گنجور

 
حکیم نزاری

ز حد گذشت وز اندازه انتظار ای دوست

هَلاک می شوم آخر روا مدار ای دوست

ز دیده در قدمِ صورت خیالِ تو دوش

هزار دانه ی دُر کرده‌ام نثار ای دوست

شبی که بی تو به روز آورم به صد زاری

به خون دیده بگریم هزار بار ای دوست

دلم که معتکفِ قبله ی سلامت بود

شده ست چون سرِ زلفِ تو بی قرار ای دوست

مرا مگوی که اسرارِ عشق محکم دار

نداشتم دلِ خویش آخر استوار ای دوست

دلم ببردی و جان می بری ببر چه شود

دریغ نیست چه داری دگر بیار ای دوست

مرا ز رویِ تو کآرامِ جانِ ممتحن است

ضرورت است جدایی نه اختیار ای دوست

فراغت است بحمدالله از وجودِ منت

که گشته ای تو به از من هزار بار ای دوست

عجب که نام نزاری چنین که مغروری

به خاطر تو درآید به روزگار ای دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode