گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سید حسن غزنوی

باد آتش بار چون از روی دریا در شود

خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود

گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود

گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود

یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود

یک بدن باشد نهالی را و با صد سر شود

روی بستان بنفشه زلف لاله رخ کنون

پر ز چشم نرگس و ابروی سیسنبر شود

چون شب زنگی لقا از زلف خوش بر بسته شد

روز رومی چهره را چهره گشاده تر شود

ابر دست آویز کرده از شعاع آفتاب

چون رسن یازد به سوی چرخ چون چنبر شود

چون زداید زنگ شب را آینه روز آفتاب

هر سپیده دم ز زخم تیغ روشن گر شود

هر زمان تا لعبتان باغ در خنده شوند

برق آتش بار اندر آبگون چادر شود

فاخته گون ابر ملواحست هر دم کو طپد

پای دام باغ بر طوطی شیرین بر شود

پای در گل سنگ زیر سر چو بینی لاله را

باش تا ز اقبال سلطان حال او دیگر شود

گاه خط و عارض آرد گه بدو مجمر نهد

گاه خال و رخ نماید گه می ساغر شود

ساغر خورشید سیما عکس نپذیرد چنان

کاندرو ساقی مه پیکر چو دو پیکر شود

از فراوان سعی ابرو نکته بنده حسن

خاک راه شاه هر دم درج پر گوهر شود

بنده وار این درج را امروز نوروزی برد

صورت دولت چو پیش خسرو و صفدر شود

شاه بهرام آن خداوندی که از فضل خدای

دیر برناید که شاهنشاه بحر و بر شود

از همایون بزم او دولت جوان دولت شود

وز خجسته طالعش اختر بلند اختر شود

زر کان را کرد خاک از بخشش و نادرتر آنک

خاک کان احرام نامش گیرد آنگه زر شود

چون کند یاد از خطاب و کینت نامش خطیب

هفتمین چرخش نخستین پایه منبر شود

عاشق خورشید رایش گنبد نیلوفری

دل پر آتش دیده پر نم همچو نیلوفر شود

ای سکندروش توئی مطلوب مالک و مملکت

کان می اندر جام تو مطلوب اسکندر شود

سرنماند در زمان از خصم اگر در سر کشد

جان ببرد بی گمان از مور چون با پر شود

بندگان داری بحمدالله که گر فرمان دهی

هر یکی چون در و زر در آب و در آذر شود

از صبوری همچو مهره بسته ناچخ بود

وز دلیری همچو گوهر در دل خنجر شود

از گشاد تیرشان الماس از آهن جهد

وز فروغ تیغشان یاقوت خاکستر شود

گم شود از تیرشان پروین به دریای فلک

فی المثل گر همچو ماهی ماه جوشن ور شود

هم بخاک پایت ای شاه جهان گر جان کنند

جان فدای خاکپایت دستشان گر در شود

خسروا از مجمر طبعم که عطرش مدح نیست

هر زمان مشکین بخاری سوی گردون بر شود

ز استماع و دیدن و درخواندنش بی قصد و خواست

گوش پر در چشم پر گل کام پر شکر شود

تا که نفس ناطقه از بهر تصویر سخن

از زبان چون خامه سازد و ز هوا دفتر شود

باد چون همنام رویت سرخ و سرسبز آن چنان

کافتاب تخت گردد مشتری افسر شود