گنجور

 
سیف فرغانی

روز عمرم به زوال آمد و شب نیز رسید

شب هجران ترا خود سحری نیست پدید

در شب هجر بیا شمع وصالی بفروز

در چنین شب به چنان شمع توان روی تو دید

بر سر کوی تو دوش از سر رقت بر من

همه شب صبح دعا خواند و در آخر بدمید

عشق چون شست درانداخت به قصد جانم

زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید

چون خیال توام از دیده بشد در طلبش

اشکم از چشم روان گشت و به هر روی دوید

سست پیوند کسی باشد در مذهب عشق

که به تیغ اجلش از تو توانند برید

بی‌تو یک لحظه که بر من گذرد پندارم

هفته‌ای می‌رود و (نیز) به ده روز کشید

سعدیا من به جواب تو سخن‌ها گفتم

چه از آن به که مرا با تو بود گفت و شنید

گفتمش یک سخن من بشنو در حق خویش

زر طلب کرد که در گوش کند مروارید

گر به جان حکم کند دوست خلافش نکنم

کاعتراضی نکند بر سخن پیر مرید

سیف فرغانی که خواهی به وصلش برسی

صدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode