تا سر زلف تو شوریده و سرکش باشد
کارمن چون سر زلف تو مشوش باشد
عشقت آن خواست که در راه تو تا جان دارم
بار عشق تو بر این جان بلاکش باشد
تا کمان تو بود ابرو و تیرت مژگان
دلم از تیر غم آکنده چو ترکش باشد
تا بود نقش خیال رخ تو در چشمم
رویم از اشک چو بیجاده منقش باشد
به دو چشم تو که در ماه نظاره نکنم
تا نظر گاه من آن عارض مهوش باشد
صبر فرموده مرا وصل تو در آتش هجر
چون صبوری کند آنکس که در آتش باشد
یک شب ای دوست رضا ده به خوشی دل من
خود چه باشد که شبی از تو دلم خوش باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نقدِ صوفی نه همه صافیِ بیغَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد
صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بُوَد گر مَحَکِ تجربه آید به میان
[...]
باده چون بی غش و ساقی چو پریوش باشد
دعوی توبه درین وقت چه ناخوش باشد
صفت جام جهان بین که حکیمان گویند
رمزی از جام بلور و می بی غش باشد
مدعی گر نخورد می بگذارش که مدام
[...]
ذوق دیدار تو در جان بلاکش باشد
راحت کعبه پس از زحمت ره خوش باشد
حاجت سوختنم نیست چه دورم ز لبت
ماهی از آب چه شد دور در آتش باشد
با پریشانی خود شادم از آن میترسم
[...]
نقد صوفى نه همین صافى بیغش باشد
اى بسا خرقه که شایستهى آتش باشد
صوفى ما که ز ورد سحرى مست شده
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
[...]
دایم از فکر سفر پیر مشوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگی را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامی ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمی دل را
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.