گنجور

 
حکیم نزاری

رفتی و صیدِ خاطر احباب کرده‌ای

قلّاب شوق ز دلِ اصحاب کرده‌ای

دل برده‌ای و تاختن آورده‌ای به جان

آهسته‌تر که زهره‌ی ما آب کرده‌ای

بس زاهدانِ خشک که در بحرِ زهدشان

کشتی ز ره ببرده و غرقاب کرده‌ای

بس ساکنانِ کنج خرابات را که باز

خلوت‌نشین گوشه‌ی محراب کرده‌ای

شب‌ها که ما ز شوقِ تو تا روز کرده‌ایم

تو همچو بختِ خفته‌ی ما خواب کرده‌ای

ما را که یک دقیقه نصیب است ز آفتاب

ساعت شناس‌تر ز سترلاب کرده‌ای

خصمی مسلّط است که بر ما گماشتی

گفتم مگر رقیبی بوّاب کرده‌ای

نی عقل و نی فراغت و نی دل نزاریا

اثبات عاشقی به چه اسباب کرده‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode