم در پیش می‌اُفتد و در پی‌اش نیز رو به آسمان و سرد و شاهکارِ آن ساحرِ افسون‌باز و چَشمِ غم‌پَرست‌َش در جایِ دِگر است، آری آن‌جا که از دِلِ گرم‌َش، دَمِ سرد (می‌کَشد) بیرون آنهم زِ [هَ‌مْنَفَسی]، نوبه‌ای دِگر دَر لَب و دَهَنِ نازنینش، بِه شویم و در بَرِ و بارِ آن [دَهَ‌م]، عرضه‌یِ دَمِ گَرم بِشنویم و در [هِ‌ هِ ]ی هِجرانش دَمِ سردَش نیز ، عُمری‌ست که او سرگَردانِ آن تایِ هم‌نَفَسی بوده، و من، سَر گَردانِ در تایَ‌ش، معمول از دِلِ گرم دَمِ گرم می‌زند بیرون و تنها از دِلِ غمین و سردِ اوست که دَمِ گرمی به افلاک به بَر رسیده و پیچیده‌ست، ببین چه می‌کَشد از روزگارِ هِجْرانش.
.
دِل بَسی خون به کَف آورد ولی دیده بِریخت
الله‌الله کِه تَلف کَرد و کِه اندوخته بود》
.
سَرَت سَبز و دِلَت خوش باد جاوید
که خوش‌ نَقشی نمودی از خطِ یار》

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:

-..-
بُوَد که یار نَرَنجَد ز ما به خُلقِ کَریم
که از سؤال مَلولیم و از جَواب خَجِل
"حافظ"
اگر چون وُعّاظِ خُلد‌آشنا و جِنّت‌مکان در فَلسفه نَکوشیم و چَشم از دو دَرِ این جهانِ خراب بِپوشیم و به همین طُرفه‌خَلاصی زین دُنیایِ حاضر و دون قانع باشیم و مقامِ خود را به اَشرَفی ارتقاء نَبخشیم خیلی هم سخت و دِل‌گیر نمی‌گُذرَد ولیکن اِمشبم میلِ آنم هست که چراغ‌خاموش با همین پَر و بالِ مَگسی یک‌دو پِلّه از مَنبرِ اَندُه بالا شُده و در چُرت‌که دَر و سَری به صحرایِ مَحشَرَش بِزَنم، همانا که نوحه‌ی‌ِ ما خوَش و به چَشِتان باشد.
.
به دو چَشمِ تو که چَشم از تو به انعامم نیست》
.
_
.
{(ع)یدِ} {(رُخ)سارِ} تو(کو؟) (تا؟) {(ع)اشِقان}
(دَر) (وَفایَت) (جانِ) خود(قُربان) کُنند}
.
او در پیِ پُرسش‌هایِ کلیدی و بُنیادی در آفرین‌َ‌ش و پاسُخ‌هایِ جانانه‌ست و زین‌رو بی‌پرده در بازیِّ لُغات، حرفِ خودش را خوش می‌زند تا به پَرِ قَبایِ یار بَر نَخورَد و عبایَ‌ش نیز، گَهگاهی هم در رُخ و راستایَ‌ش به فاش، در آه و ناله و فریاد و آفرین می‌کوشد.
.
.
(پیرِ) ما گُفت {خَطا بَر قَلمِ صُنع نَرفت}
(آفرین) بَر {(نَظَرِ) پاکِ} {خطا‌پوشش (باد)}
.
.
《عیدِ رُخسارِ تو کو تا عاشِقان
در وَفایَت جانِ خود قُربان کُنند》
_
.
آری او در انجام به چشمِ رُ(خِ) و عینِ عین(ع)، (عید و عاشقان)، چَشم ما را در تایِ رُخسارَش مُنَوَّر کرده و بُرد. زِ همان اِپتدا با آسِ دِل از دَر دَرآمد و سپس آن کو(یِ) لاکَردار،( کو)یی که سر تا قَدَمش در عیبِ بَری بود و از سرِ تا و سازِش و نُمایش خبری نیست ، و وَز آن‌ روست که (تا)یی چند چِهره را به رُخِ ما و روزگار کَشیده است، ماه، ماهِ قُربان است و روز، روزِ داس و خونریزیّ و قُربانی و عاشقانی که به پایِ خود سر در جان و فَرجام دارند و به پایِ خود به تن تا وعده‌گاه به تا و قربانی شُده‌اند و امّا تمامِ زیباییِ کار در جایِ دگر است.
آری آن جا که روزِ قربانی دهم ماهِ تازی‌ست[ دَهُم ماهِ ذیحجه] و از داسیِ ماه ده روزی گُذشته است و ماه رو به کمال و تمامی نهاده و از نو ز چهاردهی میلِ به داسی، و او در ده روز پس از رویَت ماهِ عرب این پُرسش را دارد که (کو) جلوه‌ای ز ابرویِ همچون هلالِ تو تا در وفایِ ماهی‌ات جان و روان و دل و دین را همه در بازم و توفیر کُنم.
.
.
کافر مَبیناد این غَم که دیده‌ست
از قامَتَت سرو از عارِضَت ماه》
.
.
گو شمع میارید در این جمع که اِمشب
در مَجلسِ ما ماهِ رُخ دوست تَمام است
"حافظ"
تنها در تایِ آن‌ (دَرِ) اَفسون‌گَرش باشیم
_____
(تا) عاشِقان (به) بویِ نَسیمَش {(دَهَن)د} (جان)
بِگشود نافه‌ای و (دَرِ) آرِزو بِبَست
"حافظ"
____
.
(تا) (آ)سمان ز (حلقه) (به‌گوشانِ) {(م)(ا)} شود
(کو) (عشوه‌ای ز ابرویِ) همچون (هِلال) تو
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:

بر جمالِ تو چُنان صورتِ چین حیران شد
که حدیثش همه‌ جا بَر در و دیوار بماند
"حافظ"
در اپتدا این گونه به نظر می آید که؛
《صورتِ زیبایِ چینی ، در برابرِ چهره دل‌رُبایِ تو چُنان مات و شگفت‌ زده گشته که آثارِ آن حیرت همه جا بر در و دیوار به صورتِ نقش باقی مانده است》
(دکتر جلالیان)
_
.
ولیکن آیا از ذهنِ درخشانِ او تنها این نیّت و معنی اراده گشته و بر‌ می‌آید و به یادگار مانده است؟ و وی در کوششِ و زنهارِ دِگر چون سعدی‌جان، جمال و جلوه ی یار را به گَزندِ چین و فُسوسِ زیانِ به پوشیدگی نَشِکسته است.
.
[این دولتِ ایّامِ نِکویی بِسَر آید]
.
و یا بیمِ آن نمی‌رود که این رُخِ زیبا در زیانِ فتحه و ضمه در ریش و سِبلَت و چین و شِکَست شود و حدیثِ حیرانی‌اش این بار باژگونه بر در و دیوار چون انگور تا چین بِشوَد.
آن شاعرِ غم‌پَرست و مهربان این‌بار در ناپرهیزی‌ای نیم‌چه تهدیدی و زنهاری در خیال به رویِ یارَش کشیده است، وگرنه حتا به خیال نیز مات و افتاده یار است.
.
گفتم که ماهِ من شو گُفتا اگر بَر آید》
___
.
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشمِ غم‌پَرست
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:

که طاقِ ابرویِ یارِ مَنَش مُهَندِس شُد
"حافظ"
آن نقاش، مانی‌وار، چون معماری از بَرَش مهندسی کار کرده و قوسی به طاق و رَواق تا به بَرَش کَشیده است.
_____
.
سعدی‌جان در داستانی به پَند و اَندرزی دلِ یار را تا بدآنجا خالی می‌کُند که مپُرس و کَس را یارایِ شنودنَ‌ش نیست.
____
.
در عنفَوانِ جوانی، چنان که اُفتد و دانی، با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حُکمِ آنکه حَلقی داشت طَیّبُ الاَدا وَ خَلقی کَالبَدرِ اِذا بَدا.
آنکه نَباتِ عارِضَش آبِ حیات می خورد
در شِکَرش نِگه کُند هر که نَبات می خورد
اتّفاقاً به خلافِ طَبع از وی حرکتی بدیدم که نَپسندیدَم. دامن ازو در کَشیدم و مُهره ی مِهرش بَرچیدم و گفتم:
برو هر چه می‌ بایدت پیش گیر
سَرِ ما نداری سَرِ خویش گیر
شنیدَمش که همی‌رفت و می‌گُفت:
شَپَّره، گر وَصلِ آفتاب نخواهد
رونَقِ بازارِ آفتاب نَکاهَد
این بِگُفت و سَفر کرد و پَریشانیِ او در من اثر.
فَقَدتُ زَمانَ الوَصلِ و اَلمرئُ جاهِلُ
بِقَدرِ لَذیذ العَیشِ قَبلَ المَصائِبِ
باز آی و مرا بِکُش، که پیشَت مُردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
اما به شُکر و منّت باری پس از مُدّتی باز آمد. آن حَلقِ داودی مُتغیّر شده و جَمالِ یوسفی به زیان آمده و بَر "سیبِ زنخدانش" چون "بِه"، (گَردی) نشسته و رونقِ بازارِ حُسنَش شِکسته. مُتَوَقّع که در کِنارش گیرم، کَناره گرفتم و گُفتم:
آن روز که خطِّ شاهِدَت بود
صاحب‌نظر از نَظَر بِراندی
امروز بیامدی به صُلحَش
کَش فَتحه و ضَمه بَر نِشاندی
تازه بهارا وَرَقت زرد شد
دیگ منه، کآتش ما سرد شد
چند خرامی و  تَکبُّر کُنی
دولتِ پارینه  تَصَوُّر کُنی
پیشِ کسی رو که طلبکارِ تُست
ناز بَرِ آن کُن که خریدارِ تُست
سبزه در  باغ گُفته‌اند خوشسَت
داند آنکس که این سُخَن گوید
یعنی از رویِ نیکُوان خطِ سبز
دلِ عُشاق بیشتر جوید
بوستانِ تو گَندِ نازاری‌ست
بس که بَر می‌کُنی و می‌روید
گر صبر کنی وَر نَکُنی، مویِ بناگوش
[این دولتِ ایّامِ نِکویی بِسر آید]
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نَگذاشتَمی تا به قیامت که بَر آید
سوال کردم و گُفتم جمالِ رویِ تُرا
چه شد که مورچه بَر گردِ ماه جوشیده‌ست
جواب داد نَدانم چه بود رویم را
مَگر به ماتَمِ حُسنَم سیاه پوشیدست》
گلستان: باب پنجم ، در عشق و جوانی
___
.
بر جَمالِ تو چِنان صورَتِ چین حیران شد
که حدیثَش همه جا بر دَر و دیوار بماند
"حافظ"
ولیکن با وان نیکُوی و جَمال در‌ تتمه

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۸ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:

حافظ سُخَن بِگوی که بَر صَفحه ی جهان
این نَقش مانَد از قَلمَت یادِگارِ عُمر
"حافظ"
از بَرِ وجودِ عزیز‌‌ و شریف‌زَرَش زبانِ قلم دراز و رویِ کاغذ سپید تَر گشته‌ است، باری، وَندر این دایره، وان سرگشته‌ی پابرجا به‌ جانی نازُکانه در سیاهه ی دَوات گشت و می‌رود و به ماتی می‌چَمَد و می‌ماند و دستی ز همه می‌بَرد.
_____
.
حال در تایِ سِحْرِ چشمِ جادُوِ عابد‌فریبِ (او) حیران مانده و در نظّاره‌ی بازیَّ‌ش مُژه بَر هم نزنیم.
.
.
(گَشت بیمار) که [چون چَشمِ تو] (گَردَد) [نَرگس]/ (شیوه‌ی او) [نَشُدَش حاصِل] [و بیمار بِماند]
____
.
در انجام به اَفسون آغاز کرد، آری به بَرچیدن و در کنارِ هم نشاندَنِ لُغاتِی چون [گَشت و بی‌مار]، گَشتی که از گُذار و گَزیدن و گردیدن می‌آید و آن گاه کارسازیِ چشمِ چون تریاکِ تو که در آن میانه بانیِّ آن فِتنه و گُزیدن و آشوب گَشته‌ است و آن هم به طُرفه‌فُتّانی و لابُد گَزیدنی، که [می‌گردد] و می‌چیند و سپس نَرگِس بی‌چاره‌یِ روشندل و بی‌نوا که در آن راه، حاصلی، نه کِشته است و نه‌ دَرَویده‌ است، ولیکن آن ساحرِ تَردَست دست‌کَشَش نیست و راه را روشن‌ تَر می‌نُماید، اندک‌اندک و به(شیوه‌ی او)، و کس نیست که در بَلایِ چشمِ او ابرُوی بِنِشانَد، در نِگرانی‌ش خوَش و چَشان باشیم.
.
[خوابِ آن نرگسِ فُتانِ تو بی‌چیزی نیست]
.
[نروَد اَهلِ نظر از پیِ نابینایی]
___
.
در‌ مَستی و بیماری و شَهلایی نورِ چَشم و سیاهی(سو)، می‌گردد و می‌گردد و در کِناره می‌رود و گوشه می‌گُزیند و گاهن تا آن جا که اُفتد و دانی می‌شود، باری، تا سپیدیِ مَحض، تا نَرگسی، تا (چَشم‌سِفید)ی تا روشندلی، و در فرجامی خوَش و بیمار‌گونه، مات و خیره و بیمار می‌ماند و آنجاست که کارسازی‌ای در کار نیست و کار از کارها گُذشته است.
__
.
دی در گُذار بود و نَظَر سویِ ما نکرد
بیچاره دل که هیچ نَدید از گُذارِ عُمر
"حافظ"
__
.
(دِل) ز {ما} (گوشه) [گِرفت] {اَبرویِ دِلدار کُجاست}》
_
.
(خیالِ سبزخطی) [نَقش] (بَسته‌ام) (جایی)》

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴:

-..-..-
{(گُ)(ف)ت} {(مَ)گر} ز لَعلِ {(مَ)ن}، {(بو)سه} نداری {آرِ(زو)}؟
{(مُ)ر[دَ(م)]} ازین {هَ(وَ)س}، {(وَ)لی} {(قُ)درَ(ت و) اختیار (کو)؟
"حافظ"
در آینه آی و به خیال نازُک تَر بین و باش تا ز غُنچه ی لبانِ شیرنش بویِ عشق و بوسه بِشنوی.
___
.
در گُزینش و چیدنِ حروف و واژگان نهایتِ دِقَّت و وسواس را داشته است تا لب‌‌هایِ عاشق و معشوق [خواننده] چون بوسه بَر هم خورد و یا چون غُنچه‌ای ز لولِ لب، بوسه‌ای در خیال و دورَ ش بازد.
___
.
دیگران در مقابلِ او به بازی رفته‌اند و بقولِ سعدیِ شیراز؛
.
چون کودکان که دامنِ خود اسب کرده‌اند》
.
{چَش(مَم)} از آینه‌دارانِ خطِ و خالش (باد)
{لَ(بَم)} از {(بو)سه‌}{(رُ)(با)یانِ} {(بَ)(ر و )}{(دو)(شَش} {(ب)اد}
___
.
از نگاهِ او حتا در آینه و سرابِ خیال نیز سرنِوشتِ بوسه به قِسمَت شده است.
.
{(رو)یِ} نگار 《دَر》 {نَظَر(م)} {جِل(وِه)} {(م)ی (نُ)[(مو)]د}
(وَز) {(دو)ر} {(بو)سه} {(بَ)ر} {(رُ)خِ} {(مَ)هتا(ب)} {(م)ی زَدَ(م)}
"حافظ"
.
بَر و بارِ آبدارش را در آینه‌ی خیال به کَش کَشیده و مَزه کُنیم‌ و خوَش باشیم

 

مهدی ابراهیمی در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸:

-..-
(زین) چمن سایه ی آن (سروِ روان) ما را بس
"حافظ"
تا کنون از دست و زبانِ آفِتاب‌، در حیایِ حِجابِ سایه شده‌اید، آنجا که سایه‌ات را به تیر می زنند. بُلندی ز حدّی و فرازی که بگذرد بی‌قراری دارد و لاجرم به بَر و دامانی می ‌افزاید [زین قِصّه بُگذریم] چه از زبانِ سُرخِ آفتابِ تیرِ پیشِ رو بشنوید و چه در افشانیِ افسانه‌یِ طُرِّه و تایِ اَخمِ سروِ پیری کُهن و تیزرو باشید، اکنون که آتشِ ما چون موسیِٰ کَلیم گُلَ‌کی کرده‌ ست و قرار شُد که لافی بزنیم آنهم ز دستِ آن بُلندِ نظرِ شاهبازِ سدره‌نشین چه به‌تر که اندر خوشَ‌ش باشد و در سایه‌یِ نازِ یار، زُلفی بِکَشیم و جامی بِزنیم و لعلی بِگَزیم و شُکری بِکُنیم.
{یعنی بیا که آتشِ موسی نمود گُل/ [تا] از درخت نُکته ی توحید بشنوی}
این تایِ بالایی ز آن جهت است که ناخدایِ عالم با او سرِ تایی داشته وگرنه آن پهلوانِ[موسیِ] مُشت‌انداز در شوری سرِ حق شنیدنَ‌ش نبوده تا از خمِ تایِ درختیِ بی‌ زبان در‌ گوشه‌ای بویِ توحید بشنود.
_
.
و امّا این پیچ و تابِ لافَندِ ما در رویِ بلندان نیست بل در ترّی و تازگی و سرسبزی و شادابی‌ست، آری صُحبتِ سایه و شمشادَست.
پس؛
{شمشاد خرامان کُن وآهنگِ گُلستان کُن/ [تا] سرو بیاموزد از قَدِّ تو دلجویی}
_
.
و امّا نسخه‌ی خطی و اصلی داستان از زبانِ بُلبلِ شیدا در طنز و تناقُضی این گونه پایِ آوازَش را تا به حال و آینده کشیده است.[نگران باشید]
سایه (تا) (باز)گرفتی ز چمن، مرغِ سحر
آشیان در شِکنِ طُرّه یِ شمشاد نکرد
"حافظ"
پرندگان در صورتی آشیان می‌سازند که قصدِ ادامه‌یِ راه و ریسمانِ جفت کُنند و اما بُلبُلِ سحر به عکسِ پرستویِ در اوج شوقِ آواز و گُلبانگِ پهلوی دارد و می‌گردد و می‌خواند تا نمادِ جوانی و همیشه‌بهاری و سرسبزی را در درختان بیابد و به بَرَش گیرد آن هم ز دو جهت، یکی ز پُر پُشتی و تودرتوییِ شاخ و برگَ‌ش(طُرِّه یِ دلدارش) که چون دژی نفوذ ناپذیر می‌ماند و دیگر ز شادابی آن درخت که مأوا و آرزویی کوته و زمینی و دست یافتنی‌ست تا دنباله یِ بادبان و فرزندان در گرمیِ اُردی‌بهشت و خُردادی به فنا نشود و نازنین‌بری چون حافظ‌جان بر این اعتقاد پا برجاست که آفتاب‌رویا از زمانی که تو سایه‌ات را ز چمن به خِسَت و دریغ ستانده‌ای مرغِ سحر سرِ شوقِ آن ندارد که در شِکن طُرِّه‌‌ی شمشادی جان و آشیانی سازد و به بانگِ دلکشی نازَد.
اوست که در خَمِ غمِ یار این چُنین خوانده ست.
{اوّل ز تَحت و فوقِ وجودم خبر نبود/در مکتبِ تو چنین نُکته‌دان شدم}
در چاهِ ذقن چو حافظ ای جان
حُسنِ تو دو صد غُلام دارد
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:

(ای) (پادشهِ خوبان) (داد) از غمِ تنهایی
دل بی‌تو به‌جان آمد (وقت‌است) که (باز) {(آ)یی}
"حافظ"
شکار و شکارچی به خوبی می‌دانند که در فصلِ پرواز از کجاها که نمی‌خورند.
به تیرماه و چله ی تابستان به پروازِ شان در می‌آورند.
گُرسَنه و سَبُک‌بال در طاقِ آسمانِ نیلوفری، قصدِ شان بماند.
-------------
در آن هنگام و هنگامه دستِ قضایی به کمین و کمان بر نگران‌ی افزون می‌گردد.
-------------
پرندگانی و برندگانی؛
در آن صحنه و بازی، به بازیگران و نظّارگان، یک تا با چشمانی دوتا افزون می گردد.
-------------
از آن جا که زمینیان بختِ شان به آس‌مان بند است، ترفندی که به روزِ مبادا به آستینِ جان پنهان بود از گلو و زیرِ زبان به داد و فریاد بیرون می‌زند تا  شش‌دانگِ حواسِ آن بازِ شکاری بهم ریزد، گهگاهی این داد و بیداد به سوتی پیوندست تا بختِ خود و آن شکاری بهم ریزند.
-------------
و آن شاهِ آسمان نیز در خمَ ش فنون‌ها دارد.
چشمِ تو ز بهرِ دلربایی
در کردنِ سَحر ذوفنون باد"
-------------
به گمانم این( ای) در پادشهِ خوبان، ایی عمود‌پرواز باشد، آن جا که از غمِ تنهایی، عینِ کبوتر‌بازان سر به آسمان بُرده و داد ی به راستایِ شاه و بل که ماهِ شان می‌کشند، تا جانِ آن دلِ به جان آمده را، از بی توئی، پیش‌کشِ آن بازِ شکاری کنند.
-------------
باز کبوتر‌بازان می‌دانند که دلِ آن شکار  چگونه می‌تپد در شوقِ تیرماه ز دستِ آن شکار و شکارچی! و البته آن شاه‌وشِ ماه‌رُخِ زهره‌جبین نیز چه خون‌ریز می داند.
وقت است که باز آیی"
و در این جاست که شاهکارِ آن نازنین عیان می‌گردد‌. آی و آیی که به آ پیوندی متناقض دارد، و سو و رویَ ش به زمین است.
گهگاهی آی و آه کبوتر‌بازان بشنوید.
باز آی"
کو عشوه‌ای ز ابرویِ همچون هلالِ تو
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰:

من که شبها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
"حافظ"
-------------
من که
شب
ها
رَهِ
تَق
وا
زده‌ام
با
دف و چنگ
این زمان
سر
به ره
آ
رم
چه
ح
کا
یت
با
شد
"حافظ"
-------------
به گفته ی آقای سیدمحمدجواد عظیمی مؤلفِ پایان‌نامه‌ای با موضوعِ «موسیقی شعر فارسی» مصرع «من که شبها رهِ تقوا زده‌ام با دف و چنگ» در این غزلِ حافظ موسقیایی‌ترین شعر حافظ است. به گفته ی ایشان این موضوع را استاد سایه کشف و استاد شفیعی کدکنی نیز در کتابِ «موسیقی شعر» خود این مسأله را طرح کرده است. در این مصرع کمترین تکرار واکه‌ها آمده است.
-------------
من که در آتشِ سودایِ تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
"حافظ"
من که در
آ
تَشِ
سو
دا
یِ تو
آ
هی
نزنم
کی
تَ
وا
ن
گفت
که بر
دا
غ
دلم
صا
بر
نیست
"حافظ"
هر که‌را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد
پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد
"حافظ"
-------------
هرکه
را
با
خطِ سبزت
سرِ سو
دا
با
شد
پا
ی ازین
دا
یره
بیرون ننهد
تا
با
شد
"حافظ"
هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد
(پا)ی ازین (دایره) بیرون ننهد(تا)(با)شد
"حافظ"
دوپا دو نقطه ی تا، دایره خطِ یار
اگر می خواهد(با)شد باید (در)(تا)شَد
و در آن ( تا_ خط)، پابرجا شَد.

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

هر که‌را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد
پای ازین دایره بیرون ننهد تا باشد
"حافظ"
-------------
هر که
را
با
خطِ سبزت
سرِ سو
دا
با
شد
پا
ی ازین
دا
یره
بیرون
ننهد
تا
با
شد
من چو از خاکِ لحد لاله‌صفت برخیزم
داغِ سودایِ تواَم سرِّ سویدا باشد"
من چو از
خا
کِ لحد
لآ
له صفت برخیزم
دا
غِ
سو
دا
یِ تواَم
سرِّ سوی
دا
با
شد
تو خود ای گوهرِ یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده ی مردم همه دریا باشد"
تو خود ای
گوهرِ یک
دا
نه
کُ
جا
یی
آ
خر
کز غمت
دیده ی مردم
همه در
یا
با
شد
از بُنِ هر مژه‌ام آب روان است بیا
اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد"
از بُنِ هر مژ‌ه‌ام
آ
ب
رِ
وا
ن است
ب
یا
اگرت
میلِ لبِ جوی و
تَ
ما
شا
با
شد
چون گل و می دمی از پرده برون‌آی و در‌آی که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد"
چون گل و می
دَم‌ی از
پَ‌رده
برون
آی
و
در
آی
که دگر
با
ره
مُلآ
قات
نه
پی
دا
با
شد
ظلِّ ممدودِ خمِ زلفِ تو‌اَم بر سر باد
کاندرین سایه قرارِ دلِ شیدا باشد"
ظلِّ ممدودِ
خمِ زلفِ تواَم
بر سر
با
د
کاندرین
سا
یه
قر
آ
رِ
دلِ شی
دا
با
شد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد"
چشمت از
نا
ز
به
حا
فظ
نکند میل
آ
ری
سرگر
آ
نی
صفت
نرگسِ رَع
نا
با
شد
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵:

{همچو (چنگ)} {ار (به کناری) ندهی} {(کامِ) دلم}
{از (لبِ) خویش} (چو نی) {(یک نفسی) بنوازم}
"حافظ"
آن راد‌مرد در نگه‌بانی و پاسداری و عفتِ جانِ کلام چون استادَ ش فردوسی بزرگ به طرزِ وسواس‌گونه‌ای کوشنده و کوشا بود، تا جایی که آن دو سه نُدرت نیز چون گنج در آبادی‌اش پنهان است.
-------------
پاک و پرهیزگار و عَفیف در عینِ سُرخ‌
ی و بُرّانی به آب‌ و آبرو.
-------------
هرگاه زُلفِ سخن را به نوازشِ قلمی در نازِ شانه بُرد بُرد.
-------------
بلندی آنِ آن کَمَند و سیاهه یِ روشنی بَخشَ ش را تا آینه ی اکنون به چشمِ سر و دیده به رُخِ مان کشیده، تا نمکِ ذوقَ ش را زیرِ زبانِ مان به حس و جان ی بِچِشیم.
-------------
به راستی که صدا می‌ماند.
اصوات ی از غنچه ی لبانِ نازنینَ ش.
طنینِ آهنگِ صوتی و بل که سوت ی باستان‌ ی از لولِ لبانی دَم‌سرد و آه‌آلود در خیالِ بی‌خیالی به غم.
پژواکِ نفیر و ناله ی دَمِ لب به آه و غم و کشیده‌گی و صوتِ قلم بر برگِ دفترَش.
-------------
1): لب ها را غنچه کرده و برهم زنید و به غم، دهن ی و دَم‌ی بنوازید، چون آن نوایِ کُهن به وام و یادگار به ما رسیده است، پژواکَ ش را در نفسی بو که بشنوید.
-------------
2): اگر چون چنگ، مرا به کناری، در بَر نمی کشی و به کامِ دلَ م نمی‌رسانی، اقلَ ش‌ چون نـی، با لبِ خود یک نَفَس مرا بنواز (یک بوسه بده) .
3): بها و بهانه‌ای در نظّاره غنچه ی لبانَ ش به خواهان‌ ی.
خیز و جهدی کُن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پایِ معشوق افگنی
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۵:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:

{ر(وزِ)} وَصلِ دوستداران یاد (باد)
یاد (باد) آن {ر(وز)گاران} یاد (باد)
"حافظ"
به باد رَفتن و وَز یدَن ی
به ر(وز) و ر(وز)گاران
به‌به

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۷، ساعت ۰۳:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶:

خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم بُرد
که تا ز خالِ تو خاکم شود عبیرآمیز
"حافظ"
آن شَه‌سوار را بنگرید که چگونه بَر تَرکِ خالِ خود جهیده و به یالِ خیالَ ش چنگ و تکیه زده و به ناز و کرشمه در عرصه ی وهم و حُسن به طنّازی میبالد و می‌‌رقصد و هر طرفَ ش‌ می برد و آن گاه در تا و فرود ی به چابُک‌ ی، رقصَ ش را به پابازی بر آهنگِ حرفِ خ رانده و در(ج) و جان ی به پایانَ ش می برد تا مشام تربتِ پاکِ خود و جانِ مان را عطرآگین و عبیرآمیز گرداند.
در واقع نیز جلوه ی بو چنین بوده که پس از در مشام رفتنِ آن سحرانگیز، چَشم، ناگهان بر هم فُتاده و دم ی در کالبد فرو رفته و جان ی بر زبان به بر و آفرین جاری می‌گردد.
{(خ)(یالِ)} {(خ)(ا)لِ} تو 《با》 {(خ)ود} به {(خ)(ا)ک} {(خ)و(ا)هم} بُرد
که 《تا》 ز {(خ)(ا)لِ} تو {(خ)(ا)کم} شود {عبیر(آ)میز}"
خیا
لِ خا
لِ تو
(با) خود
به‌خا
ک خوا
هم بُرد
که (تا)
زِ خا
لِ تو
خاکم شود عبیرآمیز"
و ما نظّارگانِ زمان در کناره یِ میدان، مفتونِ این همه زیبایی و رعنایی.
(جان)
در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا
وز قدِ بلندِ او بالایِ صنوبر پست
"حافظ"
پی نوشت:
فقط آهنگَ ش را در خیال نجوا کنید و رقص و حالتَ ش را ببینید و بشنوید.

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۷ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹:

(تا) درختِ دوستی (کی) (بَر) دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
"حافظ"
ابیاتی رَخْشان و تابان و بَرومَند که بَرش به تر و تازگی تنه و طعنه زده و به درنگ وا می‌داردمان تا در توانایی سراینده‌اش سر فرود آوریم.
به‌ حیرانی و نظّاره در کمینِ رنگین‌کمانِ بَر و بازوش بنشینیم.
______
پیچیده و پیچنده چون رَز و تاک در فکرتِ سودایی.
______
1): در اپتدا آن‌قَدَر این " کی" حواس پرت‌کُن است که آنِ آن (بَر و تا) دیده نمی گردد.
بَر ی که به بَرومَندی ز دانه ی تخمی جوانه می‌زند و سر می‌کشد و می‌بالد و آن گاه در سرو ی و رعنایی به بار نشسته و حامل گشته و در تواضع به میوه‌اش، این بار، وارونه به بَر و رو در بَرومندی خم گشته و در" تا" می‌شود.
______
2): این زمان همت کردیم و تخم دوستی افشاندیم، تا ببینیم که این درخت دوستی چه وقت به بار خواهد نشست؟(دکتر جلالیان)
______
به‌ مُخلص‌ی وچاکری و دوستی نیز
در تایِ هم‌ایم.
به همین سادگی.
کدام سرو به بالایِ دوست مانند است
"سعدی"
در قدیم که بیجک و اعتباری در کار بود، به وقتِ سر رسیدِ بدهی، شخصی را به عنوانِ تحصیل‌دار نزدِ بدهکار جهتِ وصولِ طلب می‌فرستادند.
و امّا آن نازنین قلبَ ش را دودستی بی فرستادنِ بیجک و تحصیل‌دار به یار داد.
البته که آن قلب، اصلِ اصل بود.
گفت خود دادی به ما دل (حافظا)
ما محصّل بر کسی نگماشتیم"
به‌به به آن طعنه ی "حافظا" یار به جنابِ حافظِ پاسبان و نگه‌دار و دل‌دار
(آفرین)

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۷ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

(پیرِ ما) گفت خطا بر قلمِ صُنع نرفت
(آفرین) (بر نظرِ پاکِ خطا پوشش) (باد)
"حافظ"
در رَخْشان ی و شفاف ی این جملاتِ پُرابهام و ایهام چه سرها و عمرها که نرفت!؟
به‌ یقین در سیاهه‌اش، سرِ قلم و جانِ کاغذ نیز ثبت افتاده است.
به خونِ سیاووشش، غرض کرشمه ی حُسن و جلوه‌ گری نیست.
آن ایّام که همه‌اش آلوده نبود!؟ اینَ ش او گواست، و هنوز باد یکی ز چهار رُکنِ هستی به شمار می رفت و بس در فایده، هر هنگام که غذایی به خاک‌ ی آلوده می‌ گشت به تیزی سرپنجه به کنارِ لب رفته و به قوتِ باد(فوت) پاک می شد و آلودگیِ چشم ( شما بخوانید نظر) نیز به همین منوال رفع می گشت.
در هر هنگامه ای که این جمله‌اش را می‌خوانم...
آفرین بر نظرِ پاکِ خطا پوشش"
و به بادَ ش می‌رسم.
بی (اختیار)
یادِ آن (آفرینش) و آنِ آن پاکَ ش می‌افتم و آفرینَ ش می‌گویم و صدآفرین نیز به آن پیر
و نظرِ کم سو اَش در رفع و رجوع.
چرایی‌‌اش را هم نمی‌دانم.
و شاید هم...
" قسمت بود"
1) : پیر و مرشدِ ما گفت که بر قلمی که سرنوشتِ آدمی را رقم می‌زند خطا و ناروایی نرفته است، آفرین بر نظرِ پاک او که پوشاننده خطاست"
2) : مُرشدِ ما گفت درکارِ تعیین سرنوشت، سهو وخطایی نرفته است آفرین بر نظریه پاک او که خطای خطاکاران را می‌پوشاند."( دکتر جلالیان)
فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحسَنُ الخالِقین"
آن که یک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد"
در هر صورت، باده، حرامِ صوفی باد.

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۱:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳:

ساقی (چراغِ می) به‌(رهِ آفتاب دار)
گو بر{(فُ)روز} (مشعله ی صبحگاه ازو)
"حافظ"
حافظ ی که در صبوحی، سازِ مجلسِ عشاق را به سعیِ ساقیِ گردون (راست) و ساز و روشن می‌کند.
در سو به وامَ ش بنگرید.
1): آن‌جا که به راستی و روشن‌ ی می‌کوشد تا چراغی فرا راهِ خورشیدِ سُرخ‌فام نگه بدارد.
فرمانی در گیرودار این دنیا به‌ تر از‌ین که ساقیِ جان، پاره شَرَرْ ی ز چراغِ جام به وام در جانِ تَنورِ خورشید بگذارد و به غنچه ی لب و دَمَ‌‌ش در فَر و فروغِ مشعله‌ گاهَ ش(تیزی آن آتش) به فنِ فوتِ {فُ(روزَ)}ش بکوشد.
ف و و روز
2) : ای ساقی چراغ باده را فرا راه خورشید نگاهدار و به خورشید بگو که مشعل صبح را از نور این چراغ برافروزد.
آن کمان‌کش، آرش‌ این قوم ست.
خلاصه ی جانِ ما در چله اوست.
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندر‌ وار اگر می‌ گیرد این آتش‌زبانی (ور) نمی‌ گیرد"
من نگویم که قدح گیر و لبِ ساقی بوس
بشنو ار زانکه بگوید دگری بهتر ازین"
سخن این‌است که ما بی‌تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبر گیر و سخن بازرسان
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶:

خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خالِ تو خاکم شود عبیرآمیز
"حافظ"
خیا
لِ خا
لِ تو
(با) خود
به‌خا
ک خوا
هم برد
که (تا)
ز خا
لِ تو
خاکم شود عبیرآمیز
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۲:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:

رشته ی {ت(س)بیح} اگر {بُگ(س)(س)ت} {مع(ذ)ورم} بدار
{د(س)تم} اندر {(س)اعدِ} {(س)اقیِّ} {(س)یمین‌}{(س)اق} بود
"حافظ"
(1): مرا ببخش اگر بندِ تسبیحی که در دست داشتم پاره شد! زیرا دستِ من در بازوی ساقی با ساقِ بلورین و سفید حلقه شده بود!
در ذکرَ ش صدایِ برافتادنِ دانه‌ها و مُهره‌ها بر یکدگر و پاره شدن و پریشانی آن اندر نخ‌شده‌گان در حرفِ سینَ ش شِنُفتَن دارد.
عُذرِ موجّهَ ش را می‌بینید!
سبحان‌اللّه "
دستم اندر دامنِ ساقیِّ سیمین‌ساق بود
"حافظ"

 

مهدی ابراهیمی در ‫۵ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۰۲:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

چشمم از آینه‌دارانِ خطِ و خالش گشت
لبم از بوسه‌ربایانِ بر و دوشش باد
"حافظ"
از چشمم تا لبش، کمانِ لب‌ها بر یکدگر نمی خورند، و از لبم تا انتهایِ دوشش باد، کمانِ لب ها پیوسته بر یکدگر خورده و چون بوس دادن غنچه می‌گردند.
خیالِ خالِ تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خالِ تو خاکم شود عبیرآمیز
"حافظ"
خیا
لِ خا
لِ تو
(با) خود
به‌خا
ک خوا
هم برد
که (تا)
ز خا
لِ تو
خاکم شود عبیرآمیز
"حافظ"

 

۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode