گنجور

 
جامی

ای صفت خاص تو واجب به ذات

بسته به تو سلسله ممکنات

گر نرسد قافله بر قافله

فیض تو در هم درد این سلسله

کون و مکان شاهد جود تواند

حجت اثبات وجود تواند

دایره چرخ مدار از تو یافت

مرحله خاک قرار از تو یافت

کیسه پر لعل و زر کان که هست

قدرت تو بر کمر کوه بست

در سخن را که گره کرده ای

در صدف سینه تو پرورده ای

عرصه گیتی که بود باغسان

تربیت لطف تواش باغبان

چشمه مهرست گل اصفرش

گوی فلک غنچه نیلوفرش

طاسچه نرگس او دور ماه

جلوه گه نسترنش صبحگاه

شاخ شکوفه است ثریا در او

سرخ شفق لاله حمرا در او

سوسن آزاد وی آزادگان

سبزه به زیر قدم افتادگان

سرو وی آن سایه ور سربلند

کآمده از دست تهی بهره مند

آنست بنفشه که ز چرخ درشت

جامه کبود آمده و کوژپشت

شاخ گلش قامت شوخان شنگ

غنچه او خون شده دلهای تنگ

بلبل آن طبع سخن پروران

در چمن نطق زبان آوران

این همه آثار که نادر نماست

بر صفت هستی قادر گواست

رو به تو آریم که قادر تویی

نظم کن سلک نوادر تویی

باغ نشان گر ندهد زیب باغ

باغ شود بر دل نظاره داغ

ور دهدش جلوه به هر زیوری

هر ورقی باشد ازان دفتری

ثبت در او قاعده هستیش

در هنر خویش سبک دستیش

رنگرز باغ تویی باغ ما

کارگه صنعت صباغ ما

همچو گلیم از تو شده سرخ روی

رنگرزی های تو را شرح گوی

تیغ زبان آخته چون سوسنیم

تیغ شناسایی تو می زنیم

بودی و این باغ دل افروز نی

باشی و میدان شب و روز نی

بحر بقایی تو و باقی سراب

منک المبداء و الیک المآب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode