گنجور

 
حکیم نزاری

ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را

طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را

پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی

پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را

گر تفرج می‌کنی باری بیا طوفی بکن

عالم دردی کشان بی غم خوش باش را

دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود

روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را

نیک خواه و نیک باش و نیک بین و نیک دان

چون قلم رفته ست بر لوح ازل نقاش را

دم مزن با نفس ناقص مشورت با عقل کن

مرد عاقل کی به نامحرم برد کنکاش را

سینه خالی کن نزاری تا فرود آید ملک

گر نه کی بتوان کشیدن کینه و پرخاش را

آتش خشمت بریزد آب روی ایمن مباش

آب جوی است آب رویت در نظر فحاش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode