گنجور

 
سعدی

آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر

این است بهشت اگر شنیدی

کز دیدن آن جوان شود پیر

از عشق کمان دست و بازوش

افتاده خبر ندارد از تیر

نقاش که صورتش ببیند

از دست بیفکند تصاویر

ای سخت جفای سست پیوند

رفتی و چنین برفت تقدیر

کوته نظران ملامت از عشق

بی فایده می‌کنند و تحذیر

با جان من از جسد برآید

خونی که فروشده‌ست با شیر

گر جان طلبد حبیب عشاق

نه منع روا بود نه تأخیر

آن را که مراد دوست باید

گو ترک مراد خویشتن گیر

سعدی چو اسیر عشق ماندی

تدبیر تو چیست ترک تدبیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode