گنجور

 
جامی

شاه خوبانی و ترکان خطا هندوی تو

سرکشان را طوق گردن حلقه گیسوی تو

تا تو رفتی آفتاب از زر همی تابد طناب

تا زند این خیمه فیروزه در اردوی تو

مدعی گیرم که چون آیینه رویین تن شود

کی تواند کایستد یک لحظه رو در روی تو

مه که بر شکل کمان زر برآید گاه گاه

میل آن دارد که خود را جا کند پهلوی تو

پر دعا دارم دلی تعویذوار آن دست کو

کز رگ جان بندم این تعویذ بر بازوی تو

قتل عاشق را چه بر ساعد نهی رنج کمان

یک کرشمه بس بود از گوشه ابروی تو

بنده جامی پای تا سر شوق شد بادا قبول

نامه شوقی که آرد باد ناگه سوی تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode