گنجور

 
فرخی سیستانی

دلم مهربان گشت بر مهربانی

کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی

نگاری چو در چشم خرم بهاری

نگاری چو در گوش خوش داستانی

به بالای بر رسته چون زاد سروی

به روی دل افروز چون بوستانی

چو با من سخن گوید و خوش بخندد

توگویی بخندد همی گلستانی

نحیفست چون خِیزَرانی ولیکن

چو تابنده ماهیست برخِیزَرانی

زمانی ازو صبر کردن نیارم

نمانم گر او را نبینم زمانی

سوی حجره او شدم دوش ناگه

برون آمد از حجره در پرنیانی

همی تافت از پرنیان روی خوبش

نگاریست گویی ز ارتنگ مانی

بخندید و تابنده شد سی ستاره

از آن خنده در نیمه ناردانی

مرا گفت مانا غلط کرده‌ای ره

بِیِکرَه فتاری ز ره برکرانی

همانجا شو امشب کجا دوش بودی

ره تو نه اینست برگرد جانی

درِ من چه کوبی، ره من چه گیری

چه آرام گیرد دلت تا چنانی

کسی را چو من دوستگانی چه باید

که دلشاد باشد بهر دوستگانی

تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم

به سه بوسه خشک در ماهیانی

نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا

که خوشنود گردم به خشک استخوانی

من آنم که چون من به روی و ببالا

به عمری نیابد کس اندر جهانی

من آن تیربالا نگارم که هرگز

چو ابروی من کس نبیند کمانی

من آن گل‌رخستم که هم‌رنگ رویم

ندیده ست هرگز گلی باغبانی

نگنجد همی ذره اندر دهانم

کرا دیده ای چون دهانم دهانی

نتابد همی تار مویی میانم

کرا دیده‌ای چون میانم میانی

بدو گفتم ای مهربان یار یک‌دل

که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی

من ار یکشب از روی تو دور بودم

مبر هر زمانی دگرگون گمانی

شب مهرگان بود و من مدح گویم

خداوند را هرشب مهرگانی

خداوند ماکیست آن شه که دولت

ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی

محمد ولیعهد سلطان عالم

خداوند هر مرز و هر مرزبانی

ولی را ازو هر زمان تازه سودی

عدو را ازو هر زمان نو زیانی

بوقت عطا خوش خویی تازه رویی

بروز وغا پر دلی کاردانی

اگر آسمان نیست بودی نبودی

تهی همتش روزی از آسمانی

نکو رای او آفتابیست روشن

کزو نور گسترده برهر مکانی

بلی آفتابست لیکن نگردد

نهان زیر هر میغی و هر دخانی

ازو راز نتوان نهفتن که رایش

کند آشکارا همی هر نهانی

صد اندیشه در دل کن و پیش او رو

زهر یک دهد مر ترا او نشانی

جوانیست ناکار دیده و لیکن

ازین بخردی آگهی کاردانی

نکو رای و تدبیر او مملکت را

به کارست چون هر تنی را روانی

ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر

عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی

گر آن زر که اوداد بر هم نهندی

مگر آیدی چرخ را نردبانی

همانا که بی نعمت او به گیتی

درین سالها کس نیاراست خوانی

ایا شهریاری که کرده ست مارا

هر انگشتی از توبه روزی ضمانی

همی تا بیکباره بیرون نیاید

بدخشی و پیروزه و زرکانی

همی تا به کوه اندراز بهر گوهر

به آهن بودکار هر کوهکانی

تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس

بد اندیش تو آرزومند نانی

هزاران خزان بگذران در ولایت

بهاری دل افروز با هر خزانی

ز بخت همایون ترا تا قیامت

به نو شادیی هر زمان مژدگانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode