گنجور

حاشیه‌گذاری‌های دکتر صحافیان

دکتر صحافیان 🌐


دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 20 حکایت مهمان و زن صاحب خانه
مهمانی سرزده به خانه ای وارد شد.
صاحبخانه او را بسیار گرامی داشت و در مهمان نوازی سنگ تمام گذاشت.
به همسرش گفت امشب دو دست رختخواب پهن کن یکی برای خودمان و یکی برای مهمان.
زن چنین کرد و به جشن ختنه سوران همسایه رفت .
مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخن می گفتند و تنقلات می خوردند.
تا این که خواب بر مهمان چیره شد و بی اختیار در رختخواب صاحب خانه خوابید.
میزبان خجالت کشید به او چیزی بگوید.
و خود به رختخواب دیگر رفت و خوابید.
اتفاقا در آن شب باران شدیدی می آمد.
پاسی از شب گذشته بود که زن صاحبخانه از جشن همسایه بازگشت و به رختخوابی که مهمان در آن خوابیده بود رفت.
زن چند بار او را بوسید و گفت :
شوهر عزیزم آنچه از آن می ترسیدیم به سرمان آمد. این باران سنگین ادامه دارد و این مهمان همچنان اینجا خواهد ماند.
مهمان وقتی این حرف را شنید از جا بلند شد و گفت نترس من چکمه دارم و از باران و گل و لای ترسی ندارم.من رفتم خدا حافظ.
زن هرچه اظهار پشیمانی کرد فایده نداشت.
مهمان به این حرف ها توجه نکرد و رفت و دیگر به آن خانه برنگشت.
در این حکایت عرفانی مهمان کنایه از دریافتها و الهام های رحمانی است که به قلب همه انسانها چون مهمانی سر زده وارد می شود.
پیامبر مهربانی ها فرمود:
در ایام عمرتان نفحات و الهام های جان افزایی است. آگاه باشید که به آنها توجه و اهتمام کنید .مبادا به آنها کم توجهی کتید.*
میزبان کنایه از قلب آدمی است که گاه به جهت غلبه خود خواهی ها نمی تواند این مهمان شریف را در خود نگه دارد و به ثمر برساند.
همچنین مهمان کنایه از اولیای خداوند است که در هر زمانی گمنام زندگی می کنند و زمانی که با بی توجهی یا آزار ما روبرو می شوند به دیار دیگری می روند.
*احیاء العلوم ج 1 ص 134


ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 21حکایت مهمان و زن صاحب خانه 2
هر دمی فکری چو مهمانی عزیز
آید اندر سینه ات هر روز نیز 3676
مولانا این مهمان سرزده را فکر می داند.
و انسان لحظه ای نیست که از فکر خالی باشد.
فکر غم گر راه شادی می زند
کارساز های شادی می کتد
خانه می روبد به تندی او زیر
تا در آید شادی نو ز اصل خیر
می فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
در یک تمثیل زیبا و مبتنی بر یک فکر عمیق فلسفی مولانا غمها را سازنده و ریزنده برگهای زرد و رویاننده جوانه های شادی می داند.
جهان مادی که مبتنی بر تدریج و ریزش و رویش است می بایست غم و رنج را داشته باشد.
غم ز دل هر چه بریزد یا کند
در عوض حقا که بهتر آورد3683
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می رود3686
دل انسان به برج ها و خانه های ستارگان تشبیه شده است و افکار و الهامات به ستاره های مبارک و نا مبارک
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
حتی وقتی ستاره های غم مهمان تست دلتنگ نباش و با روی باز از او استقبال کن؛زیرا غم زیرساخت شادی تو و آورنده شادی نو در جهان مادی است.
(کدام مکتب فلسفی یا روانشناختی تا این اندازه می تواند برای غم و رنج درون مایه سازنده و شادی آفرین بیافریند؟!)
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
تا زمانی که این مهمان عزیز فکر و الهام با حضرت حق یکی شود و پس از آن دایما تو شاد خواهی بود و شکر گزار.
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا 3689
ایوب که انواع دردها و بلاها را داشت ؛با این نگرش و با فهم دقیق این مهمان رحمانی دایما در خوشی و شادی بود گرچه هقته سال یا هجده سال بی هیچ گناهی بالاترین بلاها را دید.
فکر در سینه در آید نو به نو
خندخندان پیش او تو باز رو 3693
اندیشه ها لحظه به لحظه در دنیای درون تو تجدید می شوند (با توجه به جاری بودن خداوند و آفرینش او در هر لحظه ای)تو نیز با شادی و شکر به استقبال آنها برو.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۹ - قصد انداختن مصطفی علیه‌السلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیه‌السلام خود را به وی و پیدا شدن جبرئیل به وی کی مینداز کی ترا دولتها در پیش است:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 19 حکایت قبض و بسط عرفانی مصطفی (ص)
در ابتدای وحی هنگامی که در کوه حراء بر پیامبر وحی نازل شد بسط روحی در جان شریف پیامبر به وجود آمد.
چند روزی در آنجا ماند در حالی که جبرئیل را نمی دید؛ دچار قبض عرفانی شد و بسیار ناراحت ،گاهی به جانب کوه "ثبیر "می دوید و گاهی به جانب حراء و می خواست خود را از کوه به پایین اندازد
مجددا جبرئیل بر او نازل می شد و او را آرامش می داد و این قبض و بسط ادامه داشت.
تا آنکه حجاب واپس رفت و حقیقت درون خویش را دید.
مصطفی را هجر چون بفراختی
خویش را از کوه می انداختی3535
تا بگفتی جبرئیلش :هین مکن
که تو را بس دولت است از امر کن3636
جبرئیل می گفت مشیت خداوند دولت های معنوی و بسط های روحی زیادی برایت در نظر گرفته است.
مصطفی ساکن شدی ز انداختن
باز هجران آوردیدی تاختن 2537
باز خود را سرنگون از کوه،او
می فکندی از غم و اندوه او
باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این،ای تو شاه بی بدیل3539
همچنین می بود تا کشف حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب3540
پیوسته پیامبر در این قبض و بسط بود تا گوهر حقیقت را در درون خود دید.
ای خنک آنکه فدا کرده ست تن
بهر آن که ارزد فدای آن شدن 3543
خوشا به حال آن جانی که جسم خود را در برابر چیزی که ارزش فدا شدن را دارد فدا کند.
کشتنی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آنگه نه مشوق 3545
فدا کردن جان چه در مشرق باشد و چه مغرب تفاوتی نمی کند .(این فدا شدن در زمان و مکان نبست ؛فراتر از آن است.)
ارزشمندترین آن است که نه عاشق بماند و نه معشوق و هر دو محو خداوند شوند .
(این همان آیینه بودن عاشق و معشوق برای دیدن خداوند در یکدیگر است؛محو شدن در خداوند نوعی فدا کردن خویش است.
همچنین معنای عرفانی حدیث مومن آینه مومن است نیز همین می باشد .
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 18 حکایت کافر وسلطان العارفین بایزید بسطامی
در زمان با یزید به یکی از کافران گفتند مسلمان شو تا رستگار شوی.
کافر گفت:
اگر دین و ایمان این است که با یزید دارد ؛من طاقت و گنجایش آن را ندارم.
و اگر ایمان آن است که شما دارید ؛هیچ کشش و شوقی به آن ندارم.
مولانا در ادامه ایمان های ظاهری و رفتارهای غیر هارمونیک مسلمانان این حکایت را می‌آورد.
خدایا رشحه ای از ایمان اولیا نصیب ما فرما!!
بود گبری در زمان با یزید
گقت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری؟
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آنکه دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
کآن فزون آمد ز کوشش های جان3359
ایمان یزید از کوشش های روحانی بالاتر است.
این ایمان کششی رحمانی از جانب دوست هست.
مولانا به تبع از عارفان بزرگی چون نویسنده کشف المحجوب راه سلوک را موهبت خداوند می داند نه تلاش فردی
(تلاش باید برای رسیدن به آستانه جذب کشش ها باشد؛ به عبارت دیگر طلب و شوق که اولین وادی سلوک است خود بالاترین تلاش است و امروز انرژی ها را جایزه شوق می دانند )
گرچه در آسمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مومنم
مومن ایمان اویم در نهان
گر چه مهرم هست محکم بر دهان
درونم پر از شوق ایمان با یزید است هر چند ظاهرا اقرار نمی کنم .
آنکه صد میلش سوی ایمان بود
نه بدان میلستم و نه مشتهاست
عشق او ز آورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد 3366
وقتی به ایمان سست شما می نگرد شوق ایمانش سرد و منجمد می شود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:

سرمست حضور یارم، صدای تو ای واعظ مانند فریادی بر حال خوشم می باشد.دلم به سبب عشق از راه زهد دور افتاده است در حالی که در درون تو هیچ اتفاق خوبی نیفتاده است.
بیت2؛ کمرگاه یارم چنان باریک است که گویی خداوند از هیچ آفریده.و این نکته را هیچ کس نگشوده.( یا کمربندش را نگشوده)
بیت3:تا لبش مرا کامروا نکند نصیحت هیچ کس را گوش نمی دهم( هیچ چیز دیگر از هستی نمی خواهم)
بیت 4:آنکه نیازمند کوی تو است از هشت بهشت بی نیاز است و آنکه بسته عشق تو( تمرکز وجودی و فنا و وصال) شد از هر دو جهان رها می شود.
بیت 5: بیخودی عشق، وجودم را ویران کرد اما آبادی حقیقی وجودم از این خرابی است.
بیت6: از ستم های معشوق شکوه نکن.آنچه او برای تو بخواهد عین عدالت است( تفکر و قضاوت تو در خواست او، خلاف عشق، تسلیم و آگاهی از حضور اوست)
بیت7:پس از این حضور و حال خوش دیگر نیازی به افسون و دعا نیست زیرا افسون عشق در جانم نشسته و از یادم نمیرود.
کانال و وبلاگ:
آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۳ - حکایت آن مؤذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 17 حکایت اذان گوی زشت آواز و هدیه مرد کافر
شخصی بد آواز که سخت شیفته صوت خود بود در محله کافران اذان می گفت.
مومنان دلسوز از او خواستند که می ترسیم کافران بر ما بشورند .محض رضای خدا اذان نگو.
اما او سرسختانه به اذان گویی با صدای انکر الاصوات خود ادامه می داد .
ناگهان در کمال تعجب دیدند کافری با چهره ای خندان و با هدایای گرانبها سراغ اذان گو را می گیرد و می گوید این موذن خوش صدا کجاست؟
به او گفتند با موذن تو را چه کار؟
گفت دختری دارم که مدتها بود هوای مسلمانی داشت و من نگران بودم.تا این که صدای اذان او در معبد ما پیچید و دخترم پرسید این چه صدای ناهنجاری است؟
دختر دیگرم گفت این صدای اذان مسلمانان است از آن پس از مسلمانی دلسرد شد و شوق ایمان به اسلام در دلش خاموش شد و من آسوده شدم ،به شکرانه این رهایی هدایایی به این موذن تقدیم می کنم.
سعدی نیز این حکایت را در باب چهارم گلستان آورده است.
موذن بد صدا تمثیل مسلمانان و مومنانی است که ظاهر ناهنجار و غیر هارمونیک آنها باعث انزجار از دین سراسر هماهنگی اسلام می شود.
و به قول استاد بزرگ؛دکتر شریعتی :
تلاش میکنم خوب تر زندگی کنم - اگر می خواهید حقیقتی را خراب کنید، خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید .
این تمثیل نشان می دهد که دین باطن نیست و فقط دل نباید پاک باشد .
ظاهر دین هم در جای خود اهمیت دارد و به منزله پوست گردو است که از مغز محافظت می کند .
فراموش نکنیم که همین ظاهر دین بوده بوده است که آن را در طی 14 قرن به دست ما رسانده است اما نکته اینجاست که هدف از ظاهر ؛باطن دین است نه ماندن در ظاهر زیرا گردوی با ظاهر بسیار عالی ولی بی مغز و پوچ هیچ نفعی ندارد.
از طرف دیگر این تمثیل به ما می گوید که بسیاری از کارهای ما نظیر همین اذان گوست واقعا اگر به کردار ما مسلمانان یا شیعیان توجه نکنند و هنرهای دین اسلام را ببینند می شود که مسلمان نشوند؟!
یا تشیع زیبای ما در کتاب هاست اما اگر غریبه ای در بازار ما بیاید از بی انصافی و درستکار نبودن شایع در بازار ما چه نگرشی خواهد داشت ؟!
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۵۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۱۵ - در معنی لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الأَفْلاکَ:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 16 حکایت شیخ محمد سررزی 4
مولانا بعد ازین که عارف را عاشق معرفی کرد که گنج های زمین را رد کرده و به خداوند می گوید من در جستجوی چیزی جز تو نیستم ،به شرح عشق می پردازد :
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق،دریایی ست قعرش ناپدید 2731
قطره های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
در مقابل عشق همه دریا ها کوچکند.
این گونه عبارات که در ابیات حافظ نیز فراوان وجود دارد یعنی اساس دنیای مادی در مقابل دنیاهای ماورا محدود و خرد و بی ارزش است.به عبارتی این دنیا رحم آن دنیا هاست.
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
علاوه بر فراتر بودن عشق از دنیای مادی تاثیر اعجاب آوری هم بر آن دارد.آب دریا را به جوش می‌آوردو ...
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف2736
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
در اینجا مولانا ویژگی سومی به عشق می افزاید و آن این که همراه برگزیده کل هستی؛حبیب الله است و رمز آفرینش هستی به خاطر پیامبر است.
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کتی 27 40
عشق دلیل آفرینش است.
این با آیه ای که عبادت را دلیل آفرینش می داند مغایرتی ندارد چون در لغت هم پرستش به معنای عشق است.
منفعت های دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید،این چو فرخ
گرچه آسمانها منفعت های زیادی دارند اما در مقابل عشق بزرگترین ویژگی انسان کامل مانند پوست تخم مرغ هستند که جوجه از آن به دنیا می آید.
تفاوت نگرش مولانا با نگرش جهان تکنولوژی:
در نگرش مولانا انسان برتر از همه کهکشانها ست؛اما در نگرش امروز انسان شیفته و حیران طبیعت است زیرا کهکشان درون خود را کشف نکرده است.
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان ا ندر ثبات2744
یکی دیگر از ویژگی های عشق:
کوه های پا برجا حال عاشقان را بازگو می کنند.

کانال و و بلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۵۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 15 حکایت شیخ محمد سررزی عارف غزنوی3
کان گدایی کآن به جد می کرد او
بهر یزدان بود نه از بهر گلو
ور کردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو2704
تکدی آن عارف به خاطر خوردن نبود بلکه به امر حق بود.اگر هم در ظاهر از آن می خورد؛باطنش این است که گلوی او آکنده از نور خداوند است.
نور می نوشد مگو نان می خورد
لاله می کارد، به صورت می چرد
در این بیت مولانا جریان خداوند را در عالم مادی و امکان اتصال انسان کامل را به آن توضیح می دهد.
اگر انسان کامل به امر حق بخورد ؛نور می خورد و گل می کارد .
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع
این خوردن از روی حرص نیست زیرا جان عارف به دنبال حرص نیست.
پس اعمال ما تبع جان ما هست.
گنج های خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق2712
گرچه در ظاهر گدایی می کرد اما پشت پا به گنج های زمین زده بود.
بر گرفته ار داستان پیامبر و عرضه گنجهای زمین بر حضرتش.
شیخ گفتا:من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم2713
عاشق حقیقی بی خواسته است .
تسلیم است.
این حقیقت اسلام است.
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد تره توت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دیگر گشت ،کم خوانش بدن
بدن آن عارف هم بر اثر هم جواری روح لطیفش یا بر اثر آگاهی از جریان خداوند در آن (فطن و آگاه حقیقی) تبدیل شده است.
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق ،معروف است پیش نیک و بد2724
درندگان نمی توانند گوشت عاشق حقیقی را بخورند .
مولانااشاره به مقام معصومین و عارفان تابناک از نور آنها می کند که در تاریخ داستانهایی از دوستی درندگان با آنها آمده است.
و همچنین اشاره به دلیل سالم ماندن بدن آنها پس از مرگ.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی13 حکایت شیخ محمد سرزری عارف غزنوی
در شهر غزنین عارفی بود که هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگهای درخت انگور افطار می کرد.
او در این دوران پر از ریاضت عجایب شگرفی از حضرت حق دید ولی به آن قانع نبود و شوق شهود جمال الهی را داشت.
از بقای مادی خود سیر گشت و بر بالای کوهی رفت و به خداوند گفت یا جمال بی مانند خود را به من نشان بده و یا خود را از بالای کوه خواهم انداخت.
حضرت حق به او الهام کرد که هنوز هنگام دیدار فرا نرسیده است و اگر خود را هم پایین بیندازی نخواهی مرد.
شیخ از شدت غلبه شوق و عشق و جذبه خود را پایین افکند اما در میان آبی افتاد و نمرد.دوباره از فراق شیون و زاری کرد.
به او الهام شد به شهر برو .شیخ گفت :
برای چه خدمتی به شهر روم؟
جواب آمد که خود را به صورت گدایی بیچاره در آور و در شهر پرسه بزن و آنچه دریافت می کتی،میان یینوایان تقسیم کن .
شیخ به شهر غزنین رفت و ثروتمندان شهر که او را می شناختند برایش خانه های مجلل برگزیدند،اما او اعتنایی نکرد و گفت می خواهم از طریق دریوزگی و گدایی نفسم را بشکنم.
روزی شیخ چهار بار با کشکول گدایی به سرای امیری رفت.امیر از سماجت او خشمگین شد و او را وقیح و بی آبرو دانست.
شیخ گفت من مطیع فرمان حقم و به نان تو احتیاجی ندارم .در حالی که اشک از چشمانش می آمد گفت:
کمی بیندیش و عارفان عاشق را دست کم نگیر .
صفای روحانی شیخ ،امیر را تحت تاثیر قرار داد و به گفت هر چه می خواهی از خزانه ام بردار.
شیخ گفت اجازه این کار را ندارم و عطای او را قبول نکرد.
پس از دو سال دریوزگی ،از جانب حق فرمان رسید که دیگر از کسی چیزی نخواه و فقط ببخش.
شیخ بر اثر الطاف الهی به مرتبه ای رسید که باطن انسانها را می دید و خواسته آنها را می دانست و هر کس به او رجوع می کرد بدون درخواست نیازش را برطرف می کرد.
مولانا دل انسان را آیینه ای تمام نما می داند که می تواند باطن انسانها و بلکه باطن جهان را در آن ببیند؛ اما برای این کار باید از گرد و غبار عالم مادی پاک و واسطه فیض خداوند شود .
ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 14 حکایت شیخ محمد سرزری عارف غزنوی2
جواب از پرسش احتمالی:
ذکر درجات عارفانی در این درجه با فاصله سالهای نوری ما از آنها چه نقشی برای ما دارد؟
در جهانی که مسابقه بر دریافت مواهب مادی است مرور زندگی عارفانی که پشت پا زده اند به غبارهای مادی صیقل ارواح و دلهاست.
هر چند به آن عیش شاداب نرسیم که گفته اند:
وصف العیش نصف العیش
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت:بنما، یا فتادم من به زیر2670
گفت:نآمد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی، نمیری، نکشمت
گفتگوی عاشقانه عارف غزنوی و خداوند که مهلت دیدار نرسیده اگر از کوه بیفتی نمی کشم یعنی اجازه جان دادن به تو نمی دهم.
موت را از غیب می کرد او کدی
ان فی موتی حیاتی می زدی2675
عارف پس از افتادن از کوه در آب افتاد اما مرگ را گدایی می کرد از خداوند؛زیرا حیات حقیقی را در مرگ می پنداشت.
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یکدل شده 2676
او از مرگ چون زندگی حقیقی استقبال می کرد. و با هلاکت جان خود چون عاشقی دلداده یکدل شده بود.
سیف و خنجر چون علی،ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او 2677
مانند علی (ع) که در شجاعت بی همتاست شمشیر و خنجر در نظرش گل و ریحان بود.
مدتی از اغنیا زر می ستان
پس به درویشان مسکین می رسان
خدمتت این ست تا یک چندگاه
گفت سمعا طاعه ای جان پناه 2682
بس سوال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوری
که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را 2685
گفتگوی عارف با خداوند آسمان و زمین را پر نور می کند .
حضرت مولانا تن می زند از شرح این نور تا نااهلان نشنوند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۷ - خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 12 حکایت ایاز و پوستین چوپانی 3
این تکبر چیست؟غفلت از لباب
منجمد، چون غفلت یخ زآفتاب1941
حکمت خلوت ایاز با پوستین چوپانی دوری کردن از تکبر بود .
مولانا تکبر را ناشی از دور ماندن از خرد و حقیقت می داند مانند دور ماندن یخ از آفتاب که وجودی برای خود می یابد اما وجودی سرد و مرده .
چون خبر شد زآفتابش، یخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و نیز راند
اما اگر از تکبر بیرون آید .
اگر یخ در مقابل آفتاب قرار گیرد دیگر خودی او باقی نمی ماند و نرم و با حرارت و شتابان به حرکت و زندگی حقیقی می افتد و از سردی و مردگی بیرون می آید.
چون ایاز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود1959
چون پوستین ایاز معطر به عطر دوست بود (مورود از ورد به معنای گل)سرانجام او عالی بود یا سرانجام او تبدیل شدن به خود سلطان محمود بود.
هست مطلق ،کارساز نیستی ست
کارگاه هست کن جز نیست چیست؟
وجود مطلق نیست شده ها را می پروراند و این نیستی است که باعث فنا و وجود حقیقی می شود.
بر نوشته هیچ بنویسد کسی ؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی؟
روی کاغذ نوشته شده دیگر چیزی نمی توان نوشت.
کاغذی جوید که آن بنوشته نبست
تخم کارد موضعی که کشته نیست1962
او به دنبال کاغذ سفید؛انسان بی تکبر،انسان نیست شده است.
انسان جدا شده از خود و جاری در لحظه
تو برادر موضعی ناکشته باش
کاغذ اسپید نا بنوشته باش1963
تا مشرف گردی از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم،آن ذوالکرم
تفسیری زیبا برای آیه نخست سوره قلم سراسر لحظاتت مانند کاغذی سفید باش به دور از هر فکر و اعتقاد و خودی تا خداوند در تو بنویسد .
در ادامه مولانا آدم را مانند ایاز می داند که خود را از خاک می داند و ابلیس را متکبر که متکبران به او اقتدا می کنند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۴ - قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانش را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 10 حکایت ایاز و پوستین چوپانی
ایاز غلام محبوب سلطان محمود بود.
در دستگاه او مخصوص شاه شد.
برای این که فراموش نکند قبلا جه جایگاهی داشته است و چه کسی او را بلند کرده است ،هر روز بدون آگاهی دیگران به اتاقش می رفت و پوستین چوپانی را بر تن می کرد و پس از آن بر سر منصب خود می رفت.
رقبای حسود وقتی اتاق پنهانی او را دیدند ،مدعی شدند که او در آنجا طلا و جواهرات پنهان می کند.
سلطان که به او اعتماد داشت چیزی نگفت و برای آشکار شدن وفاداری ایاز گفت:به اتاقش بروید و هر چه یافتید بین هم تقسیم کنید .
آنان تنها با پوستین کهنه چوپانی مواجه شدند و بر محبوبیت ایاز افزوده شد.
در این تمثیل سلطان محمود جای حضرت حق و ایاز انسان کامل است.
گرچه خداوند او را به مشاهده خود رسانده اما او نباید وجود ممکن خود و تاریکی نفس خود را فراموش کند
سیه رویی ز ممکن هر دو عالم
جدا هر گز نشد والله اعلم
مولانا گریزی هم به حلاج می زند و بر آن است که این شرمندگی از گذشته و از خویشتن در ابتدای سلوک هست و پس از فنا یادی از خود نمی کند تا افتخار و غروری از خود داشته باشد.

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 11 حکایت ایاز و پوستین چوپانی 2 اشاره مولانا به عشق دیوانه کننده خود
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جز بندگی1886
ایاز که به مقام عشق حقیقی رسیده است جز بندگی سلطان نمی کند.
ارتباط بین عشق و عبادت نکته دقیقی است که در این بیت اشاره شده است.
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه ،تو قصه من بگوی
مولانا اینجا از حکایت گویی فاصله می گیرد و به یاد عشق جانسوزش به شمس می افتد.(مراد مولانا از ایاز در اینجا شمس است یا انسان کامل)
خود تو می خوانی،نه من،ای مقتدا
من که طورم،تو موسی،وین صدا1898
ای معشوق (شمس)در حقیقت تو می خوانی و تو مثنوی را می سرایی .
من چون کوهی خالی هستم که صدای تو را انعکاس می دهم.مانند کوه طور که صدای موسی را انعکاس می داد و محل تجلی نور خداوند شد.
ذره یی از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است
نه گناه او راست که عقلم ببرد
عقل جمله عاقلان پیشش بمرد1910
مولانا به عشق شورانگیزش _که امروز جهان را خیره کرده است_ افتخار می کند و می گوید عقل همه خردمندان که به دنبال سلوک و جاودانگی هستند در مقابل معشوق حقیقی میمیرد تا عشق بشکفد.
بار دیگر آمدم دیوانه وار
رو رو ای جان،زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بر درم1917
یکی از معدود بیت های مثنوی است که مولانا گویی در حال و هوای غزل است .
خود را دیوانه زنجیری عشق می داند و چنان شوریده که هر زنجیری غیر از زنجیر زلف یار را پاره می کند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۳۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۵۹ - داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را به بهانه به راه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد به فضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی8 حکایت کنیزک و خر خاتون1
این حکایت به جهت مشتمل بودن بر. داستان و کلمات رکیک موجب شده است که حتی برخب شارحان مثنوی،انتقادهای شدیدی از مولانا بکنند.
اما این انتقادها با ملاحظه چند نکته قابل بازبینی است:
_اختلاف فرهنگ زمان مولانا
قبل از رکاکت صراحت وجود داشته و خود سانسوری وچود نداشته است.(به ویژه مردم بلخ بسیار راحت کلماتی که ما رکیک می دانیم در کوچه و بازار بر زبان می آورند. )
_نکته مهمتر در تمثیل جویی مولاناست:
مولانا از تمثیل مغز آن را می جوید
منقدان مولانا در حقیقت در ظاهر تمثیل مانده اند.
_نکته بعدی در صراحت ؛روش تربیتی بوده است در لحن هایی که ما امروز آن را مودبانه نمی دانیم.
مثلا این آیه قرآن که کسانی که انجیل حمل می کنند چون خران هستند که کتاب حمل می کند را ما امروز مودبانه نمی دانیم. (نمونه های دیگری نیز در قرآن و نهج البلاغه و کلمات عارفان وجود دارد.)
حکایت:
بانوی خانه خری داشت که روز به روز لاغر تر می شد. هیچ بیماری در او نبود.
روزی اتفاقی از شکاف در طویله دید که کنیزک با خر جمع می شود و برای مصون ماندن از آسیب حیوان کدویی را در نرینه خر تعبیه می دید.
بانوی خانه باخود کفت که چرا خود از این حیوان بهره مند نباشد .
کنیز را به دنبال خرید فرستاد و بدون استفاده از کدو و بدون پرسیدن از کنیز با حیوان جمع شد و از آسیب حیوان مفتضحانه جان داد .
کنیر به خانه برگشت و به جسد بی جانش گفت :
هر که گیرد پیشه ای بی اوستا
ریش خندی شد به شهر و روست
دفتر سوم مثنوی بخش 53
ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 9 حکایت کنیزک و خر خاتون 2
مغز این تمثیل مشتمل بر یکی از پایه های عرفان و فناست.
مولانا وقتی به خوبی مرگ رسوا آمیز خاتون را در زیر خر تمثیل می کند،مخاطب را به خود می‌آوردکه روح خدایی تو در زیر خواسته های نفسانی ات درست مانند همین خاتون است.
اما انسان از این سیطره رسوایی آمیز نفس بر گوهر خدایی غافل است و در کمال نا باوری آدمیان را می بینیم که به این سپوختن نفس بر روحشان افتخار می کنند و با دیگران مسابقه می دهند!!!
همچنین می توان سیطره شدید نفس یا دانشها و حتی عقایدش را تمثیل همین سپوختن نفس دانست.
دانکه این نفس بهیمی نر خرست
زیر او بودن از آن ننگین تر است1392
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل آن زنی
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز1395
یکی دیگر از درونمایه های این تمثیل، تقلید کورکورانه خاتون از کنیزک است و همچنین کار ها را بدون متخصص و بدون استاد هر فن به پیش بردن که موجب چنین رسوایی فضاحت باری می شود.
ای کاش به جای انتقاد به مولانا در ارتباط با این حکایت ، کمی در رسوایی های کارهایمان، که بدون استفاده از نظرات صاحب هر فنی انجام می شود، دقت می کردیم .
ای خاتون احمق این چه بود؟
گر تو را استاد خود نقشی نمود
ظاهرش دیدی ،سرش از تو نهان
اوستا نا گشته بگشادی دکان؟!14 19
کانال و وبلاگ آر امش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 6 حکایت طاووسی که پرهای خود را می کند 2
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوب رو553
مولانا پس از بیان همت طاووس در مبارزه با خویشتن ؛روش مبارزه با نفس را اصلاح می کند :
مراقب باش که پرهای جان را نکنی که ترمیم نخواهد شد و صورت جانت را نخراشی.
فکرت بد ناخن پر زهر دان
می خراشد در تعمق روی جان 558
تمثیل زیبا :
فکرهای بد چون ناخنی است که روحت را در عمق وجودت می خراشد.
بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زآنکه شرط این جهاد آمد عدو574
کندن پرها راه مقابله با این دشمن زیبا نیست ؛باید از آن دل بکنی.
زیرا وجود دشمنی چون نفس لازمه مبارزه ای است که کمال تو در آن است.
هین مکن خود را خصی،رهبان مشو
زآنکه عفت هست شهوت را گرو577
لازم نیست شهوت را در خود بکشی و گوشه گیری کنی زیرا شرط عفیف بودن داشتن شهوت است.
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود ،هرزه سودایی بود
سالک پیروز در مبارزه آن است که :
به جز معشوق حقیقی چیز دیگری در دلش جلوه نکند.
عشق آن شعله ست کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق باقی سوخت
چگونه غیر معشوق در دل عاشق نمی آید
عشق چون آتشی غیر معشوق را می سوزاند.
تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زآن پس که بعد لا چه ماند؟
ماند الا الله،باقی جمله رفت
شادباش ای عشق شرکت سوز زفت
معنای لا اله االا لله در عشق:
"لا" چون شمشیری شرک سوز است.
"الا الله " این آتش برای خداوند گلستان و برای غیر او سوزاننده است.
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیده احول مبین591
غیر از او هم از اول چیزی نبوده است که عشق بسوزاند.
چشم دوبین شرک است که غیر خداوند می بیند و در حقیقت عشق اوهام و خیالات را می سوزاند.

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 7 گرفتار شدن آهوی شکار شده در اصطبل خران

شکارچی آهویی را به اصطبل حیوانات برد .گاوان و خران با اشتها کاه می خوردند و آهو هراسان این طرف و آن طرف می دوید.
آن حیوانات ،آهو را مسخره می کردند.
آهو گفت :این کاه ارزانی شما ،من پیش ازین در کنار جویبار زلال از گیاهان چمنزار زیبا و معطر می خوردم.
یکی از خران با تمسخر گفت:
اینقدر یاوه نگو .
آهو گفت:دلیل درست بودن حرف های من نافه مشکین و معطر من است.اما شامه شما از بوی سرگین پر است و بوی مشک مرا نمی شنوید.
در این تمثیل جهان مادی چون اصطبل است و مردم شیفته دنیا چون خران و گاوان،آهو سمبل سالکان و عارفان اهل حقیقت و شکارچی خداوند است.
حضرت حق مطابق حکمت خود اهل حقیقت را که مشامشان پر از مشک قرب الهی است در اصطبل این دنیا زندانی کرده است.
مولانا به غربت روح انسان در این دنیا و عدم سنخیت روح انسانی با آن اشاره می کند.
انسان هم سنخ خداوند است و جز با او به آرامش نخواهد رسید.
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر842
از این جسم که هم سنخ روح آهو صفت تو نیست دائم در عذاب هستی.
روح بازست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و جغدان داغ ها843
در تمثیل دیگر سالکان و واصلان به عقاب تشبیه شده اند که تنها گوشت لطیف و گرم از دست خداوند می خورند و از کلاغها و جغدهای ویرانه دنیا در عذاب هستند.
شاهین صفت چو طعمه
چشیدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صید کبوترم
کانال و وبلاگ آرامش روح
arameshashafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۲۶ - قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را می‌کند به منقار و می‌انداخت و تن خود را کل و زشت می‌کرد از تعجب پرسید کی دریغت نمی‌آید گفت می‌آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 5 حکایت طاووسی که پرهای خود را می کند
طاووسی در دشت پر وبال رنگین خود را می کند و بر زمین می ربخت.
حکیمی از آنجا می گذشت به طاووس گفت مگر ارزش پرهای خود را نمی دانی؟!
طاووس به حکیم جواب داد:
تو فردی ظاهر گرا هستی و به زیبایی مست کننده ظاهر فریفته شدی.
نمی دانی این پر و بال زیبا چه بلایی سر ما طاووسها آورده است و صیادان در کمین ما هستند.
طاووس رمز انسانی است که به دشمنی نفس فریبنده و زیبا پی برده است.
همان که پیامبر فرمود از خودتان سخت بپرهیزید. (زیرا نفس با خواسته هایی چون گرداب، تو را از نزدیک شدن به خداوند نهفته درونت _نفخه الهی_ دور می کند یا به عبارتی تو را از درک لحظه و جاری شدن در جریان خدایی آن باز می دارد.)
چون ز مرده زنده بیرون می کشد
هر که مرده گشت، او دارد رشد549
خداوند بهار را از طبیعت مرده بیرون می کشد و ... هر کسی هم از نفس خود چون طاووس بمیرد،تنها او هدایت می یابد.
مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زنده یی زین مرده بیرون آورد551
اگر چون مرده ای از خواسته های جسمانی و روحانی نفست مردی و رستم وار ازین گرداب بیرون آمدی،خداوند به تو زندگانی و آب حیات می دهد .
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی ،بینی ایلاج نهار 552
اگر چون زمستان شوی بهار را میبینی و اگر چون شب شوی،روز را می بینی.
(دو تمثیل زمستان و شب برای بیرون آمدن از چنبره نفس).
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۹ - استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی3 حکایت ایمان آوردن مهمان پیامبر1

چند نفر از کافران یه مسجد آمدند و به پیامبر گفتند ما را مهمان خود کن.
پیامبر از اصحاب خواست هر کدام یکی را مهمان خانه خود کند
یکی از کافران که تنومند بود باقی ماند پیامبر او را با خود به خانه برد.
وقت شام اهل خانه پی در پی غذا می‌آوردند و او همه را می خورد.تا به انداره 18 نفر غذا خورد و در اتاق مخصوص خود خوابید.
یکی از افراد خانه که لز پر خوری او خیلی ناراحت بود در را به روی او قفل کرد.
نیمه های شب مهمان پر خوراک دچار دل درد شد و چون در اتاق بسته بود در حالت خواب بستر خود را به شدت آلوده کرد. وقتی بیدار شد خود را غرق آلودگی دید .
پیامبر سپیده دم در را بر او باز کرد و خود را به لو نشان نداد .
مهمان به سرعت پا به فرار گذاشت ، اما در راه متوجه شد که حرز مخصوص خود را جا گذاشته است.زمانی که بازگشت با صحنه عجیبی روبرو شد.
پیامبر رحمت در کمال نا باوری اش مشغول شستن بستر او بود.
او به پای پیامبر افتاد اما آن دریای رحمت او را مورد لطف قرار داد .
او با شوق مسلمان شد.
پیامبر شب دیگر نیز او را مهمان کرد.
و اهل خانه با کمال تعجب دیدند که او اندکی خورد و دست از غذا کشید .
پیامبر فرمود:از وقتی مسلمان شده از حرص و آز پاک شده است.و فرمودند:
کافر با هفت شکم غذا می خورد و مومن با یک شکم.
فداکاری های پیامبر باعث تربیت مردم فرو رفته در جاهلیت جزیره العرب شد.
تا جایی که محصول کار 23 ساله پیامبر از آن مردم تمدنی ساخت که بزرگترین تمدنهای جهان یعنی ایران و روم را شکست دادند (و این معجزه تاریخی و ملموس است.)

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی4 حکایت ایمان آوردن مهمان پیامبر2
ناله از باطن بر آرد کای خدا
آنچه دادی دادم و ماندم گدا 217
آب پس از این که پاکی به پلیدی ها می دهد و آنها را پاک می کند،خود آب نیز آلوده می شود.
ابر را گوید ببر جای خوشش
هم تو خورشیدا به بالا بر کشش
خداوند تقاضای آب را برای پاکی دوباره می پذیرد و به خورشید می گوید او را تبخیر کند و سپس به ابر فرمان می دهد که جای خوبی ببردش.
راه های مختلف می راندش
تا رساند سوی بحر بی حدش
ابر به فرمان خداوند این آب فداکار و پاک کننده را به سوی دریای بیکران می برد.
خود غرض زین آب،جان اولیاست
کو غسول تیرگی های شماست 221
در این تمثیل زیبا جان اولیای خداوند مانند آب زلال دانسته شده که در مواجهه با ما گرفته و کدر می شود.
زاختلاط خلق یابد اعتلال
آن سفر جوید که ارحنا یا بلال 224
از معاشرت با مردمان دچار قبض و گرفتگی روح می شود و خواهان سفر روحانی می شود مثل سفر ابر برای پاکی و رسیدن به دریا ومانندپیامبر(ص)هنگام نماز (پرواز معنوی) می گوید: بلال اذان بگو و ما را راحت کن.
جان سفر رفت و بدن اندر قیام
وقت رجعت زین سبب گوید:سلام
در نماز سازنده (نه نماز از روی عادت و ترس از ترک عادت) روح و باطن انسان به جهت تمرکز و حضور قلب در حال سفر و معراج است .
از این روی هنگام پایان نماز سلام می گوید یعنی به آرامش رسیده ام.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱ - سر آغاز:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 2 مقدمه دفتر پنجم در بایستگی تمثیل2
شرح تو غبن است با اهل جهان
همچو راز عشق ،دارم در نهان 7
لازم است شرح این ستایش و بیان این حقایق را در پوشش تمثیل ها بیان کنم (در غیر این صورت مانند نور صورت موسی (ع)موجب ازبین رفتن بیننده خواهد شد).
ذم خورشید جهان ذم خودست
که دو چشمم کور و تاریک و بدست10
کسی که از روی حسادت، بدگویب این خورشید حقیقت را می کند در حقیقت دارد درون تاریک خود را بازتاب می دهد.
تو ببخشا بر کسی کاندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
اشاره به روش پیامبر اسلام:
تو برای بد گویان خورشید دلسوزی کن.
هر کسی خود حاسد گیهان بود
آن حسد،خود مرگ جاویدان بود14
آن که به خورشید حسادت کند مرده حقیقی است.
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
اندازه تو از قالب های دریافتی عقل بالاتر است (پس برای دریافت آن باید قالبها را شکست )
نور یابد مستعد تیز گوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
تمثیل بدگویان:
آنان بدگویی نور می کنند چون موش کور که به دنبال تاریکی است.
سست چشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعله ایمان کنند؟26
تمثیل دیگر:
بدگویان چشمان ضعیف و سطحی نگری دارند و توان نور و مشعل ایمان که حسام الدین یا حقایق مثنوی است را ندارند .
آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱ - سر آغاز:

قبلا گذشت که مثنوی به تدریج کاملتر می شود و دفتر ششم کاملترین است.
بنابر این سیر به ظاهر معکوس ما سیر ترتیب حقیقی مثنوی است.
شه حسام الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است 5/1
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلق ها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی 4
اگر آدمیان در پرده نفس و به دور از لطافت روح نبودند ؛همچنین اگر گلوی جانها تنگ نبود،در ستایش خورشید حقیقت سنگ تمام می گذاشتم و بی پرده (بدون تمثیل )سخن می گفتم.
لیک لقمه باز، آن صعوه نیست
چاره اکنون آی و روغن کردنی ست
اما لقمه نور، که سهم عقابان تیز پرواز حریم الهی است، شایسته گنجشک تنگ حوصله نیست.
و چاره ای جز مخلوط کردن آب و روغن و آوردن تمثیل نیست.
نکته بسیار مهم:
تمثیلات مولانا بالاترین دلیل برای قضاوت مخالفان مولاناست .
از یک طرف تمثیلاتی که در فضای اهل سنت قرن هفتم گفته شده است و مثلا معاویه را دایی مومنان می داند و....
از طرف دیگر تمثیلاتی که در آن رکاکت یا به عبارتی صراحت به کار رفته است.
مولانا در این بیت پاسخ داده است که این مخلوط کردن آب و روغن که به نظر شما (مخالفانی که در آینده می آیید)ناهمگون می آید ،ناگزیر است.
مدح تو حیف ست با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان 6
مدح تو با آدمیان زندانی در خواسته ها و باورهای خویش حیف است.
این ستایش (ستایش حسام الدین یا شمس و یا حقیقت)باید در جمع رسیدگان به نور روح بیان شود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۴۰ - مثل:

ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی33 آخرین حکایت مثنوی؛وصیت آن شخص که بعد ازمن کاهلترین فرزندم ارث ببرد
مردی سه پسر داشت نزد قاضی وصیت کرد که اموالش به برادری برسد که بی توجه تر و کاهل تر است .
پس از مرگ قاضی به پسرانش گفت هر کدام باید حکایتی بگویید تا ببینم کاهلترین کدام است .
برادر اول گفت من باطن هر کس را از لحن کلامش و حرکاتش میشناسم.
دیگری گفت آدمی را از سخنش باز شناسم و اگر سکوت کند او را به نطق بیاورم.
سومی که از همه کاهلتر بودگفت:
در مقابلش ساکت نشینم و صبر می کنم ؛پس از آن هر خاطره قلبی ،یقینا بازتاب اندیشه باطنی او خواهد بود.
عارفان از هر دو جهان کاهلترند
زآنکه بی شدیار خرمن می برند4886
عارفان به دو دنیا بی توجه هستند و برداشت محصول آنها (لذت درک لحظه عرفانی)بدون شخم زدن است.
گر ندانی یار را از ده دله
از مشام فاسد خود کن گله 4885
سر او را چون شناسی؟راست گو
گفت:من خامش نشینم پیش او4912
قاضی گفت چگونه به پنهانی دل او دست پیدا می کنی .برادر بی توجه تر (که فقط متوجه حال خود و لحظه و خداوند هست)گفت من در مقابلش ساکت می نشینم.
ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون از این شادی و غم
من بدانم کو فرستاد آن به من
از ضمیر چون سهیل اندر یمن4915
من خواهم دانست که این سخن که در دل و در سکوت می یابم از درون تابناک اوست که مثل ستاره سهیل در یمن تابناک است.
در دل من آن سخن زآن میمنه ست
زآنکه از دل جانب دل روزنه ست4916
این آخرین بیتی است که مولانا مثنوی را با آن تمام کرده است:
سخنی که در سکوت دریافت می کنم؛ از سوی دل زیبا و خجسته اوست زیرا از دل به سوی دل دیگر، پنجره ای برای دریافت هست. (زیرا همه دلها دمیده شده روح خداوند و محل جاری شدن او هستند از این رو یا هم یکی هستند)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره:

زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لم یزال و لم یزل 3071
پیامبر از خداوند در حدیث قدسی چنین فرموده است که در قلب مومن جا می شوم نه در آسمانها با این همه بی گرانگی
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مومن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بس ز کیف
تا به دلالی آن دل، فوق و تحت
یابد از من پادشاهی ها و بخت
تمثیل دیگر :
هیبت و انرژی مومن مانند جناب جعفر از وجود و سیطره خداوند در دل اوست.
بی چنین آیینه از خوبی من
بر نتابد نه زمین و نه زمن
بدون وساطت این دل زمین و زمان نمی تواند تجلیات مرا تحمل کند.
(اشاره به راز آفرینش انسان )
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس3077
به سبب آیینه دل، در درون آدمی هر لحظه به لطافت تجلیات اسماء الهی پنجاه عروسی برپاست.
صورت این آیینه را در ضمن ابیات مثنوی بشنو اما رازش(مانند راز آفرینش و سر تقدیر) نگفتنی است.
آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره:

ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی 31 حکایت جنگاوری جعفر طیار1

حضرت جعفر بن ابی طالب برای فتح قلعه ای به تنهایی حمله می کند.
(برای گسترش اسلام، در زمان پیامبر و
با دستور ایشان)
قلعگیان که خود از جنگاوران بودند چنان ترسیدند که در قلعه را بستند.
رئیس قلعه از معاون خود چاره جویی کرد.او گفت چاره ای نیست جز آنکه قلعه را به او تسلیم کنیم.
رئیس قلعه با تعجب گفت:
او فقط یک نفر است .چگونه تسلیم او شویم؟؟!!
معاونش جواب داد :
به تنها یگانه بودنش نگاه نکن،به این توجه کن که دیوارهای قلعه در مقابل او مثل جیوه به خود می لرزد.
نکته:این همان چیزی است که امروز تحت عنوان اراده و انرژی های ما وراء از آن بحث می شود..

گفت آخر نه یکی مردیست فرد؟
گفت:منگر خار در فردی مرد3034
چشم بگشا، قلعه را بنگر نکو
همچو سیماب است لرزان پیش او
چشم من چون روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد 30 40
جعفر در منشا این انرژی ماوراء:
از زمانی که چشم من به پادشاه حقیقی جهان افتاد(توحید) ،زیادی نفرات آنها برایم بی اهمیت شد.
اختران بسیار و خورشید ار یکی است
پیش او بنیاد ایشان مندکی است
گرچه ستارگان فراوان؛ اما خورشید تنهاست اما ستارگان در مقابلش ناپدید می شوند.
مالک الملکست، جمعیت دهد
شیر را تا بر گله گوران جهد
ذهن تمثیل ساز مولانا پی در پی برای انرزی یگانه جعفر نظیر می‌آورد:
شیر هم که یک تنه به گور خران حمله می کند مظهری از قدرت یگانه خداوند است.
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی ،غلام دختری 3056
تمثیل دیگر:خداوند چهره دختری را چنان زیبایی می دهد که شاهی دلبسته و غلام او می شود.
(ذهن توحید گرای مولانا هیچ چیز را در جهان خالی از انرژی های خدایی نمی بیند. )
نور موسی بارقی برانگیخته
پیش روی او توبره ای آویخته3059
صورت موسی چنان درخششی داشت که ناچار بود صورت خود را با مانع و نقابی بپوشاند
پس از این که نور خدایی موسی را فراگرفت به سوی قومش رفت هر کس او را می دید از هیبت جان می سپرد....
تفسیر ابوالفتوح رازی ج1 ص 124
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
تمثیل دیگر:نور عرشیان حیران نور خدایی که در قلب مومن است می باشد و مانند نور ستارگان در مقابل خورشید از میان می رود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۲ - بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة:

ادامه دریافتهای دفتر ششم مثنوی 30 چه زمانی "درد" راهگشا و رساننده است؟ حکایت جستجوی گنج مرد بغدادی 3
خادع درد اند درمانهای ژاژ
رهزن اند و زرستان، رسم باژ 4305
راهنمایان دروغین؛مدعیان که درمان های بی کاربرد پیشنهاد می دهند،راهزن هستند و درد تو را که مانند طلا می توانست رساننده تو باشد مانند باج گیران می دزدند.
پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم،گیر ای مرید
این راهزنان راه خداوند،پای تو و پر پرواز تو را می برند و خودشان را از همه بالاتر می دانند.
رو ز درمان دروغین می گریز
تا شود دردت مصیب و مشک بیز4311
برای رسیدن به حقیقت پس از کسب درد،باید ازین مدعیان که به خود دعوت می کنند و غرق در خود خواهی هستند فرار کنی.
پس از آن درو تو رساننده و و آشکار کننده مشک وجودت می شود.
بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغداد است گنجی مستتر4314
بازگشت به حکایت:داروغه گفت با یک خواب از بغداد به مصر آمده ای در حالی که من بارها خواب دیده ام در بغداد و در فلان محله و خانه(خانه مرد بغدادی)گنج است و اعتنا نکردم.
گفت با خود:گنج در خانه من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است
بر سر گنج از گدایی مرده ام
زآنکه اندر غفلت و در پرده ام 4323
آدمی با وجود گنج جانشینی خداوند ،دایما مشغول گدایی کردن آرامش و آسایش از جسم خود است.
جالب این که ثروتمندان که بیشتر چنین گدایی از جسم،خواسته و آرزوهایشان می کنند ،خود را عزیزتر می دانند!!
زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد،بی لب او بخواند
من مراد خویش دیدم بی گمان
هر چه خواهی گو مرا،ای بد دهان4328
داروغه مرد بغدادی را احمق خطاب می کند؛اما او پس از رسیدن به گنج هیچ توجهی به گفته های او ندارد.
رسیدگان به گنج درون نیز چنین اند و در سکوتی زیبا فقط دیگران را مشاهده می کنند
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

 

۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
sunny dark_mode