گنجور

 
کمال خجندی

دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین

چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین

من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون

قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین

نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند

خاکیم من ز خودم دور مینداز چنین

واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت

شد ز فریاد تو کر بر مکش آواز چنین

چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد

تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین

همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را

کس نشد همدم و همراز به غماز چنین

گفته جای تو بر خاک در ماست کمال

آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode