گنجور

 
حکیم نزاری

فتاد بر صنمی دی به رهگذر نظرم

کزان جمال ندیدست خوبتر نظرم

دلم ز دست شد و دل برم نشد معلوم

چه فتنه بود که دریافت بر گذر نظرم

چرا به رفتن دل طیره می شوم که هنوز

برفت و باز نیامد از آن نظر نظرم

به یک حساب شکایت نه واجبست از دل

که اعتراض خطا لازم است بر نظرم

گنه ز جانب دل چون نهم که بیچاره

نخواست تا نپسندید پیش تر نظرم

به یک حساب دگر در گناه می آید

اگر چه معترفم من که مختصر نظرم

بمی رود به نخستین نظر نمی باید

که تا چگونه درآید بدان دگر نظرم

صواب نیست برون آمدن ز کنجم اگر

خطاست روی نگو ایستاده در نظرم

اگر چنان چه دل این دل بود نزاری من

ازین بلا دگر آرد بسی به سر نظرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode