گنجور

 
صائب تبریزی

بس که شد تفسیده عالم از فروغ آفتاب

چون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتاب

در هوای تابه نعل ماهیان در آتش است

بس که از تأثیر گرما آتشین گردید آب

باد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیش

می شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب

خاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمین

می کند در چشم انجم جلوه تیر شهاب

از سر آتش نمی خیزد سپند بی قرار

بس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تاب

قرص خام ماه چون خورشید گردید آتشین

شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب

این نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها

کرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آب

آتش دوزخ گوارا می شود بر کافران

گر به این گرمی بود هنگامه روز حساب

کرده از بس شدت گرما هوا را آتشین

از بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباب

از حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرم

گر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتاب

گرم شد می آنچنان در سینه ساغر که شد

بادبان کشتی دریای آتش هر حباب

سنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریر

می تراود از عروق سنگ یاقوت مذاب

می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش

گر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آب

در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا

سردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب

دود می خیزد به جای گرد از روی زمین

می چکد آتش به جای قطره از دست سحاب

چون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟

گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلاب

طوق قمری جلوه گرداب دارد در نظر

سرو از تاب هوا از بس که گردیده است آب

از عرق تر می کند پیراهن فانوس را

شمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاب

بیستون از تاب گرما زر دست افشار شد

سهل باشد تیشه فولاد اگر گردید آب

گرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهر

سوخت در بحر کمان ها تیر را بال عقاب

بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست

گرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تاب

چون گنهکاران عریانند در صحرای حشر

در بیابان پر آتش جلوه موج سراب

تیر از بحر کمان تا سر برون آورده است

شهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آب

جوهر شمشیر گردد موج در جوی نیام

گر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آب

نیست جوی شیر جاری در بساط بیستون

کز حرارت استخوان سنگ گردیده است آب

کیست غیر از سایه حق تا ز روی مرحمت

خلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟

مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شد

از نسیم خلق او خون در بدنها مشک ناب

کیمیای شادی عالم که در دوران او

در رحم اطفال می نوشند جای خون شراب

بر فراز زین سلیمان است بر تخت هوا

بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب

از گریبان برنمی آرند سر گردنکشان

تیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب

گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او

بدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتاب

در حریم بیضه ریزد شهپر پرواز را

گر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقاب

کشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گر

بر کف دریا مثالش جام لبریز شراب

عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک

در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب

تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان

تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب

دوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاه

دشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode