گنجور

 
جامی

گوهر عشق تو را دل صدف است

ناوک درد تو را جان صدف است

بحر اسرار شناسد خود را

شیخ مغرور که بادش به کف است

رخنه تیغ جفایت به سرم

کنگر افسر جاه و شرف است

می رسد راحتم از سیلی فقر

ناله از دست تهی کار دف است

عیش سازان و شراب و لب کشت

چشم عارف نه بر آب و علف است

جامی از اهل ولا همت خواه

گرد تو گرچه بلا بسته صف است

کار هر کس نبود صف شکنی

شیر این معرکه شاه نجف است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode