گنجور

 
صائب تبریزی

قدم برون مگذار از حصار خاموشی

که خواب امن بود در دیار خاموشی

ز خامشی دهن غنچه مشکبو گردید

خوشا لبی که بود مهردار خاموشی

اگر خمش نشوی حرف زن شمرده که هست

نفس شمرده زدن در شمار خاموشی

سفینه ای است که از دست داده لنگر را

سبکسری که ندارد وقار خاموشی

زبان چو برگ خزان دیده خاک می لیسد

در آن چمن که کند گل بهار خاموشی

ز چار موجه رد و قبول یافت نجات

رسید هر که به دارالقرار خاموشی

سخن که تیغ زبانها ازوست جوهردار

خسی است در قدح خوشگوار خاموشی

به چار بالش دل تکیه کرده است نفس

ز آرمیدگی روزگار خاموشی

سخن اگر چه متین است بادپیمایی است

نظر به لنگر کوه وقار خاموشی

چو کودکی که کند در کنار مادر خواب

به خواب رفته زبان در کنار خاموشی

چه فارغند ز شکر و شکایت عالم

نفس گداختگان دیار خاموشی

که دیده است گره را گرهگشا باشد؟

گشاده شد دل من از شعار خاموشی

شهید زخم ندامت نمی شود هرگز

هر آن لبی که بود پرده دار خاموشی

در خزینه اسرار را کلید شود

زبان هر که شود رازدار خاموشی

به حرف و صوت مرا متهم مساز که هست

دهن گشودن من از خمار خاموشی

گرفته است زبان را به قند چون بادام

حلاوت لب شکر نثار خاموشی

بهای گوهر ناسفته می کند فریاد

که هست به ز سخن اعتبار خاموشی

ز انقلاب خزان و بهار آسوده است

هوای مملکت بی غبار خاموشی

خموشیی که بود خارخار حرف در او

به کیش ما نبود در شمار خاموشی

سخن که شاهسوار قلمرو هستی است

شکست می خورد از کارزار خاموشی

شود به میوه مقصود بارور صائب

ز برگریز زبان شاخسار خاموشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode