گنجور

 
سیف فرغانی

گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست

چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست

ای گلستان وفا خار جفا لازم تست

از پی خار گلستان نتوان داد ز دست

همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد

چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست

گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب

آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست

دی یکی گفت برو ترک غم عشق بگو

بچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دست

خاک کوی تو بملک دو جهان نفروشم

گوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دست

جای موری که مرا دست دهد بر در تو

بهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دست

محنتت را که گدایانش چو نعمت بخورند

بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست

سیف فرغانی اگر چند توانگر باشی

بر درش جای گدایان نتوان داد ز دست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode