گنجور

حاشیه‌گذاری‌های nabavar

nabavar


nabavar در ‫۸ روز قبل، پنجشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۴ در پاسخ به بیقرار دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۶۴ - دیده و دل:

آفرین بر شما، زیبا بود وزین

 

nabavar در ‫۹ روز قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

نوروز گنجوریان پیروز

بهار:

 گویی  نفس  با د صبا  با ده  گسار است
         قمری  بسرایید ن   و بلبل سرِ دار است
آن شاخه ی بادام  که صد گل زده بر سر
    فریا د  بر آورده   که  بر خیز  بهار  است
صحن چمن   از  مریم و نسرین   و  شقایق 
  تا  چشم   کند    کار    پر از نقش  و نگار است
گویی   که   پرستار  چمن   خا د م  گلزار
    در  پیرهن  رنگرزان   دست  به کار  است
آن دا یه ی ا بر ست که  بر دامن  صحرا
یک  لحظه فرو بار د  و  گاهی   به کنار  است

آهو ز سر شوق  دگر طاقت نظّاره ندارد
 در  دشت   تو گویی  به سر موج  سوار است
بیدار  کند   باد  دل آو یز  بهاران
آنرا   که خبر  نیست ، که آلاله  به بار است
دستی زن و رقصی کن و از خانه برون شو
اکنون  نه  مجال غم و نه جای  قرار است
بشنو ز ” نیا “ غم زدل خویش برون کن
  بر سبزه  و گل  جا  یگه  دیدن  یار  است
+

 

nabavar در ‫۱۱ روز قبل، یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۲۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم:

با شادباش نوروزی

غزلی از ” عباس نیای نوری“ در همین وزن و قافیه

نوروز پُر شگون غمت از جا بر افکند
در باغ گل قواره ی دیبا بر افکند
گر ارغوان به جام عقیقی ش جلوه کرد
او جامِ تو ز لؤلؤِ لالا بر افکند
هر صبح و شام را به خطی خوش نگار کرد
هر ظهر و عصر پرتو رخشا بر افکند
آهو به دشت چشم امیدش امان نداشت
تا از نگار نرگس شهلا بر افکند
بنگر که لاله از غم هجران بلبلش
پروا نکرد تا دل رسوا بر افکند
آهسته گفت شاخه ی پیچک به نسترن
کان سرو ناز بین ، قد رعنا بر افکند
دردیست درد هجر، فغان کرد بلبلی
تا ناله های خویش ز سرما برافکند
طوطی شکر شکن شد ازین هفت رنگ باغ
قندش شکست بر لب و آوا بر افکند
با بانگ فرودین دل سرما شکست و رفت
تا رخت غم بر آن سر دنیا بر افکند
آب از کنار جوی گذر کرد چون شراب
ساقی کجاست ؟ ساغر مینا برافکند
مُشکین نسیم صبح چو بر گل دمید و رفت
آهش به دشت شیون و غوغا بر افکند
جام عقیق پُر زِ می و شور و عشق تو
خوش پرتوی به اوج ثریا بر افکند
منشین ” نیا ء که لشگر گُل حمله ور شده
تا ناز گل بر عاشق شیدا بر افکند

 

nabavar در ‫۱۸ روز قبل، دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۴:

به استقبال بهار و شاد باش به گنجوریان

غزلی هماهنگ از عباس نیای نوری:


رطل گران

ارغوان ساغر لعلش  به سمن داد که هان
چه کنی  تشنگی  از  ساقی  گلزار  نهان
تا ز خمخانه ی بستان اثری هست بنوش
که  ببندند  در   میکده ها   را   به  خزان
تا مِیی هست قدح را، دو سه جامی برگیر
جرعه ای هم  بسلامت  سوی اغیار فشان
لاله را بین که درآن گوشه چه تنهاست ولی
به تن اش داغ و چه تبدارگشودست دهان 
نرگس آن سو به تماشای تو و جام می ات
به تمنای  یکی  جرعه  دو  چشمش نگران
اگر  امروز  صراحی  به  کفی  می  بینی
همه  از   دولت   بیدار  تو  و بخت  جوان
هدیه  و لطف  بهار ست که  در موسم گل
تو و این آینه  داریست دراین  باغ  جنان 
مده  از کف  دمی از نوش لب یار که عمر
خوش بود صحن چمن تاب کمر چرخ زنان
گر ” نیا “ محرم رازست  درین محفل انس
بس حکایت  کند از جام می و  رطل گران

 

nabavar در ‫۲۱ روز قبل، پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۵۵ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳:

غزلی هماهنگ از عباس نیای نوری:


خلعت دیبا

یار من در شوخ طبعی شهره ی دنیا ستی
گاه لب را با شکر خندی به طنز آراستی
گرچه در جمع ادیبان لطف شعرش محشرست

لیک گه در بذله گویی بحر گوهر زاستی 
گفتمش سودی نمی بینم درین سوداگری

گفت کار دل مگر بر سود و بر سوداستی
گرکه دردل شور وشوقی برجمال دوست هست

خلعت اندیشه ماتم نیست ، از دیباستی
هیچ عاشق از سر اجبار آوا سر نداد

گوشه ی چشمش به سوی نرگس شهلاستی
ما به لبخندی به کام خلق شکر ریختیم

این لبانم هد یه ای از ایزد داناستی
جام مهرت از شراب دوستی چون پر شود

چهره ات در هاله ی غم نیست بس زیباستی 
بر ” نیا “ بنگر که چون مستی کند با یاد او
ساغرش از کاسه ی گِل نیست از میناستی

 

 

nabavar در ‫۲۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۲۸ در پاسخ به merce دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۷:

با تعبیر مرسده بانوی گرامی موافقم ،

ببینید چگونه گاو نادان را از خفگی می رهانند:


پیوند به وبگاه بیرونی
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

یا

پیوند به وبگاه بیرونی

 

nabavar در ‫۲۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۳۲ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱:


نرگس جادو
شکسته بر لب ایوان ِ دل نشستم دوش 
 چه شکوه ها که شنیدم ولی به لب خاموش
به تیزی سر دندان بخست جان و تنم

غم زما نه و ،حسرت ، کشید بر هر سوش
ز آسمان و زمین بس که فتنه می بارد

توان و تاب نمانده که غم کشَم بر دوش
به بی کران همه آسمان و چرخ بلند

ستاره ایی نگشوده به روی من آغوش
دلم گرفته ازین ها ی و هوی نا هنجار

کجاست مرغ غزلخوان و نغمه ی یاهو ش
ز هاتفم خبر افتاد صبح ، وقت سحر

دوای درد چو خواهی ز عشق باده بنوش
هر آنکه پا به خرابات عشق بنها ده

خبر نمانده اش از حال  طره ی گیسوش 
به یک کرشمه اگر ساغرت دهد ساقی

هزار غم بگریزد ز نرگس جادوش
به حوریان بهشتیش ، اعتنا نکنی

فرو نهی لب جوی و طراوت مینوش
بیا که خلوت ِ دلدار محفل عشق است

شعاع باده طراز است با خط ابروش
بنوش باده ی صافی و نوش جانت باد

به سر سلامت لبخند و طلعت نیکوش
غم زما نه ” نیا “ گر که جاودانی نیست
بخواه باده ی سیمرغ ِ عشق را داروش

 

nabavar در ‫۲۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۰۵ در پاسخ به Kako Kalahan دربارهٔ اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷:

کاکو جان، 

این دو استکان را از کجا آورده ای؟

دوستگانی dustgāni معنی

۱. باده‌گساری با دوستان یا به یاد دوستان.
۲. (اسم) باده‌ای که با دوست یا به یاد دوست بنوشند.
۳. (اسم) پیالۀ شراب که کسی از روی محبت و صفا به دست دیگری بدهد: ◻︎ کسی را چو من «دوستگانی» چه باید / که دلشاد باشد به هر دوستگانی (فرخی: ۳۸۳).
۴. دوستی؛ عشق.

مانا باشی

 

nabavar در ‫۲۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷:


دوست

از لب شیرین دوست ساز بم و زیر خوش
در خم گیسوی دوست بسته زنجیر خوش
گر که بخواند به مهر ور که براند به قهر

در شب هجران دوست ناله ی شبگیرخوش
گر بنوازد به لطف ، ور بنوازد به چوب

از اثر لطف دوست ترکه ی تدبیر خوش
شعله به جانم کشد تیغ زند بر سرم

تیزی پیکان دوست چون دم شمشیرخوش
عهد ببندد به ناز گرچه وفایش بعید

بسته ی پیمان دوست گر که به تأخیر خوش
گر بپسندد بجاست ور نپسندد رواست

برسر آمال دوست شیوه ی تفسیر خوش
جور و ستم را ” نیا “ با دل جان می خرد
وصلت فردای دوست عذر به تقصیر خوش

 

nabavar در ‫۲۴ روز قبل، سه‌شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۲۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸:

غزلی از دفتر ” هلهله “
شعله ور

تو و آن وسعت بی وصف نگاه و شَرَرَش 
من و این آه جگر سوز و تب شعله ورش
مانده ام تا ز خم زلف بنا لم از او

یا از آن غنچه ی عنا بی و بار شکرش
چون نگفتیم خدایا به وصالش شکرت

وای از آن شام فراق تو و آه سحرش
تو نپرسیدی ازین زخم که بر دل زده ای

یا که این عاشق دل خسته چه آمد به سرش
آرزویم همه این بود که در خلوت او

فارغ از گردش ایام و همه شور و شرش
لب جویی و کناری و ز حافظ غزلی

آسمان باشد و آن زهره و نور قمرش
فکرم این بود شب پیش که آید روزی ؟

چشم من تاب خورد بر تب تاب کمرش؟
هاتفی گفت که ا یام جوا نی طی شد

چشم بر گیر از آن غنج و دلا ل و هنرش
گفتمش نیست مگر قصه ی آن کنده و د ود

که چو افتاد شرر، نیز بسوزد جگرش
تیر مژگان چو بیا نداخت نپرسید دگر

ز جوانی و ز پیری و هزاران خطرش 
آرزو ها ی ” نیا “ پیر و جوان نشنا سد
در ره یار نپرسند ز نفع و ضر رش

 

nabavar در ‫۲۵ روز قبل، دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲:

غزلی در عزای دل کارگر

از عباس نیای نوری


کارگر

عمری گذشت ، لیک به خون جگر گذشت
دنیا به  رنج  و  کار  من ِ کارگر گذشت
هر جا نشانه ایست  به  تاریخ   از هنر 
هرگز گمان مبر  به بر ِ سیمبر  گذشت
دست  من  و  نشانه ی   والای   همتم
بر جای جای آن  اثر چون گهر  گذشت
اهرام مصر را چو بنا کرده ام به زجر
پشتم خمیده گشت  و به درد کمر گذشت
در ساختار مزرعه و جنگل و حصار
روزم به همنشینی داس و تبر گذشت
من جان نهادم و دگری بهره اش ببرد
بنگر چه رنج من به هبا و هدر گذشت
در منتهای فقر و  فلاکت  گذشت عمر
آبم چو زهرگشت و به جان نیشتر گذشت
آنرا که کشت کردم و حاصل شد از زمین
ارباب برد و خورد و زما بی خبر گذشت
از بس نکوهش از در و دیوار آمده
روزم سیاه گشت و شبم بی قمر گذشت
بر من مگیر خرده : چرا فعلگی کنی؟
نان حلال بود و چنین   مختصر گذشت
دیگر مگو ” نیا “ ز غم و رنج  کارگر
خوش آنکه بی طمع زسر سیم و زر گذشت

 

nabavar در ‫۲۹ روز قبل، پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

غزلی زیبا از دفتر ” عشق و مستی “


تاج سلطانی
گفت با من زندگی ماتم سرایی بیش نیست 
 جز شرنگ تلخ در کام و دل پر ریش نیست
بخت نا فرجام در میدان چو چوگان میزند

گوی ناچاری ِ غم جز ناله و زاریش نیست
آتش حسرت چو در دل ترکتا زی میکند

مرغ خوشخوان ِ زبان، دیگر دُرّ افشانیش نیست
رنگ و بوی گل نیارد آتش شوقی به دل 

تا که بحر سینه و امواج ِ توفانی ش نیست
ساقی ِ گردون به کامت زهر میریزد مدام

این عجب کز جور خود روی پشیمانیش نیست
در زمین ِ جان دگر بذری نمی پاشد ، مگر؟

چرخ مینا را هوای کشت و دهقانی ش نیست ؟
گفتمش نازکتر آ ، هِی مشت برسندان مکوب

این جهان را مختصر نقش هیولایی ش نیست
رسم درویشی ست با افسون گردون ساختن

آسمان را هم نصیبی غیر حیرانی ش نیست
گر همه کار جهان همگام آلام تو نیست

گر نشانی از ضمیر و راز ِ پنهانی ش نیست
گُرز تکفیرت مگردان ، تا که بر سر کوبی اش

این طبیعت را بجز انوار رحمانی ش نیست

در تن آسانی کجا عشق آیدت بر لوح دل ؟

نامرادی ها چو مُهری روی پیشانی ش نیست 
پیرُوِ پیرِ خرد را زندگی پیچ و خم است

غرقه در دریا نگشته ، درّ شهواری ش نیست
زندگی زیبا ست با پستی بلندی ها ی آن
گو ” نیا “ را آرزوی تاج سلطانی ش نیست

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۵۷:

پرنیان

بوسه بر کلک پاک آنکه نوشت    بوی و رخسار دوست به که بهشت

آنکه درگاه دوست سجده نمود   حوری  و کوثر  و  شراب، بهشت

هرچه توفان دروده ایم به عمر    طرفه بادی ست کان خیال بِکِشت

تشنه آبی طلب کند ز   سراب     عاقبت بی نصیب و سر بر خشت

تا به دریای  بی کران  خیال       بر در مسجدیم و رو به کنشت

پُر تلألو  گهر  به دست  ولی       همه خر  مهرگان  خاک سرشت

من و درگاه پر طراوت دوست   که قلم دست اوست هرچه نوشت

همه زیبایی است و روح افزا      پرنیان است آنچه دوست بِرِشت

                       گر ” نیا “ خاک او چو سرمه کند

                       هرچه آرد به کف نکوست ، نه زشت

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:


نجوا

در میانِ های و هوی زندگانی گم شدم
در نوای شور و بلوای جوانی گم شدم
ناز آن چشمان که مارا بر طواف عشق برد
بی خبر ازخویش  در بحر معانی گم شدم
گاه با نسرین و گه با لاله در گلزار عمر
در میان  یاس و رنگ ارغوانی گم شدم
ای خوشا با دوست بنشینی و درد دل کنی
لا به لای  عطرِ نجوای نهانی گم شدم
با سرِ انگشتِ مِهرم شانه کردم موی او
مست عطر دلکشش در نغمه خوانی گم شدم
صبح را  با یاد رویش گر که آوردم به شام
شب به یمن اشک، در گوهر فشانی گم شدم
هر زمانی دست ما از دامنش کوتاه بود
بی سر وسامان به بحرِ بی نشانی گم شدم
سالها بگذشت و من در پیچ و تاب زلف یار
 
در تب دلدادگی و دلگرانی  گم شدم
برف پیری برسرم چون صبح صادق جلوه گرد
نرم  نرمک  در  شرنگ  آسمانی  گم شدم
باز هم کار نیا پیچید در اقلیم عشق
گاه در حیرت گهی در شادمانی گم شدم

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱:

غزلی از عباس نیای نوری ، هماهنگ با غزل سعدی: 

مشتری

افسونگری و شعبده  بازی و ساحری

ای نازنین  بتاز که در  عشوه  ماهری

با آب  و  دانه ات  دل  ما را  فریفتی

دربند و دام  و صید ِ شکارت هنروری

دردیست داغ عشق و دوا بی اثر شود

آنگه  که  جام  بر لب  شیدای  دیگری

نوشین  نبود  باده ی  ما  بر لبان تو ؟

در جستجوی  ساغر و مینای بهتری ؟

گرد جهان  بگرد ،  نیابی  دگر  کسی

چون من  بر آستانه ی درگاه،  مشتری

مهری نشسته بر دل و نالان نمی شوم

حتی گهی که بر دل  ما همچو خنجری

میدانم ات که عشوه و نازاز برای چیست

شاید که  خواستار  زر و لعل و گوهری

درویشی و قناعت  و  پرهیز کار ماست

ما را کجاست جز دل ِ مشتاق زیوری ؟

اینک ” نیا “ و بیدلی و عشق  و انتظار

اکنون  تو و حکایت  آن تاج  و  سروری

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۵۴ در پاسخ به Mojtaba Razaq zadeh دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۵:

مجتبا جان خود سعدی معنی را نوشته:

گفت: هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه

یعنی این قدر تو را بر پای همی‌دارد و هر چه بر این زیادت کنی تو حمال آنی.

مانا باشی

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۴۸ دربارهٔ ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۶۵ - قلب مادر:

از عباس نیای نوری در همین قافیه

ببارد زآسمان سنگ ، از زمین ننگ

چه میبینم ازین کج دارِ صد رنگ

غم دل گر شمارم بَهرَت ای دوست 

ببینی از چه دارم این دلِ تنگ

یکی ساغر به دست از باده ی نوش 

یکی را چهره  از حرمان ،  پُر آژنگ

یکی بر سر زند دست فلاکت 

یکی از مستیِ مِی ، گونه  گلرنگ

ازین دور فلک  بس در شگفتم

که جامی بر گرفته پُر  ز  نیرنگ

دمی با عشوه  دلها می فریبد 

گهی  سوز جگر در دیده خونرنگ

تو ای ماه ،  ای به شب چون شحنه بیدار

تو ای از چرخ این گردونه دلتنگ

گواهم باش ،  کز این سینه هر دم    

نیاید در نفس جز آهِ بی رنگ

غم بیچارگانِ پای در بند 

گرفته این دلِ آشفته در چنگ

بنالد این ” نیا “ از دور افلاک 

که صدرنگ است و نیرنگ است و صد ننگ

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۴۸ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۶۲:

غزلی در همین زمینه از عباس نیای نوری

گذشت

همه انگشت به لب در غم عمری که چه بی هوده گذشت

خار، روییده در اندیشه و، افکار غم آلوده گذشت

آنچه حاصل شده از عمرِ تبه گشته، پشیزی نخرند 

آخر کار نگر کاین همه تب بر تن فرسوده گذشت 

هر طرف باغ  پر از مریم و نسرین و شقایق در کار  

 بانگ بلبل به سراپرده ی گلزار چه نشنوده گذشت

آنکه دل در گرو عشق نهاد و سر و دستار بداد 

توسن عمر به در برد ازین وادی و پیموده گذشت 

ای خوشا انکه نه در بند هوس بود و نه دلبسته ی مال

چون ” نیا “ آنچه خزف بود بیانداخت و آسوده گذشت 

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۳۲ دربارهٔ صامت بروجردی » کتاب النصایح و التنبیه » شمارهٔ ۴ - و برای او فی النصیحه:

از عباس نیای نوری:

پیاپی

خواستم   تا  بار  دیگر  بلکه  دیدارت  کنم

خوابت آشفته ست ، نوشین نیست ، بیدارت کنم 

راه  را  بیراهه  رفتی ، راه  ترکستان    مرو

کعبه را گم کرده ای ، شاید که هشیارت کنم 

ساغری در دست دارم ، از شرابی لعل  فام

گر خسی ، خاری ، بیا تا  جمله گلزارت کنم

در صف مستان بیا ، بنشین ، یکی جامی بزن

تخت  و  تاجت  می دهم ، شاه جهاندارت کنم

گر بنوشی  یک دو جامی  زین میِ نوشین گوار

ذره ای  ناچیز باشی، دُرّ شهوارت کنم

خادم مردم نباشی، بار دوشی سنگوار

دل به دست آور ترا درجمع، سالارَت کنم 

دستگیر ناتوان باشی به روز بی کسی

ماه گردون را غلام خاکِ  دربارت  کنم

گر یتیمی را به سر دست نوازشگرشوی

در بهشت دوستی گلزار بی خارت کنم

با ” نیا “ گر هم نوای آهِ مظلومان شوی

 توسن  بخشندگی  را رامِ  رهوارت  کنم

،،،،،

از معینی کرمانشاهی نیز غزلی زیبا خوانده ام:

ترک آزارم نکردی ترک دیدارت کنم
آتش اندازم به جانت بس که آزارت کنم

قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی؟؟؟

آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم

 

nabavar در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۳۲ - ترسیدن فرعون از آن بانگ:

کورش جان

هر پیمبر که در آید در رحم

نجم او بر چرخ گردد منتجم

 پیغمبر ان از همان بدو تولد بر تمام عالم نور افشانی می کنند.

غلوی ست در مدح پیغمبری 

 

 

۱
۲
۳
۴۸
sunny dark_mode