گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حافظ

در ازل هر کو به فیضِ دولت ارزانی بُوَد

تا ابد جامِ مرادش همدمِ جانی بُوَد

من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبه کار

گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بُوَد

خود گرفتم کَافکَنَم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گُل بر خِرقه رنگِ مِی مسلمانی بُوَد

بی چراغِ جام در خلوت نمی‌یارم نشست

زان که کُنجِ اهلِ دل باید که نورانی بُوَد

همتِ عالی طلب جامِ مُرَصَّع گو مباش

رند را آبِ عِنَب یاقوتِ رُمّانی بُوَد

گرچه بی‌سامان نماید کارِ ما، سهلش مبین

کاندر این کشور گدایی، رَشکِ سلطانی بُوَد

نیک نامی خواهی ای دل با بَدان صحبت مدار

خودپسندی جانِ من بُرهانِ نادانی بُوَد

مجلسِ اُنس و بهار و بحثِ شعر اندر میان

نَستَدَن جامِ مِی از جانان گران جانی بُوَد

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزیزِ من! نه عیب آن بِه که پنهانی بود؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode