گنجور

 
صائب تبریزی

در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟

واکن به ناخن از دل پرآرزو گره

جز تیغ آبدار درین روزگار نیست

آبی که تشنه را نشود در گلو گره

وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم

از بس شده است در دل من آرزو گره

بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است

نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره

بی ابر دامن صدفش پرگهر شود

از غیرت آن کسی که کند آبرو گره

در عین وصل باخبر از حسرت من است

هر تشنه را که آب شود در گلو گره

از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا

چون گوهرست قسمت من از دو سو گره

راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است

تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟

صائب هزار عقده دل باز می شود

گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode