گنجور

 
ابن حسام خوسفی

زلف آشفته همی تابی و من می تابم

آتش چهره میفروز که من در تابم

شب خیال تو به بالین من آمد گفتم

آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم

ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات

کششی کن که به ساحل کشی از گردابم

آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام

کاب حیوان نتواند که کند سیرابم

طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست

زان جهت سجده کنان معتکف محرابم

به چه باب از در محبوب بگردانم روی

روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم

چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام

هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode