گنجور

 
جامی

با پسر گفت یک شبی مأمون

کای در اقبال و بخت روزافزون

چون رسد نوبت خلافت تو

حرص دنیا مباد آفت تو

هر که را از خلیفگی خدای

نشود سیر نفس بد فرمای

سیر مشکل شود ازان زر و سیم

که کشد گه ز بیوه گه ز یتیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode