گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل رنگ است

هوای باده ساقی و نفحه چنگ است

بیا و بند قبا باز کن دمی بنشین

که عقل در بر من چون قبای تو تنگ است

اگر ز غمزه بدآموز می کند، مشنو

از آنکه در سر او صد هزار نیرنگ است

شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه

ازان کلاه کژ و تکمه شکر رنگ است

مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین

که آخر این دل مسکین دل است، نه سنگ است

ز دست خسرو مسکین پیاله ای بستان

که او غلام شهنشاه هفت اورنگ است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode