زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا
ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده نوش کنم نور جان شود
نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی
راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
خمی بساز از گل صلصال و آب فیض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد
یکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار
آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آید نموده کف
شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببینم که کرده کف
ناید به لب کف از طرب های و هو مرا
عشق غیور کف کند از خشم و گویدش
من خود همان تنم که تو خواندی عدو مرا
کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس
این سر به مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و می را کنم حرام
تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا
هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش
در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا
کاین عقل جزوی از پی نظم معاش هست
محتاط شحنهای به سر چارسو مرا
ساقی کنون که قدر من و می شناختی
حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا
آلایش دو کونم اگر هست باک نیست
می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا
در عمر یک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا
چون موی شیر زرد و نزارم مبین که هست
صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلوده پیکرم
تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا
سر بسته جوی آبم در زیر پای تو
هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا
گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت
با وهم خود قیاس مکن ای عمو مرا
ناژوی راست قامت در آب جویبار
عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا
نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت
کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گرچه آشکار
چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا گم شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج
کاین شور و های و هو بود از های هو مرا
عشق از زبان من صفت خویش می کند
وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من یک قواره پوست
او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا
تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا
او رحمه الله است و همی روز و شب نهان
خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا
و آن اشکهای بیخبر از چشم و دل مگر
قا آنیا شود سبب آبرو مرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شد ذوق خاکساری اول هوس مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
[...]
قانع شده ست دل به تمنای او مرا
در سر بس است شورش سودای او مرا
در عشق پای تا به سرم خون شد و چکید
از بس فشرده پنجهٔ گیرای او مرا
کی در حریم کعبهٔ مقصود ره دهد
[...]
سروم دهد چه جلوه بشوخی خرام را
محو خرام خویش کند خاص و عام را
خورشید آسمان زندش بوسه بر رکاب
آرد بزین چو توسن زرین لگام را
ساقی ز روی دختر رز پرده برفکن
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.