گنجور

 
جامی

ماه من تا کمر از موی میان نگشاید

بیدلان را گره از رشته جان نگشاید

چون بنفشه ز قفا باد زبان سوسن را

گر به آزادی آن سرو زبان نگشاید

گر ببیند صدف آن حقه در گرچه فتد

جای قطره گهر از ابر دهان نگشاید

آن دو لب هست دو کان شکر ار شهد فروش

بیند آن را دگر از شرم دکان نگشاید

در گلو گریه گره گشت بسوزد دل اگر

تیغ آن شوخ ره آه و فغان نگشاید

تا اشارت نکند ابروی او چرخ فلک

بر دلم تیر بلایی ز کمان نگشاید

پیش افسرده دلان عرض سخن جامی چند

دفتر خویش گل ایام خزان نگشاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode