گنجور

 
جامی

ای دیده بشنو گفت من نظاره آن رو مکن

من خو به هجران کرده ام دیگر مرا بدخو مکن

ای کز پی نظاره ره بر کوی آن مه می کنی

یا ترک دین و دل بگو یا خود گذر زانسو مکن

رویش ببین ای باغبان شرمی بدار از روی خود

پیش چنان رو بیش ازین وصف گل خودرو مکن

ای بسته دل در نیکوان با طعن دشمن شاد زی

روی نکو می بایدت اندیشه از بدگو مکن

هم یاد او می سوزدم هم گفتن غیری ازو

رحمی نما ای همنشین چندین حدیث او مکن

ایمن نمی بینم دلی از چشم سحرانگیز تو

چندین فسون دلبری تعلیم آن جادو مکن

جامی به جان آمد سگش از ناله و فریاد تو

شبهای تنهایی دگر جا بر سر آن کو مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode