گنجور

 
صائب تبریزی

آه من مد رسایی است که پایانش نیست

بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست

ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست

کاکل او شب قدری است که پایانش نیست

همت از مهر فراگیر که با یک ته نان

ذره ای نیست که شرمنده احسانش نیست

چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است

خبر از پرتو خورشید درخشانش نیست

روی گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان

آسمانی است که خورشید درخشانش نیست

از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟

چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نیست

گرچه برگ گلش از غنچه نمایان نشده است

شبنمی را نتوان یافت که حیرانش نیست

لب لعل تو چها می کند از شیرینی

وای بر شهدفروشی که مگس رانش نیست

گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل

خونبهای سر خاری ز مغیلانش نیست

چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟

آن که پروای سر زلف پریشانش نیست

چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد

بی خط سبز، سفالی است که ریحانش نیست

چشم شبنم ز هواداری گل روشن شد

یوسف ماست که پروای عزیزانش نیست

رشته عمر ابد روی به کوتاهی کرد

راه خوابیده زلف است که پایانش نیست

دست گستاخی من جرأت دیگر دارد

گل ازان باغ نچینم که نگهبانش نیست

گرچه بیماری ازان چشم سیه می بارد

شیر را طاقت سر پنجه مژگانش نیست

چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟

آن که میدان فلک در خور جولانش نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode