گنجور

 
حکیم نزاری

خوش وقتِ کسی کو را محبوب قرین باشد

ما را بکشد باری گر هجر چنین باشد

مسکین چه کند عاشق جز دردِ دل و زاری

از دوست جدا افتد ناچار حزین باشد

ای دوست بیا بنگر تا چون منِ دل خسته

در عشقِ کسی هرگز سوزان تر ازین باشد

بر جانِ من از غمزه تا تیر روان کردی

ابرویِ کمانت را پیوسته کمین باشد

از زلفِ تو یک حلقه وز چشمِ تو یک غمزه

بر هر دو جهان ما را والله که گزین باشد

گر باز کشند از هم گیسوچۀ مفتولت

در هر شکن از چینش سد نافۀ چین باشد

من هیچ نمی گفتم گو مدّعی م بنگر

تا خوب تر از رویت بر پشتِ زمین باشد

از رویِ تو نشکیبم گر حور و پری یابم

بر کویِ تو نگزینم گر خلدِ برین باشد

فرهاد چنان شوری در داد به شیرینی

دانم که سرانجامم در عشق همین باشد

از خونِ نزاری بین خاکِ درت آغشته

تا روزِ ابد زین خون آن خاک عجین باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode