گنجور

 
صائب تبریزی

از شراب لعل تا رخسار را افروختی

هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی

دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است

روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی

در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد

تا ز عارض خانه آیینه را افروختی

آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن

کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی

بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب

می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی

قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد

من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی

یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم

در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode