گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار

بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار

آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند

وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار

فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا

نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار

آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط

وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار

گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان

ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار

آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش

وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار

برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید

قطره باران نشسته در میان سبزه زار

آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان

وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار

باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان

ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار

آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن

وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار

ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ

برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار

آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان

وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار

سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست

پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار

آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین

وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار

گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال

ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار

آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت

وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار

خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان

جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار

آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین

وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار

گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته

ور بروی او کند گردون گردان روزگار

آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر

وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار

پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید

پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار

آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور

وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار

نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست

نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار

آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر

وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار

از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف

وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا

آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام

وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار

کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ

تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار

آن یکی دارد روان دوستانش شادکام

وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار

ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون

وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار

آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز

وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار

بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال

دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار

آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند

وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار

تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت

تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار

آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران

وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار

خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل

دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار

آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز

وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار

جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان

جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار

آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا

وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار