گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلی دارم در او دردی و داغی

که یکدم نیستش از غم فراغی

به هر دل از دلم سوزی بگیرد

بسوزد چون چراغی از چراغی

ازین شکرلبان شمع صورت

به بازی سوختند هر طرف لاغی

شکافندم جگر، وز غمزه گویند

جراحت را بباید کرد داغی

کم از نظاره ای، باری که هستت

دمید سبزه ای بر گرد باغی

رقیب روسیه را کن ز خود دور

خوی بلبل نیرزد خوی زاغی

بریزد آب خسرو چون نریزد

که گل حیف است در چنگ کلاغی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode