گنجور

حاشیه‌گذاری‌های احمد آذرکمان 0490300669.a@gmail.com

احمد آذرکمان 0490300669.a@gmail.com


احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۳ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۳۶ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۶۲:

من و تو در میان کاری نداریم
به جز بیهوده پنداری نداریم
#جامی
1. گفته اند : «#خانه بخشی از مفهوم خداست» ... به هر حال ، خانه ی #کعبه ، جزءِ جدایی ناپذیری از تلقی های ما از #مفهوم_خدا به شمار می آید .
2. گفته اند باطن در قالب ظاهر است که فراموش نمی شود ... به عقیده ی #دینانی باطنِ بدون ظاهر را نمی توانیم داشته باشیم چون از بین می رود و یا به خرافات آلوده می شود و ظاهرِ بدونِ باطن هم جز انجماد و انحطاط چیزی به بار نمی آورد .
3. #سهراب_سپهری در شعر صدایِ پای آب می گوید «کعبه ام مثل نسیم/ می رود باغ به باغ/ می رود شهر به شهر ...»
او بر خلاف برخی عُرفا کعبه را در سراچه ی جان جستجو نمی کند بلکه آن را در بیرون از خانه ی جان و در «حرکتِ تدریجی» می بیند . #افلاطون «حرکت» را به نوعی خروج از مساوات می داند ؛ شاید این تعبیر کعبه ی متحرک به نوعی برابر با این دو بیتی بابا طاهر باشد که : به صحرا بنگرم صحرا ته وینم/به دریا بنگرم دریا ته وینم/به هر جا بنگرم کوه و در و دشت/نشان روی زیبای ته وینم ... و شاید هم یادآور این حدیث قدسی باشد که : کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُِعرَف : خدای تعالی فرمود : گنجی پنهان بودم، دوست داشتم که شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند ... به هر حال رخ نمودن این گنج پنهان مستلزمِ خروج از مساوات و جلوه گری است ... #قیصری در شرح #فصوص_الحکم در مورد حرکت نوشته است : حرکت حاصل نمی شود مگر از محبت ... و شاید هم از زبان عبدالرحمن جامی در سطحی نازل تر بتوان گفت : نکو رو تابِ مستوری ندارد/ببندی در ز روزن سر برآرد ... به هر حال این کعبه یا معشوق ، باغ به باغ و شهر به شهر در حرکت است تا که را خواهد و میلش به که باشد ؛ همان طور که #سید_حیدر_آملی می نویسد : ابتدایِ شوق از طرف حق تعالی است و بعد از طرف عبد ؛ یحبهم و یحبونه . #سوره_مائده، آیه 54 ... هر چند به قول #بایزید_بسطامی با جستجوی حقیقت، قادر به یافتن آن نخواهید شد اما کسانی که حقیقت را یافته اند آن هایی هستند که دریافته اند که باید همچنان در پی یافتن حقیقت باشند .
4. #فراتتس_کافکا خانه را موطنِ کهنه ی انسان می داند که همیشه چیزها در آن به طور و شکل دیگریست ... گفته اند انسان اشیای دوست داشتنی و خاطرات خود از جهان را در خانه گرد می آورد و آن ها را با زندگی روزمره ، خورد ، خواب ، صحبت و سرگرمی خود مرتبط می گرداند ؛ اشیا و خاطراتی که پس از تغلیظ و تاکید در آن به صورت نیروهای محیطی ظاهر می شوند ... و این موضوع در دیدگاه شرقی پررنگ تر است یعنی مکان‌ها با آدم ها مبادلات بسیاری دارند و در هم ادغام شده اند . در این دیدگاه ، خانه خود ماست ... همان طور که مایومی میاواکی می گوید : خانه، خودم هستم ... و فرانسیس بیکن اعتقاد دارد خانه ها برای زیستن است نه برای نگریستن . بنابراین کاربردشان مهم تر از شکل ظاهریشان می باشد ، مگر آنکه هر دو نکته در یک خانه جمع شده باشد ... هر چند غمگینانه امروزه این موطن کهنه برای ما هم تبدیل به یک کالای اقتصادی شده که به سوداگری و تغییر ارزش های اجتماعی و فرهنگی انجامیده است ... اکنون دیگر این موطن کهنه برای اغلب انسان ها جز خوابگاه نیست ...
5. به باور هایدگر ، ذات سکونت این است که از سکونتگاه بهره کشی نکنیم بلکه راز آن را در یابیم و از همین رو او به معماری مدرن انتقاد دارد و می گوید «همۀ چیزهای مهم و بزرگ ، تنها هنگامی ظهور کرده‌اند که انسان‌ها خانه‌ای داشته و در سنتی ریشه دوانده بودند» ... ولی متاسفانه امروزه انسان بدون آن‌ که مکان را تحت سکونت خود در آورند تنها در آن حضور دارند ... تائوت چینگ گفته است : از چوب خانه ای بنا می کنیم/این فضای خالی درون خانه است/ که برای زندگی سودمند است ... و به اعتقاد لوکوربوزیه معمار سوئیسی ، خانه مانند ماشینی است که دارای اجزایی است. ولی از آنجایی که اتومبیل در خود هیچ جز اضافی و بی فایده ای ندارد ، پس نباید هیچ اجزای زائدی به همراه خود داشته باشد.
6. به اعتقاد باشلار ، خانه هم فضا را محصور می کند(اندرون) و هم فضا را پس می زند (نما) ... ولی او می گوید خانه نه ماشین زندگی است و نه معبد ، خانه حتی خانه هم نیست ، بلکه خانه هویت انسان است. چیزی که انسان امروز آن را گم کرده است. هویت انسان بودن از خانه سرچمشه می گیرد و خانه گریزی انسان، در این دوره ی تمدنی بشر ، ریشه در خانه های بی هویتی دارد که در آن به دنیا نمی آید و نمی زید و نمی میرد. این نقطه آغاز سقوط هویت انسانی است.
7. گفته اند سکونت از ریشه عربیِ سَکَن است آن هم وقتی که بعد از حرکتی یا اضطراب و ترس و رعبی ، آرام و قرار می یابیم و به سکونتگاه خود انس می گیریم ... هر چند به قول و به تعبیر پتر برگر ، انسان در عصر «اذهان بی خانمان» به سر می بَرَد ... و اما هایدگر ، زبان را خانه ی هستی انسان می داند و زبان و هستی را یکی می شمارد و می گوید ما سخن نمی گوییم بلکه سخن ، ما را می گوید .
احمد آذرکمان / تیرماه 99 ـ حسن آباد فشافویه

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۳ سال و ۸ ماه قبل، شنبه ۷ تیر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

▣ خوشه ی انگور
حبه ای از آن کندم
هنوز می لرزد .
ـ هایکو/(؟)
ـ پی نوشت :
1 ـ آیا این لرزش ، روایتگر جنبه های #فنا و زوال خوشه یِ انگور است یا دارد بقای خوشه را به تماشا می کشاند ؟! ـ
2 - گفته اند هر چه #بقا در چیزی می بینی به همان قدر متوجه جنبه هایِ زوال و فنای آن نمی شوی . ـ
3 - حبّه جزئی از خوشه است ؛ توجه به جزء ، راوی را از توجه به کُل بازنداشته .
4- گویا عبارت «هنوز می لرزد» ، از کنده شدن حبّه بیش تر به چشم می آید . انگار لرزیدن باید با قیدِ زمانیِ «هنوز» ، فهم شود . ـ
5- گفته اند این که نباشیم ، شکل دیگری از بودن است ... و گویا لرزیدنِ خوشه به نوعی شکلِ دیگری از بودن حبّه یِ کنده شده را به نمایش گذاشته است
6 - #یدالله_رویایی در کتابِ #هفتاد_سنگ_قبر می گوید : همیشه آن که می‌رود کمی از ما را / با خویش می‌بَرَد / کمی از خود را، زائر / با من بگذار
7 - #خواجه_نصیر_طوسی : فنا ، مکلف به پراکندگی اجزاست نه عدم مطلق .
8 - شاید این جمله ی #بورخس زبان حال خوشه یِ انگور باشد : مرگ ، بی وقفه مرا غارت می کند ...
9 - #قرآن : الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ و َالْحَیاة : در تفسیر این آیه گفته اند : #موت هم مثل #حیات ، خلق شده و مخلوق است! ... موت بر حیات تقدم دارد! و مرگ و زندگی در هم تنیده اند و حیات از شکم مرگ بیرون کشیده می شود!
10 - در تحلیل فیلم #زیر_درخت_هلو اثر #ایرج_طهماسب ، نوشته اند که این فیلم ، مرگ را که پیچیده ترین مساله ی هستی است ، در یک تابلو نقاشی رمانتیک عامیانه و یک توفان خلاصه کرده! ... و مرگِ حبّه ، چقدر آسان در لرز خوشه به تصویر کشیده شده است! ... هر چند که به قولِ #مولوی : از جمادی مُردم و نامی شدم/وز نما مُردم به حیوان بَرزدم/مُردم از حیوانی و آدم شدم/پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم؟! ... گفته اند : مولانا شرط رسیدن به مرتبه ی بالاتر را مردن در مرتبه ی فعلی می داند نه در توسعه ی حیات حیوانی و نه در یک زندگی مرگ زدوده ... و حبه می رود که در دهانِ چیننده ، مرتبه ای بالاتر را تجربه کند ! -
11 - #تاگور در کتاب پرندگانِ آواره نوشته است : چشمه‌یِ مرگ ، آب راکد زندگی را به جنبش در می‌آورد! ... -
12 - #ساموئل_بکت در کتاب مورفی می نویسد : بشر یک چاه است با دو سطل. یکی پایین می‌رود تا پُر شود ، دیگری بالا می‌آید تا خالی شود ... و به قول #سعدی : هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّحِ ذات .
13 - گفته اند : تنها مار می داند/ پوست که بیندازی/از همیشه کهنه تری !... -
14 - گفته اند : همه چیز در گذرست ؛ به هیچ چیز دل نبند ، حتی به همین جمله ... و حالا هم حبه ی کنده شده در گذر است و هم حبه هایِ لرزان در خوشه ... -
15 - #فرزاد_پور_خوشبخت : در رمان «هزار تو» اثر «روب گری یه» ، یک جهان بینی کُلّی وجود دارد که می گوید این آدم ها نیستند که مُهمّند بلکه اثرهایی که آدم ها می گذارند مهم است ... و شاید بتوان گفت حضور آن حبّه ی کنده شده در مقایسه با لرزشی که از رفتنش ایجاد کرد آن قدرها مهم نبود . ـ
16 - #اگوست_کنت : مردگان بر زندگان حکومت می کنند . این یعنی میراث گذشته بر ما حاکم است ... و «هنوز» حبّه یِ کنده شده ، جمعِ حبّه هایِ در خوشه را می لرزاند و بر آن ها حکومت می کند !
17 - گفته اند : #جبّاریت ، زود #پیر می شود ... و جبّاریتِ خوشه از لرزهای آن پیداست ؛ لرزهایی که به مرور آن را از خوشگی خواهند انداخت ...
#احمد آذرکمان ـ هفتم تیر 99
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۳۴ دربارهٔ رضی‌الدین آرتیمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹:

(2)
نمی دانم چرا یاد آن مقاله ای افتاده بودم که چند روز پیش خواندمش . مقاله ای که می گفت : «زشت ، زیبای امروز است . »
نم نم برگشتم سر گورها . گور چند نفر را شناختم . گور خانم تاج خاله ؛ همان پیر زن کوتاه قدی که دایم روی یک سنگ می نشست و نخ می رسید و بچه های تخس را می ترساند . شنیده بودم که خانم تاج خاله در جوانی هایش ، در نانوایی لواشی مَشت قربان چانه می انداخته و البته خوش حال بودم که از نان هایی که او در پختنشان دخیل بوده نخورده ام . چون من هم با این که تخس نبودم از چهره و خُلقِ تنگ او می ترسیدم . گور بعدی گور بی بی ناز خاله بود . البته او چهره ی بهتری از خانم تاج خاله داشت ولی یکی از چشم هایش کور و بدشکل بود و من دل آن را نداشتم که زیاد به صورتش زل بزنم . او را بیش تر فانوس به دست ، به یاد می آورم که دایم می خواست به مسجد آن ور خط برود و در مراسم شبانه ی آن جا شرکت کند . گور کنار دستی اش گور عمه حلیمه بود . عمه حلیمه ، زن قد بلندی بود که من ـ حالا دوست نداشته باشم ـ آن وقت ها خیلی دوست داشتم به او سلام بدهم چون همیشه در پاسخ سلام بچه ها می گفت : «سلام خوش اخلاق» . گور بغلی عمه حلیمه ، گور عمو براتعلی بود . عمو براتعلی شوهر عمه حلیمه بود . آن وقت ها من اسم او را دقیق نمی دانستم و فکر می کردم اسمش «اَنبارتَلی» است و هر چه به معنی اسمش فکر می کردم هیچ چیز از آن نمی فهمیدم . او را بیش تر روی یک صندلی به یاد می آورم که با یک عینک سیاه و ضخیم و ریش و سبیل کوتاه شده ی یک دست سفید ، در آفتاب کم جان زمستان ، دَم مغازه ی خواربارفروشی اش می نشست . چندتا گور آن طرف تر ، گور عباس بِش بود . عباس بِش هیکل بزرگ و پنج گونه ای داشت و خُل می زد . بعضی از بچه ها می گفتند او دو جنسه است . خانه اش اطراف مسجد آن ور خط بود و من از ترس او زیاد مسجد نمی رفتم . عباس بِش دایم با یک دوچرخه در خیابان و کوچه ها ول می چرخید و دنبال بچه هایی می گذاشت که به او می گفتند عباس بِشی دُورش کِشی ... دوتا قبر آن ور عباس ، قبر رضا دیوانه بود . مرد سیاه سوخته ای که ریش و سبیل مشکی درهم رفته ای داشت و می گفتند از وقتی که دختر مورد علاقه اش با کسی دیگر ازدواج کرد به این حال و روز افتاد ...
دیگر دلم نمی خواست به گورها و آدم هایش فکر کنم . عقربه هایی که آن پیرزن به من داده بود را یک گوشه از قبرستان چال کردم و از آن جا دور شدم . همه جا را برف پوشانده بود .
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ 15 بهمن 98

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ رضی‌الدین آرتیمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹:

ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی . رضی الدین آرتیمانی
(1)
طرف هایِ عصر بود . باد می وزید . از آن بادها که بویِ برف می دهند . داشتم از دور به آغلی متروک نگاه می کردم .گاو و گوسفند همیشه مرا یاد کارتون «بچه های آلپ» می اندازد . من آن وقت ها عاشق «پِگینِ پیر» بودم . همان پیرمردی که در یک کلبه یِ جنگلی ، مدام چوب می تراشید و از آن ها مجسمه هایِ جورواجور می ساخت . من همیشه فکر می کردم «پگینِ پیر» باید همان معشوقه ی «خانمِ هاویشام» در کارتون «آرزوهای بزرگ» باشد ...
باد ، جیرجیرِ درِ آغل را در آورده بود . در آغل لَق می زد . درِ آغل را تا آخر باز کردم . پیرزنی روی کاه هایِ کم پشت و کهنه دراز کشیده بود و مدام به یک ساعتِ بی عقربه می خندید . پیرزن موهای سفیدش را از دو طرف بافته بود . مرا که دید بلند شد، جلو آمد و نشست روبه رویِ من و شروع کرد به آرایشِ خودش . اول از لب و بعد سُرمه و سرخیِ گونه ... پیرزن دوباره بلند شد . هیکلش مثلِ در آغل لَق می زد . دوتا عقربه یِ ساعت در کفِ دستِ من گذاشت و به سمت دور دست ها چشمک زد . یک گاری از سمتِ همان دور دست ها پیدا شد . گاریچی پیرمردِ لُختِ لاغر اندامی بود و قدِ بلندی داشت . صورتِ کشیده اش پشتِ یک عینکِ سیاه و ضخیم ، دایم وول می خورد . رویِ شانه اش یک جغد نشسته بود . جغدی که خیلی شبیه «عموجغدِشاخدار » تویِ کارتونِ «بنر» بود . تازه خودِ «عموجغدِشاخدار» هم مرا خیلی یادِ جغدی می انداخت که «صادق هدایت» در نقاشی هایش می کشید .
گاری مرا به سمتِ یک گورستانِ قدیمی بُرد و خودش از آن جا دور شد . وارد گورستان که شدم دیدم سَرِ هرگور یک چمدانِ زهوار در رفته یِ از دُور خارج شده گذاشته اند . داشتم به چمدان ها و خرت و پرت هایِ درونشان فکر می کردم که از مکالمه یِ دو نفر متوجه شدم که غارِ اصحابِ کهف ته همین گورستان است . بی معطلی راه افتادم به طرف تَهِ گورستان . دَهنه یِ غار خیلی کوچک بود . دهنه ای که با یک سنگِ سیاهِ بَرّاق بسته شده بود . سنگی که اصلاً تکان نمی خورد . گوشم را به دهنه یِ غار چسباندم صدایِ آهنگِ پلنگِ صورتی می آمد ...
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ 15 بهمن 98

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۰:

درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند . صائب
غروب بود و خیابان هنوز برفی . یک جفت کفشِ قرمزِ زنانه کنارِ سطلِ آشغال افتاده بود ؛ یک جفت کفشِ قرمزِ مجلسیِ سالم . سگی آن اطراف زوزه می کشید . فکر آن یک جفت کفش از سَرم بیرون نمی رفت . کفش ها را باید به عمد ، درونِ سطلِ آشغال نینداخته باشند تا شاید یکی بَرِشان دارد . کفش هایی که شاید یادآورِ خاطراتِ بدی برای یک زن بوده که آن ها را دور انداخته است . برف تندتر شده بود و زوزه هایِ آن سگ نامنظم تر . داشتم به خاطراتِ بَدی فکر می کردم که تا کنارِ سطلِ آشغال می تواند بیاید ولی درونِ سطلِ آشغال نه . آیا هم زمان که خاطراتِ بَد فشار می آورد می توان به بخششِ یک چیزی فکر کرد که تحریک کننده یِ یک حسِ تلخ است ؟ البته شاید هم صاحبِ آن کفش هایِ قرمز مُرده بوده و بستگانش خواسته اند آن ها را به این شکل به معرضِ بخشش بگذارند .
سفیدیِ برف داشت کم کم از قرمزیِ کفش ها می کاست . آن سگ هم انگار چیزی برای خوردن گیر آورده بود که صدایش در نمی آمد .
فکرِ سمجی بود فکر کفش هایِ قرمزِ برفی ؛ فکر کفش هایِ زنانه یِ برفی ؛ فکر کفش هایِ مجلسی برفی ؛ فکرِ کفش هایِ سالم دور انداخته شده . شاید اگر آن کفش هایِ سالم ، مردانه بود این قدرها به آن فکر نمی کردم .
یعنی کسی که آن کفش ها را برمی دارد به سرنوشت پیشینِ آن ها اهمیت خواهد داد ؟
راستش من دل رفته یِ پرسش هایِ بی پاسخم . تنیدن در پرسش هایِ بی پاسخ برای من شبیهِ راه رفتن رویِ سنگریزه هایِ یک ریلِ متروک است طوری که پاهایم از راه رفتن هایِ طولانی روی آن ها زُق زُق کند . من همیشه از خستگی هایِ پیاده روی رویِ سنگریزه هایِ بین ریل ها کیفور می شوم . همان ریل هایی که تا دورها کشیده شده اند .
دورهایی که ریل ها ، به ویژه ریل هایِ متروک ، نشان من می دهند مثل خیلی از کارهای نیمه تمامِ من است که من هوسْ هوسْ گذاشته ام نیمه تمام بمانند . مثل آن مصراعی که هفت هشت سالِ پیش سرودم و هیچ وقت نخواستم حتی یک بیت بشود چه برسد به غزلی ، چیزی .

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۷:

 زمستانِ بی برف که زمستان نیست . زمستانِ بی برف ، یک سردیِ توخالیست . زمستانِ بی برف ، یک ایمان سست است .  اصلاً برف ، شبیه جمله هایِ مُرکّب است ؛ جمله هایی که حرف ، پشتشان خوابیده . همان حرف هایی که دقیقه ها و شاید ساعت ها طول بِکِشد و آدم هنوز دوست دارد دنبالشان کند . اصلاً برف ، خودِ دنباله است .  دنباله هایِ مبارک ، دنباله هایِ پُرتماشا .
می دانم  یادِ این برف ها به خیر خواهد شد ولی تو برفِ سَر و رویِ مرا نَتِکان که در خیالم ، خود را کودک یا پیر ببینم که من ، از این همه میانسالی دلِ خوشی ندارم .
آخر تو نمی دانی من پُر از کِشوهایِ نامُرتَبِطم . کِشوهای نامُرتَبِطی که شاید تنها خاطره هایی از برف به هم پیوندشان دهد .
من می دانم تو هرگز نخواهی دانست که یک روز از رویِ برف هایِ فراوان به سویِ خانه ی تو خواهم آمد و در خواهم زد و بعد هم ، سال های سال ، فقط صدای در زدن خود را به یاد خواهم آورد ، بی آن که هرگز دری گشوده شده باشد .

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۸۰ - از بدی بپرهیز:

چو در دست تست ای برادر زمان
زمان را به اندوه و غفلت ممان ـ «بهار»

نگاهی به یک هایکو
✓ می بارد آیا
برفی که باهم دیدیم
امسال هم ؟
(؟)
----------------------
▣ برفی که با هم به تماشایش نشسته اند مالِ چه زمانی است ؟ مسلماً برفِ امسال نیست . پس این روایت کوتاه می تواند خبر از یک رابطه یِ تقریبا طولانی بدهد .
▣ راوی خواهانِ تکرارِ قسمتی از زمانِ گذشته است ، تکراری که ممکن است رخ بدهد یا ندهد . راوی راغب است باز برف «ببارد» و باز «باهم دیدن» را تجربه کنند ، ولی سرگرم این میل و رغبت شدن ممکن است به از دست رفتنِ زمان حال بینجامد .
▣ گفته اند «گذشته ی خاص» ما را از قفا دنبال نمی کند بلکه پیشاپیش فرا پیش ما روان است .
▣ آیا تمایل به «باهم دیدنِ بارشِ برف» می تواند حکایتگرِ یک وصل و باهم بودنی باشد که اکنون برای راوی وجود ندارد ؟ آیا این پرسشِ حزن انگیز و شوقمندانه ، می تواند در لایه های زیرین خود از نوعی تمنای به وصل مجدد خبر بدهد ؟
احمد آذرکمان ـ 21 خرداد 1398 ـ حسن آباد فشافویه

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش . (مولوی)
ــــــــــ
نگاهی به یک هایکو
یابویِ بارکش
پا سست می کند
هنگامِ عبور
از کشتزارِ شَبدَر ـ (؟)

✓ سخن از تاثیرِ مکان است بر یک حرکت .
✓ سخن از حرکتی است که روزمرگی ها و وظایفِ یک یابو در آن درج شده است ؛ روزمرگی ها و وظایفی که دیگر در هم ادغام شده اند .
✓ به حَتم ، پا سست کردنِ یابو زیر بار ، گزنده و متفاوت از زمانی است که یابو یَله و رها از بارکشی پا سست کند.
✓ بار و بارکشی ، دست و پای یابو را بسته است و زهرِ این نوع بستگی و اسارت را عبارتِ «هنگامِ عبور» ، بیشتر به رخ می کِشد ؛ یابو فقط حق دارد از کنارِ بهشتِ آرزوهایش عبور کند . بهشتی که فقط اجازه یِ تماشایِ نصف و نیمه یِ آن را دارد و نه اجازه یِ داخل شدن به آن . تماشایِ نصف و نیمه ای که به یقین آکنده از حسرت خواهد بود .
✓ آیا کشتزار شبدر ، نشان از بخشِ نزیسته و زندگی نکرده یِ یابو است یا نشان از یادآوری ، حسرت و خاطراتِ یک زندگی از دست رفته ؟
✓ نکته ی امیدوار کننده یِ این روایتِ کوتاه این جاست که عادتِ بارکشی ، هنوز احساساتِ یابو را نکُشته و مجالِ ذوق و احساسات را از او نگرفته است .
✓ آیا پاسست کردن یابو از دیدنِ کشتزارِ شَبدَر ، باعث شده است یابو برای لحظاتی رنج و دردِ بارکشی را فراموش کند و یا این که آن را چندبرابرتر از آن چه هست حس کند ؟
✓ آیا این پاسست کردنِ یابو از دیدن کشتزارِ شَبدَر ، بعدها در قالب (خشم و نفرت) نسبت به زندگیِ بارکشی جلوه خواهد کرد؟
✓ آیا آگاهی از کشتزارِ شَبدَر در مقابلِ زندگیِ بارکشیِ یابو بیش تر رنج آفرین خواهد بود یا لذت آفرین ؟ چرا که گفته اند آگاهی فقط یک شاخه از درختِ زندگی است ! ... البته صحبت از یک آگاهی است که از یک موقعیتِ عادی برنیامده است . آگاهیِ یابو از کشتزارِ شَبدَر ، در موقعیتِ بارکشی و از یک پا سست کردن ساخته شده است ؛ در واقع ، یابو از راه کشتزارِ شَبدَر ، نسبت به موقعیت خود آگاه تر شده است .
▣ احمد آذرکمان ـ 19 خرداد 1398 ـ حسن آباد فشافویه
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳:

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد . ـ حافظ
▣ قسمت هایی از نامه هایِ من به او ـ مربوط به سال 1384 تا 1389
▣ برخی از این نوشته ها در لاین و تلگرام منتشر شده اند.
▣ احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه
● تو که نیستی ، خودم را مثل سنگی در دستِ سکوت می بینم که می خواهد رو به تاریکیِ یک درّه ضربدستِ خود را امتحان کند ...
● پُر نگاهی ، نگاه هایی هم تبارِ فلفل هایِ زبان سوز . تازه یک روز است که شورِ برخاستن از رختخوابِ مجردی که می گویند به تابوتی کریه می ماند – که می ماند – به سرم افتاده ...
● عشق از من و تو همان درخواست هایی را دارد که از سایر عاشق و معشوق هایِ کتابی داشته است . بیا تن ندهیم به چرخه ای از رفتارهایی که از فرطِ تکرار داغ کلیشگی خورده اند . بیا خودمان را طوری تربیت کنیم که از این به بعد ما به عشق حُکم کنیم که چگونه بنشیند ؛ برخیزد ؛ بخورد ؛ بخوابد یا بهتر بگویم زندگی کند . بیا نگذاریم این روزمرگیِ کوفتی ما را پایبندِ درّه ها کند تا وقتی زیر و بمِ یک آواز ، عاشقانگیِ یک مصراع ، رازناکی یک نقش ، عتیقگی یک شی ، رقصِ ناموزونِ یک پرده که از تماشاچی دست به سینه بودن درآمده است می تواند ما را به ارتفاعات متمایل کند . پرده ها شیفته حرکتند اگر که ما از آن ها یک تماشاچی دست به سینه نسازیم ...
● چه کسی حلقه یِ ازدواج را مُد کرده ؟ چه کسی به بستنِ گردن بند و به گوش انداختنِ گوشواره ها حُکم داده ؟ مرا از دنیای زیور آلات بیرون کن ...
● مبادا به رنگ هایِ طبیعی صورتت چیزی اضافه کنی ، به همان رنگ ها که فکر می کنم خدا سفارشیِ سفارشی برای من خَلقِشان کرده ...
● سفید کُن می زنی ؛ ماتیک می زنی ؛ سُرمه می کِشی ؛ یک طبیعتِ بی جان دُرُست می کنی ، در حالی که من شیفته یِ رنگ های طبیعیِ صورتِ توام ؛ همان رنگ هایی که مرا کنج کاوی می کنند ... بگذار در صحبتِ رنگ هایِ طبیعیِ صورتت غَربال می شوم ...
● بیچاره آینه! بیچاره من! که هر دو بازی خورده یِ شوخی هایِ جمالِ توایم ...
● گیرِ عجب مژه هایِ شوخیست ، چشمانِ ساکت و با ادبت! ...
● دلم سرخِ خونِ آرزوها بود آرزوهایی که یکی یکی سَر بُریدَمِشان و اما این که چه شد تو آرزو ، دلْمال من گشتی نمی دانم ...
● من عاشقِ لَفّ و نشرهایِ مُشوّشم و تو شبیهِ لَفّ و نشرهایِ مُشَوّشی ...
● من می خواهم در بیرون از خانه خوب رو بگیری و در خانه خوب رو باز کنی ...
● کاش می شد الان خواب یک دامنِ چهارخانه ی سیاه و سفید را ببینم که روی کمرش یک عالم مویِ مشکی و نرم وول بخورد ...
● به نظرت عشق مثل یک هسته یِ کوچکِ لایِ لیمو تُرش نیست ؟ ...
● راستی با این سیبِ سرخی که فکر می کنم تو گذاشتی روی انحنای کمرم و گفتی اگر بیفتد سوختی چه کار کنم ؟ من اگر خودم خودم را نسوزانم یا کسی مرا نسوزاند حوصله ی بقیه سر نمی رود ؟ ...
● بگذار الان خودم را بردارم بِبَرم لایِ درخت ها ، درخت هایی با پوست های قهوه ای خیس یا بردارم بِبَرم رویِ ماسه هایِ نَرم و آفتابِ خورده یِ کنارِ دریا . ماسه هایی که فکر می کنم خدا درآفریدنِ تو از آن ها استفاده کرده ...
● در روحِ من جاهای سرکشی نشده ی زیادی وجود دارد که خودم به تنهایی جرات نمی کنم به آن جاها بروم . این کار توست که دست مرا بگیری و به این جاهای نامکشوف ببری . من آرزو دارم تمامِ روحم را ببینم ...
● بعدِ تو هیچ چیز برایم کهنه نیست حتی وِزوزِ آن مگس هایی که مکرر روی پوستِ من حیرتمندانه این سو و آن سو می روند ...
● آرام آرام نگاهم کن ، نگاه هایت داغ داغ است ؛ به داغی نان هایی که تازه از تنور بیرون آمده اند . اجازه بده از این دست به آن دستشان کنم ؛ پوستِ طاقت من نازک است ...
● من دوست ندارم نگاه هایِ خمیرشده مصرف کنم لطفا به نگاه هایت بگو که همیشه تُرد و تازه و بِرشته باشد ...
● چرا من مُدام فکر می کنم ترا در زیرِ هاشور ها دیده ام؟! ...
● تجلیگاهِ لرزشِ یک موجِ نامُردنیست ، چه ؟ چشم هایت . مرواریدی نایاب در سینه یِ ابری گمنام را می ماند ، چه ؟ چشمهایت ...
● ای مزه یِ نرفتنی ! ای لحظه یِ ناگذشتنی ! من زود گم می شوم مرا بچسب . من زود به خواب می روم به حرفم بِکِش ...
● نمی دانم چرا هیچ نگاهی مثل نگاهِ تو نمی تواند ناخالصی هایِ مرا بگیرد و بغضِ مرا اَلک کند ؛ آن هم بیشتر زمانی که می نشینم پایِ لَبریختگی هایِ خودم و کاسه یِ سَر رفته یِ ابرم را تماشا می کنم ...
● بی تو فکر می کنم شبیهِ یک چمدانم ؛ چمدانی که در آن بسته نمی شود ؛ چمدانی که صاحبش آن را گم کرده است ؛ چمدانی که همه دارند تویش را نگاهش می کنند .
● نمی دانم چرا چشم هایِ تو چِرکِ سکوتِ مرا در می آورد ...
● هنگامِ کشفِ اندامت ، انگار معبد سومنات را فتح کرده بودم ؛ انگار که کوهِ نور را به غنیمت گرفته بودم ...
● بگذار با یک چراغِ مطالعه به ستونِ مهره هایت که از زیر پوست کشیده ات برجسته شده خوب نگاه کنم لذت ببرم ...
● دکمه هایِ پیرهنت ، هم قفل و هم کلیدِ مخزن الاسرارِ منند ...
● نگاه پُر ورقی داری! ...
● سطرهای سپیدت را به پیش بکش که من خالی از فاعلاتن های ممتدم ...

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵:

خرابم می کند هردم فریبِ چشمِ جادویت . ـ حافظ
● من در تیرگیِ غلیظِ چشمهایت ، بی بالشت به خواب رفته بودم ، زیرِ سایه یِ تناورِ سکوت ...
قرار بود زودتر از خروسِ سحری چشم هایت بیدار شوم ، نشد ...
حالا تا من حرف می زنم ، چشم هایت آهنگِ پلنگ صورتی را پخش می کند ...
✓ قسمتی از نوشته ی مربوط به سال 1384
✓ بقیه اش را دوست نداشتم حذف کردم .
✓ این مطلب قبلا در یکی از کانال های تلگرامی منتشر شده بود .
▣ احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه
ـــــــــــــــ
● چشم هایِ تو روزی ، عصاکشِ سکوتِ من بود ، و تو مثلِ جِلدِ قرآن ، پُر بودی از بوسه هایِ من ...
✓ قسمتی از نوشته ی مربوط به 23 بهمن 1394
✓ بقیه اش را دوست نداشتم حذف کردم .
✓ این مطلب قبلا در یکی از کانال های تلگرامی منتشر شده بود .
▣ احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه
ـــــــــــــــ
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۲:

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم . مولوی
می گذاری با نخِ نگاه یک کبوتر هوا کنم ؟
به من آب می دهی که بخورم ؟ از همان آبی که در لیوانِ توست ...
من می خواهم بِدَوَم به من راه می دهی که بِدَوَم ؟ یک جاده اگر پیدا کنم که رویش غروب پاشیده شده باشد تا طلوعِ یک دِه یکریز خواهم دوید ...
تو که هستی ؟ رنگین کمانی بالای آب های خیالی که در آبی و سبز بودنشان شک هست . تو شبیه یک وضویی ، وضویی که من در روزهای سرد با آب سرد می گیرم ...
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ مربوط به رمضان 1384
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

" خار بردارم اگر دست به خُرما نرسد - سعدی
در راه ِ هر خواسته ای یک بُریدگی ، چُمباتمه زده . یک بُریدگیِ مشکوک ، یک چُمباتمگی معنا دار . میان راه و بُریدگی ، یک نَوَسان مشغول بازیست . یک نوسان که گاهی فلسفه می بافد و گاهی شعر می چَراند ...
راهرو به درازی ِریسمانش ، به اندازه ی کِش آمدن چشم هایش از راه ، ارث می برد .
اگر مقصد ، از سرِ جایش تکان نخورد ، اگر راه با انحنایش بازی اش نگیرد ، آینه ی من خُرما را باردار خواهد شد و اگر نه که آتشم خار را سقط نخواهد کرد ...
هر چند که سکوت ، همیشه پابرهنه با من مسابقه می دهد ولی عرق من همیشه قبل از عرقِ سکوت ، از جالباسی مشترکمان می چکد ...
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ مربوط به تابستان 1394
این مطلب قبلا در یکی از گروه های تلگرامی منتشر شده بود
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۲۹:

... من مانده ام و چشمی که هرگز شخم نخورد . من مانده ام و سکوت هایی که مُشت مُشت ، بذر داشتند و دریغ از یکی که به چشم من برسد . بی صبحانه نماندم . کمی تنهایی بود که شیرین کنم . کمی کلمه لای سفره ام بود که تنهایی را خالی ننوشم . نه بی صبحانه نماندم . از تو فقط لباس هایت یادم می آید . تو یک سره زیر کلمه ها چُرت می زدی . لباس هایت کم نبود کلمه ها را هم از رو پوشیده بودی ! من مانده بودم چرا گرمت نمی شود ؟ شاید برای این بود که من جُز تابستان ، فصل دیگری را نمی شناختم . من تو را در باغی می چرخاندم که نمی شناختمش . کی شروع شد ؟ انگار سال هاست که قدم هایم به خودم ، به تو نمی رسد . هر شب در باغ را می زنند . می روم در را باز می کنم . بیتی از رابعه ی بلخی است : عشق او باز اندر آوردم به بند / کوشش بیهوده نامد سودمند ...
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه . تابستان 1394
این مطلب قبلا در یکی از گروه های تلگرامی منتشر شده بود .

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۳۷ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۳:

سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است . بیدل
............
▣ اسبی افسار شده ،
برف
در هر دو رِکاب . ـ بوسون
ــــــــــــــــ
✓ اگر فرض را بر این بگذاریم که اسب یک جا ایستاده و بارش برف هم قطع شده است ما با یک تصویر تقریباً راکد روبه روییم ، اما اگر برف ، در حالت بارش و اسب ، در حالت بی قراری باشد ، نبودِ سوار ، دل آشوب تر و گزنده تر به نظر می رسد .
✓ برفِِ درونِ دو رکاب ، علامتی است از غیابِ یک سوار .
✓ برفِ درونِ دو رکاب ، نشانگر این است که سوار ، مدت زمان زیادی است که از اسب ، پیاده و دور شده است .
✓ برفِ درونِ دو رکاب ، نشانگر این است که اسب در مکانی قرار دارد که سرپوشیده نیست ، مکانی که معلوم نیست کجاست .
✓ آیا برفِ درونِ دو رکاب ، اشاره غیر مستقیمی است به سرنوشتِ تلخِ سوار ، و یا فقط نشانه ای است از شرحِ یک انتظار یا یک دل نگرانی از غیابِ سوار؟
✓ به راستی سوار ، بابتِ چه کاری ، اسب خود را افسار کرده و در آن هوایِ برفی از خانه خارج شده است ؟
✓ آیا سوار بر می گردد و یا اسب همچنان بی صاحب ، یله و رها خواهد ماند ؟
✓ گویا این تصویر تا به ابد ، بین پیاده شدنِ سوار و برنگشتنِ او معلق خواهد ماند .
✓ که بود که گفت : «حضورِ عینیِ انسان نمی‌تواند با سایهٔ درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند»
● احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ سوم خرداد هزار و سیصد و نود و هشت

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

● هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش ـ «مولانا»
ــــــــــــــــــ
▣ گاهی بر پِهِن
گاهی بر شکوفه
یک مگس ـ «؟»
✓ به نظر با یک نگاهِ بیرونی طرف هستیم ؛ یک نگاهِ غیرتعبیرگرایانه ؛ یک نگاهِ غیرِ ذهنی .
✓ صحبت از «حرکتِ» یک مگس است ، حرکتی که در آن شاید یک نوع سرگردانی و شاید هم یک نوع ولگردی مُندرج باشد .
✓ گویا نگاهِ راوی بیش تر از آن که به حرکتِ مگس بیندیشد به مکان هایِ آمد و شد مگس می اندیشد ؛ به پِهِن ، به شکوفه .
✓ مبدأ سخن راوی پِهِِن است و مقصدِ سخنِ او مگس . انگار یک خویشاوندی و قرابتی بین مبدأ و مقصد سخن او برقرار است و شکوفه یک عامل و یا یک مکان فاصله انداز میان این دو به شمار می آید ؛ به قول مولانا : هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش . و یا از منظری دیگر عباس صفاری سروده است که : دور دنیا هم که چرخیده باشی باز دور خودت چرخیده ای .
✓ گویا شکوفه به وسیلهٔ پِهِن و مگس محاصره شده است .
✓ مکان هایِ آمد و شد مگس حکایت از انتخاب های دو قطبی و دو سویهٔ مگس دارند ؛ پِهِن به عنوان مکانی نامُنزه و شکوفه به عنوان مکانی مُنزه و آبرومند .
✓ گویا این حرکتِ مگس است که باعث شده است پِهِن با شکوفه ، دست کم در سطح کلام ، همنشین یا همجوار شود .
✓ آیا این مکان است که اعتبار دارد یا اعتبار با کسی است که مکان را انتخاب کرده است ؟ آیا شکوفه برای لحظاتی به اعتبار مگس افزوده است ؟ آیا شکوفه ، موجبِ فخرِ مگس شده است؟ آیا پِهِن برای لحظاتی از مگس بودن مگس کاسته و او را مگس تر نشان داده است ؟ آیا مگس از شکوفگی شکوفه چیزی ربوده است ؟ آیا مگس مزاحم شکوفه است ؟ آیا مگس باعث شده است پهن ، پِهِن تر به نظر بیاید ؟
✓ آیا به همان اندازه که مگس با پِهِن به سر می بَرَد با شکوفه نیز به سر می بَرَد ؟
✓ با توجه به این که سخن از یک مگس است ، آیا قصدِ راوی به رخ کشیدنِ تنهایی مگس در این حرکت است ؟
✓ مارسل پروست می گوید سفر راستین برای کشف کردن ، رفتن به مکان‌های تازه نیست ، بلکه یافتن نگاهی تازه است .
✓ مؤدب میرعلایی در یکی از ترجمه هایش از روبرتو خواروز می نویسد : رازِ راه نه در فرعی‌هایش،/ نه آغازِ مشکوک/ و پایانِ تردیدآمیزش،/ که در طنزگزنده دو طرفه‌هایش است... . با توجه به این ترجمه ، گویا پِهِن و شکوفه ، طنز گزندهٔ دو طرفهٔ سفرِ مگس است.
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ دوم خرداد 1398
پیوند به وبگاه بیرونی

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها ـ حافظ
▣ گویا سخن از ویران کردن منازلِ قبلی و رفتن به سمتِ منازلِ بعدی است . انگار سخن از حرکت است و پرهیز از درجا زدن در یک منزل . انگار حرکت یعنی خراب کردنِ مدام و ساختنِ مدام .
▣ گویا سجاده اولین منزلی است که باید خراب شود . آیا سجاده نشین تمام کوچه هایِ سجاده را گشته و شناخته که با تجویزِ خراب کردنِ آن و سفر کردن از آن روبه رو شده است یا این حکم ، درنگِ باکیفیت و نگاهِ نو و مجددی است به کوچه هایِ سجاده ؟
▣ آیا مقصدِ این سفر ، بازگشت به همان سجاده نیست آن هم زمانی که رهرو از حضور مَسجود پُر خواهد بود و نه از حضورِ سجاده ؟
▣ شاید بتوان سجادهٔ رنگین نشده از شراب و سجادهٔ رنگین شده از شراب را به ترتیب در حکمِ «جنّت نزولی» و «جنّت صعودی» به شمار آورد و آن شراب را در حکم میوهٔ ممنوعه دانست ؛ چیزی از نوع قندی که طوطی را به گفتار می آوَرَد .
▣ آیا پیرمغان از مخاطب خود خواهد خواست که نسبت به زمانِ حال خود نابینا شود و اهمیت سجاده و زشت انگاری شراب بر سجاده را به هیچ بیاویزد تا به بصیرتِ موردِ نظرِ او برسد ؟ آیا بصیرت یعنی مهم شمردن زمانِ آینده ؟ آیا قرار است پیرمغان اهمیت را به زمانِ آینده بدهد ؟ آیا آرامشِ آینده در گرو به چالش کشاندنِ زمانِ حال است . قطعاً زمان یکی از عواملی است که میان این منازل فاصله انداخته است . ظاهراٌ ، آیندهٔ رهرو هم بیشتر از زمانِ حال او مُنبعث است نه از گذشته هایِ او .
▣ در مصراع اول سخن از رنگین کردنِ سجاده به شراب است و حرفی از نوشیدنِ شراب بر روی سجاده نیست انگار که سجاده قرار است نقشِ گرگِ یوسفْ ندریده و پیرهنِ به خون آغشته را بازی کند و با ظاهری خراب ، باطنی را به وادیِ اندوه و تحمل ، و ظواهری را به سرزمین خنده هایِ ملامت بار و نگاه هایِ سرزنش آمیز بکشاند .
▣ آیا کسانی که رفتارِ سجاده نشین را نقد می کنند ، تاریخِ رفتارهای او را در نظر خواهند آورد یا ملاکشان آخرین سکنات و رفتارِ سجاده نشین خواهد بود ؟! البته ظاهراً آخرین رفتار و گفتارِ ابلیس هم ملاک اخراج او از درگاه الهی بود .
▣ هر چه میدان ، فراخ تر و باعظمت تر باشد ، مِیدان دارِ مشهورتر و باعظمت تری لازم است که آن فراخی و عظمت را بپوشاند حتی اگر آن شهرت و عظمتِ او بر بلندایِ دروغینِ ننگ منزل داشته باشد . شاید از همین روست که ننگ شراب آمده است که نام و بازارِ سجاده را از رونق بیندازد و بشکند و عاداتِ آن را از سرِ سجاده نشین بیندازد و بزداید ؟
▣ شاید این راه و رسمِ ثابت و نامتغیرِ منازل است که زبانِ پیرمغان را به قطعیت و همه چیزدانی کشانده است .
▣ آیا انجام فرمانِ پیرمغان سخت تر است یا تحمل عواقب و حاشیه هایی که به آن عمل پیوست خواهد شد ؟ رهرو هم باید بتواند از پسِ شنیدنِ پرسش های خود بربیاید و هم از پس شنیدنِ پرسش هایِ دیگران ، حتی اگر ظاهراً به هیچ کدام از پرسش ها پاسخی ندهد . به هر حال عیارِ سنگینی و سبکی رخدادها را گذر زمان است که آشکار می کند .
▣ این صدایِ کیست که فرمانِ پیر مغان را پیش بینی کرده است و به درستی آن باور دارد ؟
▣ آیا سجاده های گشوده در خلوت هم ، مستحق رنگین شدن با شراب هستند ؟ آیا خلوت هم محلِ تخم ریزی هایِ ریا خواهد بود ؟
▣ آیا رهرو شناختی از پیر مغان دارد یا کلیدِ شناخت او همین فرمانِ «به می سجاده رنگین کن» است که به احتمال از زبانِ پیرمغان صادر خواهد شد ؟
▣ آیا ارزشِ بی ریایی و بی رنگی سجاده در پسِ ریا و رنگین شدنِ آن نهفته است ؟
▣ فروید گفته است به هر آن چه نمی توانیم با پرواز کردن برسیم ، با لنگیدن باید رسید . آیا در حکمِ پیرمغان هم چنین مضمونی نهفته است ؟ به هر حال به قولی : طاعت از دست نیاید گُنهی باید کرد / در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
▣ آیا پیر مغان می خواهد خیالِ سجاده را در ذهنِ رهرو تصحیح کند ؟ آیا حکمِ پیرمغان نشان از برنامه و برنامه ریزی او می دهد ؟ ظاهراً هدفِ پیرمغان این نیست که رهرو فقط به دانایی برسد بلکه او می خواهد او را بسازد و بپزد .
▣ آیا رهرو دارد به جای اندیشیدن به یک تُو ، به «تُو»ها می اندیشد ؛ به ساقی ، به کاسه شراب ، به نافه ، به صبا ، به طره ، به سجاده ، به شراب
▣ هاینریش زیمر اعتقاد داشت : «بهترین چیزها را نمی شود گفت ، بهترینِ دوم نیز فهمیدنی نیست» .
پیوند به وبگاه بیرونی
● احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ 27 اردیبهشت 98

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

● به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها ـ حافظ
✓ صبا هم مثل ساقیِ بیت اول واسط است و باید چیزی را بیاورد و به عاشق برساند ، منتها ساقی از آن چه در دست دارد باید بیاورد و صبا از آن نافه که معشوق به زلفِ خود افزوده است .
✓ آیا اگر بویاییِ نافه نمی بود حواسِ عاشق ، پرتِ تابِ جعد می شد ؟ آیا اگر نافه ی زلف معشوق نمی بود ، عاشق در انتظار و آرزوی گُل دادن شاخه های انتظارش به سر می بُرد ؟
✓ آیا این تابی که زلف را از حالت عادی خارج کرده ، تپندگی های قلبِ عاشق را از حالت عادی خارج کرده و به خون انداخته است ؟
✓ آیا «چه خون افتاد در دل ها» تداعی کننده ی « افتاد مشکل ها» نیست که در بیت اول به آن اشاره شده است ؟ به هر حال مصراع دوم و مصراع چهارم ظاهراً نشان می دهند که عاشق در وضعیت نامساعدی به سر می بَرد .
✓ گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی ؟
ور باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره معشوق به عاشق که نمودی ؟ ـ سهروردی
پیوند به وبگاه بیرونی
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه . نوزدهم اردیبهشت نود و هشت

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

● الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها . حافظ
▣ عاشق ، عشق را انتخاب کرده ، چون آن را در ابتدا آسان یافته است .
▣ عاشق تلویحاً عشق را دورو و کلک باز می داند زیرا عشق ، آن چه نبوده است که در وهله ی اول به نمایش گذاشته است .
✓ آیا نقدِ عاشق به عشق ، در واقع نقدِ احوالاتِ خود است ؟ یعنی این احوالات خودِ عاشق بوده است که عشق را در وهله یِ اول خوش یافته و در مرتبه ی بعدی ناخوش ؟ و یا باید عشق را پرورنده ی یک دوگانگیِ آسان و مشکل دانست ؟
▣ به هر حال و روی ، عاشق از مشکلاتِ پیش آمده هراسیده و فاعلیت خود را وانهاده و چشم به دستِ یاری رسان دوخته است .
✓ چرا عاشق ، ساقی را تنها حلّالِ مشکلاتِ عشق به حساب آورده است ؟ همان ساقی که بیکار است و سرگرم به حرکت درآوردن کاسه ی شراب نیست و شاید پس از کمک خواهیِ عاشق کاری بکند .
✓ آیا ساقی زمانی که عاشق از وَرِ آسانِ عشق کیفور بوده او را همراهی می کرده است ؟
✓ آیا آن چه در دست ساقی است به عاشق کمک خواهد کرد که مشکلاتِ عشق را حل کند و یا این که موقتاً حواس و خیال او را از عشق پرت و صورت مساله را پاک خواهد کرد ؟
✓ سخن از آسانی ها نیست ، سخن از آسان است . سخن از مشکل نیست ، سخن از مشکل هاست . «آسان» و «مشکل ها»یی که باید با توجه به افعال «نمود» و «افتاد» مورد کندوکاو قرار داد .
✓ آیا واسطه هایی مثل ساقی و کاسه ی شراب ، فاصله یِ بین عاشق و عشق را پُر خواهند کرد و یا به غریبگیِ عاشق با عشق دامن خواهند زد ؟
✓ آیا ساقی هم عشق را می شناسد و یا فقط می داند که با عاشقانِ هراسیده چگونه رفتار کند ؟
✓ آیا ساقی به خدمتِ عاشق در خواهد آمد و یا این که عاشقِ هراسیده را به خدمت خود درخواهد آورد ؟
پیوند به وبگاه بیرونی
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه . نوزدهم اردیبهشت نود و هشت

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها . حافظ
ـــــــــــ
✓ مصراع دوم ، دلیل مِی خواهی راوی است . چرا راوی خود را ملزم دیده است که دلیل مِی خواهی خود را بیان کند ؟
✓ مصراع دوم ، نشان می دهد که راوی پس از پیش آمدن مشکل های عشق ، سراغِ مِی را گرفته است . آیا راوی در زمان آسانی های عشق ، سراغ «ساقی» و «کاس» نرفته است ؟ آیا فقط مشکل های عشق سبب شده است که او به ساقی و کاسِ مِی توجه نشان دهد ؟
✓ آیا خود راوی تصمیم گرفته است که ساقی و کاس را برای درک دوباره ی آسانی های عشق انتخاب کند ؟ به ظاهر ، این تصمیم به دستور سالک انجام گرفته ، همان سالکی که به اذعان راوی از راه و رسم منزل ها بی خبر نبوده است ؟ آیا ساقی همان سالک نیست ؟ با این تعبیر ، مِی خواهی و مِی نوشی هم یکی از راه و رسم منزل های عشق است .
✓ مصراع دوم نشان می دهد که راوی ، هم وَرآسانِ عشق را درک کرده است و هم وَرِ مشکلِ آن را .
✓ آیا تلخیِ مِی ، تنها هماوردِ تلخی های عشق است ؟
✓ آیا توجه به ساقی و کاس ، در ادامه ی توجه به دیگری و خارج شدن از مدار خود است ؟
✓ راوی در این بیت اشاره ی مستقیمی به مِی ندارد و ما به «واسطه» ی ساقی و کاس به مِی خواهی راوی پی می بریم . چرا راوی خود به سراغ کاس ـ که به نوعی حاجبِ می است ـ نرفته و به حاجب دیگری به نام ساقی روی آورده است ؟ آیا سختی های عشق به گونه ای بوده است که تابِ حرکت را از راویِ عاشق ربوده است تا آن جا که بخواهد ساقی به سمت او بیاید و مِی را به او برساند ؟
✓ گویا سالک از مشکل های عشق ، چیزی به راوی نگفته بوده که نگاه او فقط به سمت آسانی های عشق رفته است .
✓ عطار در بیتی گفته است دلا گر عاشقی از عشق بگذر /که تا مشغول عشقی ، عشق بند است . آیا وقتی راویِ عاشق به دستورِ سالک می خواهد سجاده را با مِی رنگین کند همان گذشتن از دشواری و بند عشق نیست ؟
✓ آیا راوی می خواهد به آسانی های اولیه ی عشق بازگردد یا می خواهد آسانی های تازه و جدیدی از عشق را تجربه کند ؟ آیا با توجه به درک مشکل های عشق ، اگر راوی بخواهد به آسانی های اولیه ی عشق بازگردد ، آن آسانی های اولیه همان حالِ خوش اولیه را برای او رقم خواهد زد ؟
✓ آیا راویِ عاشق ، مِی را طلبیده است که بنوشد و یا فقط سجاده را لکه دار کند تا منزل ملامت را به واسطه ی آن بپیماید ؟
▣ احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه . پانزدهم اردیبهشت 1398

 

احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com در ‫۴ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت . مولوی
❉ گویا این بیت به آرمان خواهیِ عشق اشاره دارد که عاشق را بی هیچ عیب و نقصی می خواهد و حتی یک عیب او را برنمی تابد .
❉ به ظاهر ، دلیل فروش ، عیبی است که در عاشق مشاهده شده است .
❉ انگار عشق ، خود را مالکِ عاشق می داند که دست به فروش و خرید مجدد عاشق زده است . آیا عشق ، با این فروش و بازخریدنِ عاشق می خواهد خود را به رخ بکشد ؟
❉ به نظر ، قبل از این که عاشق به تصاحبِ معشوق بیندیشد خود به تصاحبِ عشق در آمده است .
❉ مفعولیتِ عاشق بسیار برجسته است . آن چنان که گویا تنها بازیگر فعالِ صحنه ، عشق است چون عاشق ، فقط مورد فروش و خرید مجدد قرار گرفته است و تنها کاری که کرده ، این ماجرا را بعد از اتفاق افتادن نقل کرده است . هر چند که این نَقل ، یک طرفه و تک صدا انجام شده است .
❉ ظاهراً در این بیت ، خبری از ضلع سوم یعنی معشوق نیست و اتفاق از رابطه ی بین عشق و عاشق به وجود آمده است .
❉ مصرع دوم نشان می دهد که عیبِ عاشق برطرف نشده و عشق ، فروشِ عاشق را اشتباه به حساب نیاورده است بلکه از سر دلسوزی به پس گرفتنِ فروخته ی خود اقدام کرده است . یعنی آسان گیریِ عشق ، از دریچه ی دلسوزی بوده است .
❉ مصراع دوم نشان از تغیّرپذیریِ عشق هم دارد . به هر حال این عشق است که فاصله را ایجاد و سپس از بین می بَرد . این عشق است که «فروشنده یِ خریدار» است .
❉ آیا دلسوزیِ عشق ، نوعی منّت بر عاشق نیست ؟
❉ آیا عشق ، در ابتدا قصد حذفِ عاشق را داشته است ؟ عطار هم در یکی از ابیاتش به حذفِ خودِ عشق اندیشیده است : دلا گر عاشقی از عشق بگذر / که تا مشغول عشقی عشق بند است.
❉ آیا عاشق ، بعد از بازخریده شدن همان عاشقِ قبلِ فروخته شدن است ؟ به قول هراکلیتوس نمی‌توان در یک رودخانه دو بار پا گذاشت . یعنی هر چند عشق همان عشق و معشوق ، همان معشوق باشد اما عاشق به همان اندازه که دستِ خریدار بوده است همراه با تجربه ی جدیدی به نزد عشق و معشوق برگشته است . آیا این تجربه ی دور شدن ، عاشق را تشنه تر خواهد کرد ؟
❉ عشق ، در برابر فروشِ عاشق چه دریافت کرده است ؟
❉ خریدارِ عاشق از عشق کیست ؟
❉ چه کسی قبول کرده است عاشقِ معیوب را بخرد و یا او را گرویی در نزد خود نگه دارد ؟
▣ آیا عشق در این بیت ، جایگزین معشوق شده است و نمادی از اراده و تصمیمات معشوق است و یا این که عشق را هم باید یک واسطه ی زنده یِ «سخت گیرِ آسان گیر» بین عاشق و معشوق دانست ؟
▣ آیا می توان عیب را هم مثل عشق ، زنده و فعال فرض کرد و او را خریدار دانست ؟ آن وقت باید پرسید عشق ، به کدامین دلیل عاشق را به عیب فروخته است ؟
❉ خریدار هر که هست چرا بی چون و چرا عاشق را بازگردانده است و معامله را به هم زده است ؟
❉ آیا این بیت ، گواه این سخن است که مدیریت و پیش بینی عشق دشوار است ؟
ــــــــــــــ
● احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه 98/02/03
پیوند به وبگاه بیرونی

 

۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode