گنجور

 
حکیم نزاری

به جان رسید دلم در فراق هان ای دوست

ترحّمی کن اگر هیچ می توان ای دوست

اگر تو برشکنی دشمنان به کام رسند

به دوستی که مکن ترکِ دوستان ای دوست

بر آن قرار برفتی که زود بازآیی

بیا به قول وفا کن بدین نشان ای دوست

به وصل اگر زمیانِ توم کناری نیست

کنارِ من ز سرشک است تا میان ای دوست

خبر چه گویمت از جانِ خسته و دلِ تنگ

چو در کنارِ دلی در میانِ جان ای دوست

من از میان بروم چون تو در کنار آیی

من و تو مَجمعِ اضداد و یک مکان ای دوست

من و تو هر دو به هم شرک و وحدت اینت محال

و گر به شکل بوم با تو توأمان ای دوست

همان نزاریِ شوریدۀ توم زنهار

اگر مشابهتی گفتم الامان ای دوست

درونِ جانی و بل جانِ جان و می کوشم

که مدّعی نبرد بر من این گمان ای دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode