گنجور

 
حکیم نزاری

هر که را مهرِ تو در دل نبود بی جان به

وان که جز عشقِ تو اش کیش بود قربان به

دلِ من در سرِ میدانِ محبّت چون گوی

در خمِ زلف چو چوگانِ تو سرگردان به

قفلِ یاقوت که بر درجِ دُر انداخته ای

سخت خوب است ولی پسته و گل خندان به

من به مرجان نکنم نسبتِ لعل تو که هست

بوسه ای زان لبِ لعلِ تو ز صد مرجان به

اگرم تیغ زنی سر نهم اندر قدمت

سرِ چاکر چو رود در قدمِ سلطان به

روی بنمای که ابرویِ تو محرابِ من است

باشدم کفرِ سرِ زلفِ تو از ایمان به

گرچه دردِ تو نزاری نپذیرد درمان

عشق دردی ست که آن را نکنی درمان به

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode