گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دل در آن زلف پرشکن بستیم

لاجرم توبه باز بشکستیم

مدتی عقل درد سر می داد

عشق آمد ز عقل وارستیم

خلوت دیده را صفا دادیم

با خیال نگار بنشستیم

ما ز خود فانی و به او باقی

ما به خود نیست و به او هستیم

جان ما راست ذوق پیوسته

جان به جانان خویش پیوستیم

عقل مخمور را چه کار اینجا

ما حریفان رند سرمستیم

بندگانه به خدمت سید

کمری بر میان جان بستیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode