گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باش تا مشکت ز برگ یاسمین آید برون

بینی از تن چند جان نازنین آید برون

تیر زهر آلود چشمت قصد جانم می کند

همچو زنبوری که ناگه از کمین آید برون

مانده در زیر زمین خورشید، آخر رخ بپوش

تا مگر خورشید از زیر زمین آید برون

چون به پشت زین نشینی، گر ندیدستی ببین

کز میان بید سر در آستین آید برون

گر لب چون انگبینت را به دندان برکنم

خون از او بیرون نیاید، انگبین آید برون

زهره من بس که از دست جفاهایت نشد

خون همی از چشمه چشم انگبین آید برون

نقش تو بر دیده خسرو نشست از انتظار

گر نیایی، چشم من با همنشین آید برون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode