گنجور

 
صائب تبریزی

چو بنشیند، شود صد کوه تمکین همنشین با او

چو برخیزد ز جا، از جای برخیزد زمین با او

ز فیض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون

سلیمان می شود هر کس که باشد این نگین با او

نظر با ساعد سیمش چراغ صبح را ماند

برآرد گر ید بیضا سر از یک آستین با او

لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی

صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او

مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند

که نیشی ماند از صدخانه پرانگبین با او

من از شرح پریشان حالی دل عاجزم صائب

به سرگوشی مگر گوید دو زلف عنبرین با او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode