گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین

که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین

بنار کفته سپرده است معدن نرگس

بسیب رنگین داده است مسکن نسرین

نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد

ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین

بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود

وز او بمشگ همه جویبار بود عجین

کنار جوی تهی ماند از نگین کبود

میان جوی شد از آب چون کبود نگین

چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم

چمن بششتری زرد داد دیبه چین

ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال

ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین

درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب

درست گوئی با سیب نار دارد کین

ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود

ز کین سیب دل نار گشته خون آگین

بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر

چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین

چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود

چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین

بسان زرین قندیل بر درخت ترنج

میانش کرده نهان بر فتیله سیمین

فکنده روشنی خویشتن برابر هوا

سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین

بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک

فزود شب چو نشاط دل عمادالدین

امین جان ملوک جهان ابونصر آن

که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین

نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار

نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین

هزار شاه بود روز بزم در یک تخت

هزار شیر بود روز رزم در یک زین

موافقان را کلکش بسان آب حیات

مخالفان را تیغش چو آذر برزین

نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است

نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین

چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای

چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین

از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود

قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این

از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند

وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین

بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان

بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین

هواش در دل دانا چو سکه بر دینار

روان نادان کینش خلیده چون سکین

ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم

زمانه را همه شادی کند دلش تلقین

خردش مونس جانست و فضل مونس دل

وفاش همبر عمر است وجود همبر دین

ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست

همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین

پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند

پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین

ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل

ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین

از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان

ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین

بجای طلعت او تیره آفتاب بلند

به پیش همت او پست آسمان برین

تن مخالف او کرده آسمان کمان

بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین

بدوستان بر از او مر غوا شود مروا

بدشمنان براز او آفرین شود نفرین

سخای خواجه عیانست وان خلق خبر

عطای خلق گمانست وان خواجه یقین

ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل

و یا برادی با آفتاب و ابر قرین

بقا ندارد پیش بنان تو دریا

پدید ناید پیش سنان تو تنین

بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم

بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین

اگرچه یاسین هست از شرف سورتها

بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین

رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو

که خلق را شرفی و زمانه را تزیین

شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو

شریف گشت بنزد جهانیان و مکین

به مجلس تو بیاراست جان تن پرور

بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین

بیامده است که فرمان دهیش تا برود

که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین

همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس

همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین

چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو

مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین

خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای

بخرمی بگذاری هزار عید چنین