گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

لشکر کشید عشق و دلم ترک جان گرفت

صبر گریز پای سر اندر جهان گرفت

گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم

آسان به ترک همچو تویی چون توان گرفت

ای آشنا که گریه کنان پند می دهی

آب از برون مریز که آتش به جان گرفت

نظاره هم نکرد گه سوختن مرا

آن کس که آتشم زد و از من کران گرفت

در طوق بندگیش رود دل به عاقبت

هر فاخته که خدمت سرو روان گرفت

اکنون که تازیانه هجران کشید دل

جان رمیده را که تواند عنان گرفت؟

خسرو کز اوست تشنه شمشیر آبدار

ز آتش چه غم که دشمنش اندر زبان گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode