گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

می صافی طلب جانا که دردی کش گرانخوار است

تو از ساقی نشانی گو که اینجا مست بسیار است

از این سودای عشق آخر سرت بر باد خواهی داد

سرت چون می رود خواجه چه جای فکر دستار است

ز پر کیسه ترا نقدی برون می باید آوردن

چنین کار آید از دزد سبکدستی که طرّار است

در دکان هر مردی منادی کرد شبگردی

که شب غافل مشو خواجه، عَسَس با دزد همیار است

چو سلطان یار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را

نه دست و پای می برند نه زندانست ونه داراست

بشارت دادآن سلطان مترسید ای تهی دستان

آه گنجِ رحمتِ رحمان نثار هر گنه کار است

شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسی همی گردد

کسی واقف شود زین سرکه او شبگرد عیار است

به محشر چون شوی حاضر گناهانت شود ظاهر

نترسی زان تو ای عاصی خداوند تو ستار است

چرائی بنده غمگین چو از لطف و آرم آخر

ترا با عیب های تو خدای تو خریدار است

خدا می گوید ای بنده من آن سلطان با لطفم

آه بر درگاه من هر گه که می آیی ترا بار است

برخ گر زرد شد عاشق نه یرقان باشد ونه دق

طبیب عاشقان داند که از بهر چه بیمار است

شراب عشق چندان خور که سرازپای نشناسی

که سرمستان حضرت را زهشیاری بسی عار است

شتر چون مست می گردد دهانش از علف بندد

اگر مست خدائی تو چرا حرص توبا خاراست

اگر مستی تو پاکوبان همی پرّی بیابان را

اگر هوشیار می ترسی که راه کعبه پر خاراست

ترا یک حج بود سالی ولی در کوی یار ما

گذارد هر زمان حجّی کسی کو عاشق زار است

طواف کعبه کن حاجی مرا بگذار در کویش

که حجّ اکبر عاشق طواف کوی دلدار است

شهیدان را نمی شویند شهید دون مشو محیی

که اندر مذهب رندان کسی کو مُرد مردار است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode