گنجور

 
جامی

در دور لبت بی می و پیمانه نباشم

وز شوق تو بی نعره مستانه نباشم

در خیل بتان چون تو پریچهره نگاری

خود گوی که چون عاشق و دیوانه نباشم

هر جا چو تو شمعی شود افروخته حاشا

کانجا من دلسوخته پروانه نباشم

گر دامنم امید قدوم تو نگیرد

یک لحظه درین گوشه کاشانه نباشم

تشریف نیاری سوی من جز پس عمری

وان هم بود آن روز که در خانه نباشم

گنجی تو و عالم همه ویرانه این گنج

جز در طلب گنج به ویرانه نباشم

جامی اگر آن دانه خالم نزند راه

دست تهی از سبحه صد دانه نباشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode