گنجور

 
حکیم نزاری

ای عشق می‌توانی بر کلّ و جزوِ ما زن

حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن

هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن

ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده

ز آبِ حیات آتش در کلّه‌هایِ ما زن

چون باده در قنینه یعنی در آبگینه

از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن

رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان

تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن

باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن

وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن

دعویِ استقامت با نفس منقطع کن

مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن

از شش جهات بگذر با کاینات منگر

بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بی‌ریا زن

از صدمه‌ی زلازل بر هم فکن جهان را

مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن

جامِ وصال خواهی می‌کش خمارِ هجران

دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن

گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی

ناقوس‌بی‌نوایی بر بامِ انزوا زن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode