گنجور

 
جامی

برون ران ای سوار شوخ و قلب صد سپه بشکن

برافکن برقع از رخسار و قدر مهر و مه بشکن

گرفتی کشور جان‌ها به سلطانی علم برکش

تو را شد لشکر دل‌ها سپاه پادشه بشکن

گشاد کار ما خواهی لب شکرفشان بگشا

شکست حال ما جویی سر زلف سیه بشکن

به حسن خویش نازد مهر از بهر خدای ای مه

مپوش آن عارض و بازار او هر چاشتگه بشکن

مرا آن شکل قلاشانه کشت آوه نمی دانم

که فرمودش که دامن بر زن و طرف کله بشکن

سرم خود را برابر داشت با گوی تو تا دانی

بزن چوگان و چون گویش جزای این گنه بشکن

ز جام لعل او جامی ازین پس بازگو رمزی

اساس زهد شیخ و عهد پیر خانقه بشکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode