گنجور

 
جامی

سر فتنه نیکوان آفاق

چون ابروی خود به نیکویی طاق

منصوبه گشای عرصه ناز

محجوبه نشین پرده راز

ریحان حدیقه امانی

گلبرگ بهار زندگانی

آهوی شکارگیر شیران

بازو شکن صد دلیران

سجاده نورد پارسایان

دراعه نمای خودنمایان

بازار نه ستم فروشی

ارزان کن نرخ مهرکوشی

چشم عرب از جمال او باغ

جان عجم از هوای او داغ

از صوت وشاح و بانگ خلخال

خنیاگر وجد و مطرب حال

از طوق گلو و زیور گوش

بازی ده عقل و رهزن هوش

یعنی لیلی نگار موزون

آن چون قیسش هزار مجنون

چون دید که قیس حق شناس است

عشقش بدر از حد قیاس است

در نقد وفاش هیچ شک نیست

محتاج گواهی محک نیست

چون روز دگر به سویش آمد

جانی پراز آرزویش آمد

دل جست به خنده رضایش

جان داد به مژده وفایش

برداشت دل از جفا پسندی

بگشاد زبان به عهد بندی

خواهان رضای او به صد جهد

گفتش پی استواری عهد

سوگند به ذات ایزد پاک

گردش ده چرخ های افلاک

روشن کن این بلند طارم

از شمع مه و چراغ انجم

فیاض وجود و واهب جود

مقصود گذشتگان ز مقصود

سوگند به دیده های روشن

بر عالم راز پرتو افکن

ناظر به حقایق نهانی

حاضر به دقایق معانی

بر لوح وجود هر چه دیده

تا کنه کمال آن رسیده

سوگند به سینه های دانا

بر دانش چیزها توانا

واقف ز کنوز آفرینش

عارف به رموز اهل بینش

هر نکته مشکلی که خوانده

محروم ز حل آن نمانده

سوگند به هر غریب مهجور

افتاده ز یار خویشتن دور

نی در شب غم امیدی او را

نی از لب کس نویدی او را

هم ضربت تیغ هجر دیده

هم شربت زهر غم چشیده

سوگند به هر مهی پری وش

همچون مه خوب و چون پری خوش

دل کرده به مهر چون خودی بند

وز هر که نه او بریده پیوند

پیراهن غنچه بی تنش چاک

وز تهمت عیب دامنش پاک

سوگند به هر چه از خردمند

گویند به آن خوش است سوگند

کز مهر تو تا مجال باشد

ببریدن من محال باشد

تا دور فلک دهد امانم

یاد تو بود انیس جانم

باشم به غمت درین غم آباد

از شادی هر دو عالم آزاد

صد بار گر از غمت بمیرم

پیوند به دیگری نگیرم

بخت ار دهد اختیار کارم

از جمله تو باشی اختیارم

هر کج که نبینمش به تو راست

با وی نکنم نشست یا خاست

کس همنفسم مباد بی تو

پروای کسم مباد بی تو

تا لوح وفات شد درستم

از حرف دو کون لوح شستم

زین عهد که با تو بستم امروز

عهد همه را شکستم امروز

این بحر وفا مباد تیره

کین بس به قیامتم ذخیره

لیلی چو کمر به عهد دربست

در مهد وفا به عهد بنشست

در پیش رهی گرفت باریک

می کرد کران ز دور و نزدیک

ترک همه کار و بار خود کرد

روی از همه کس به یار خود کرد

بنهاد به طوق یار گردن

در چید ز دست غیر دامن

چون قیس سحر ز ره رسیدی

سر در ره ناقه اش کشیدی

با او گفتی حکایت شب

شکر روز و شکایت شب

تا شب بودی نشسته با هم

از صحبت غیر رسته با هم

در وصل چو قیس جهد او دید

وین عهد وفا به عهد بشنید

وسواس محبتش فزون شد

وان وسوسه عاقبت جنون شد

آمد به جنون ز پرده بیرون

مجنون لقبش نهاد گردون

طی گشت بدین لقب سرانجام

از نامه دهر قیس را نام

در هر محفل که جاش کردند

مجنون مجنون نداش کردند

او نیز بدین خطاب خوش بود

زین تازه ترانه ذوق کش بود

زان نکته چه به که عشق راند

زان نام چه به که عشق خواند

جامی بگسل ز هرزه کاری

تا نام به عاشقی برآری

در کارگه سپهر دوار

بهتر نبود ز عاشقی کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode